یکی از دوستای همسر، مامانش فوت کرد بود. همسر میگه فرداش، سر کار ناراحت بود که فلان برنامه رو (نمی دونم کنسرت بود، چی بود) نمی تونه بره چون با یه سری کارای اداری به خاطر فوت مامانش تداخل داره!
--
(اینم نمی دونم گفتم یا نه) یکی دیگه از همکاراشم که دورادور میشناخت، همسر سابقش کشته بود. آقاهه آلمانی بود و خانمه اندونزیایی. خانمه یه بچه ی ۹ ۱۰ ساله داشت که باهاش زندگی میکرد. آقاهه و خانمه هر دو تو شرکت همسر اینا کار میکردن ولی آقاهه قبل از اینکه همسر بره این شرکت، رفته بود یه شرکت دیگه.
--
تو آلمان یه برنامه ی ورزشی هست که هر سال برگزار میشه توی تمام مدارس و شرکت کردن توش اجباریه.
نمیشه کسی بگه من امروز بچه مو مدرسه نمیفرستم چون کلاس ندارن.
هدفش کشف استعدادای بچه هاس. آخرش به بچه ها یه گواهی میدن. به یه عده گواهی شرکت میدن، به یه عده گواهی برنده شدن میدن، به بهترینا یه چیزی میدن که اگه بخوام به فارسی ترجمه اش کنم، معادل گواهی افتخار/دیپلم افتخار (!!) میشه (Ehrenurkunde)
.
حدود ۲۰ درصد بچه ها اون دیپلم افتخاره رو میگیرن.
این دیپلم افتخارو رئیس جمهور امضا کرده. البته؛ می دونین که امضاهه اصل نیست و طرف تک تک امضا نکرده و رئیس جمهور هم توی آلمان سمت فرمایشی ایه
. ولی خب دیگه
.
پسر ما همینو گرفت و کلا دو نفر تو کلاسشون اینو گرفته بودن. بهش گفتم که این خیلی مهمه و رئیس جمهور امضا کرده و اینا. کلی ذوق کرد :).
--
یه برنامه ی دیگه هم بود که مال منطقه ی خودمون بود. اونم شرکت توش اجباری بود ولی میتونستی بگی که توی آمارا حساب بشه و مثل حالت مسابقه بچه ات شرکت کنه یا نه، اصلا نمیخوای بدونی که نتیجه اش چی شد و چندم شد بچه ات.
اینم به همه گواهی شرکت میداد، تو سایتش نوشته بود که کسایی که جزو استعدادهای برتر باشن، بعدتر یه Talentpass میگیرن.
مدتی گذشت و بچه ی ما هیچی نیاورد خونه.
من خودم زنگ زدم به همون موسسه ی برگزار کننده، گفتم شما گواهی ها رو کی میدین؟ (مامان پیگیر
) گفت ما دادیم به مدرسه ها.
زنگ زدم به مدرسه. گفتم چرا نمیدین گواهی های این بچه ها رو؟
گفت بچه تون کلاس چندمه؟ بعد گفت چون هنوز همه ی کلاسا تموم نشده این برنامه شون،مال بقیه رو هم ندادیم هنوز. چون مثلا یه روز برای کلاس دومی ها بود، یه روز برای کلاس چهارمی ها و ... . گفت همه رو با هم میدیم.
دیگه، اون روزی که پسرمون گواهی گرفت، مال هر دو تا برنامه رو آورده بود. یعنی؛ اون دیپلم افتخارو که مال برنامه ی ماه می بود با گواهی شرکت این برنامه که تو سپتامبر بود.
بابتش تشویقش کردم و چیزی نگفتم از تلنت پس.
اون روز دوباره سایت اون موسسه رو چک کردم، ببینم آمار امسالو زده یا نه. میخواستم ببینم برنامه تموم شده و حساب و کتاب کرده ان و تلنت پس ها رو داده ان و بچه ی ما نگرفته یا نداده ان هنوز. دیدم تموم شده همه چی.
یه کم ناراحت شدم چون حدود ۱۸ تا ۲۳ درصد بچه ها هر سال اینو میگیرن و فکر میکردم پسرمون بگیره با شناختی که ازش داشتم. ولی دیگه چیزی نگفتم و اصلا به پسرمونم نگفتم که همچین چیزی هست.
اون روز پسرمونو برده بودم جایی، تو ماشین، برگشتنی میگه امروز یه چیزی تو مدرسه دادن، فقط به من و تیلدا داده ان، یه دفترچه اس فقط! میگم تلنت پسه؟!!!
میگه آره.
واقعا خیلی خوشحال شدم. یه خط به رزومه اش اضافه شد
.
حالا این تلنت پس چیه؟
یه سری موسسات ورزشی، طرف قرارداد این برنامه ان. و اگه شما این دفترچه رو بگیری، میتونی ۵ جلسه رایگان توی کلاساشون شرکت کنی.
یعنی؛ الان پسر ما این امکانو داره که ۵ جلسه بره بکس، ۵ جلسه بره هاکی، ۵ جلسه بره تنیس، ۵ جلسه بره بسکتبال و خیلی ورزشای دیگه ای که من حتی اسمشونم نشنیده ام.
در واقع، به بچه این فرصتو میدن که بره علاقه و استعدادشو پیدا کنه.
حالا باید از هفته ی بعد بشینم به اینا دونه دونه زنگ بزنم، ببینم کی کلاساشونه که پسرمون شرکت کنه :).
--
بهش میگم رفتی خونه، به بابا بگو که تلنت پس گرفتی.
رفته میگه تلنت پس گرفتم. همسر میگه خب چیه این تلنت پس؟
میگه نمیدونم ولی مامان میگه خیلی مهمه :)))).
--
تو خونه ی قبلی روی صندوق پستیمون زده بودیم تبلیغ نندازین لطفا و فقط نامه هامونو مینداختن تو صندوقمون.
اینجا نزدیم همچین چیزی و تبلیغ و روزنامه ی محلی هم میندازن برامون.
اون روز بعد از هزار سال، گفتم یه کم روزنامه بخونم الان که دیگه مشکل آلمانی ندارم.
خوندم، دیدم نوشته دقیقا کوچه ی بالاترمون یه خونه رو دزد زده :/!
فکر کنم بهتره دیگه روزنامه نخونم!
--
این روزنامه هه بخش کودکان نداشت اصلا. خدا فرصت بده بهم، اینم برم پاپی شم، ببینم آیا جایی روزنامه ای برای کودکان هست. اگه هست که من این بچه رو تشویق کنم اونجا هم فعالیت کنه
!
--
یکی از اون موسسه هایی که توی اون تلنت پس بود، همون جاییه که پسرمون الان میره تنیس روی میز بازی می کنه اونجا. گفت پس اینجا هم ببریم، مربیم ببینه و امضا کنه. گفتم باشه.
از اون طرف، چهارشنبه روزی بود که مدرسه گفته بود Martinszug دارن.
مارتینز تسوگ چیه؟ یه برنامه ای که بچه ها با فانوس تو شهر راه میفتن و آواز می خونن.
از اونجایی که ما هیچ وقت همچین برنامه ای رو خودمون توی خونه جشن نگرفته یم، طبیعیه که بچه مونم علاقه ای نداشته باشه بهش.
برنامه ساعت 5 عصر بود تو مدرسه.
پسرمونم گفت من نمی خوام برم مارتینز تسوگ برم، میخوام برم تلنت پسمو نشون بدم به مربیم و خیلی ذوق داشت. منم گفتم باشه، اونو نمی ریم. همون کلاس عادیتو برو. دیگه، چندین بار هم هی یادآوری کرد تلنت پسمو یادت نره بیاری ها. گفتم باشه.
منم عصری، لباسای ورزشش و کفششو ورداشتم که توی ماشین عوض کنه و رفتم دنبالش. اونجا گفت که معلممون گفته همه باید باشن. گفتم مگه اجباریه؟ گفت آره ولی معلم به من و فلانی گفته شما دو تا نمی خواد باشین!
گفتم بذار برم بپرسم. رفتم از مربی های او گی اس پرسیدم، گفتم اجباریه؟ گفتن فکر می کنیم که اجباریه.
اومدم بهش گفتم متاسفم پسرم. اجباریه و باید بریم.
باز تو خونه پیام دادم به مامان ماکسی که این برنامه ی 5 عصر اجباریه؟ گفت آره، مگه اینکه مریض باشه بچه و اینا.
گفتم نه، پسر ما کلاس داره و دوست داره کلاسشو بره. گفت نه، اگه اون جوریه، اجباریه؛ مثل مدرسه اس.
خیلی هم ناراحت شد پسرمون و حقم داشت دیگه. شوکه شد یهو.
بردمش مدرسه و فانوسشم امسال با پارسال فرق داشت. امسال این مدلی بود. پارسال این مدلی بود. و ما اون چراغی که بخوایم بذاریم توش رو نداشتیم. چراغی که ما داشتیم، دسته داشت.
ما هم که برنامه نداشتیم که بچه بره، دیگه من زیاد پیگیر نشده بودم که چیکار کنیم. قرار شد یه چراغ قوه بندازیم توی فانوسش که روشن بشه.
ولی چراغ قوه اش کوچیک بود و نور زیادی نداشت.
طفلکی تو مدرسه اش هم یه کمی گریه کرده بود. معلمش اومد با من صحبت کرد. گفت بچه تون گریه کرده. براش توضیح دادم و گفتم چون من نمی دونستم که اجباریه و برنامه یهویی عوض شد، این جوری شد. و تقصیر اون نبود. اونم خیلی معلم مهربونیه. گفت درک می کنم. آره، یه جورایی اجباریه چون جزو مراسم رسمی مدرسه اس، من نمی تونم بگم که اجازه دارن نیان. اما من سعی کردم درستش کنم، یه ریسه ی چراغ خودمو بهش دادم. حالا ببینیم چطور میشه. الان اکیه.
پسرمونم دیدم که داشت با بچه ها می خندید. ولی خب گناه داشت دیگه. خودم می فهمیدم چقدر خورد تو ذوقش.
من وقتی به مدرسه رسیدم، تازه فهمیدم که اصلا چه مدل چراغی باید بندازیم توی فانوسش. آخه من چیزی به ذهنم نمی رسید. ما چراغی که با باتری روشن بشه نداشتیم تو خونه. ولی برای سال بعد یاد گرفتم چی باید بخریم
.
خلاصه، معلمش یه بار دیگه هم توی مسیر به من نگاه کرد و بهم اطمینان داد که همه چی اکیه.
--
کلاس تنیسش جمعه و چهارشنبه بود. چهارشنبه که نشد بره کلاس تنیس. دیروز که رفتیم، بعد از صد بار یادآوری به من که تلنت پسمو جا نذاری (!)، بردم تلنت پسشو دادم مربیش امضا کرد!
حالا در واقع، تلنت پس برای اینه که جایی که ثبت نام نشدی رو مجانی بری، وگرنه اگه ثبت نام کردی که کردی دیگه. ولی خب، من برای اینکه خوشحال باشه و حس خوبی داشته باشه، بردم مربیش امضا کرد
. هر پنج تاشو هم مربیش با هم امضا کرد دیگه
.
--
دیروز با ماکسی و مامانش و لوئیزه و مامانش رفتیم شکلات جمع کنی.
برگشتنی، در یکی از خونه هایی که قرار بود بزنن، یه خانم مسنی بود که مامان ماکسی گفت همسرش تازگی ها - فکر کنم گفت هفته ی پیش- فوت شده.
طرف درو باز کرده، مامان ماکسی احوال پرسی می کنه و میگه چطوری. میگه خوبم. یه عالمه کار اداری هست که باید انجام بدم!
برام جالب بود که خانمه از حس و حال خودش حرف نمی زد، همون دو تا جمله ای که می گفت راجع به کار اداری مربوط به فوت همسرش بود :/!
--
تازه فهمیدم که برای دبیرستان هم تمام همون بند و بساطهای دبستان هست و بازم معیارها همون نزدیک بودن خونه و داشتن خواهر و برادر توی اون مدرسه هست.
حالا باید از الان دنبال مدرسه بگردیم و صحبت کنیم و ببینیم می تونیم آیا جایی رو پیدا کنیم که مطمئن بشیم ما رو میگیره یا نه.
البته؛ مامان ماکسی می گفت هر دو تا دبیرستان اینجا خوبن و کلا فرقی نمی کنه بچه کدوم مدرسه بره.
ولی من نمی تونم مثل اون فکر کنم. نمی دونم چیکار کنیم.
مدرسه های خصوصی هم که خیلی گرونن. یکیشونو زنگ زدم، گفت ماهی 1200 یورو.
--
مامان ماکسی می گفت که تو یه جلسه ای (فکر کنم از همین جلسه های پرسش و پاسخ مدرسه ها)، طرف گفت نگران نباشین، هر بچه ای که بخواد بره دبیرستان، حتما می تونه بره. ولی من بلند گفتم، نخیر این طوری نیست. من حداقل یه نفر رو میشناسم که با اینکه مدرسه ی دبستانش بهش توصیه نامه ی دبیرستانو داده، ولی هیچ کدوم از دبیرستانا بهش جا نداده ان و بهش گفته ان برو فلان رئال شوله (Realschule) یا گزمات شوله (Gesamtschule).
--
خلاصه که خدا به خیر کنه. هنوز بچه ی ما کلاس دومو تموم نکرده، باید به فکر کلاس پنجم به بعدش باشیم :/!
--
هفته ی بعد جلسه دارم با معلمای پسرمون. تا الان 4 5 تا مورد نوشته ام که راجع بهش باهاشون صحبت کنم.
--
همسر داره سیب زمینی سرخ می کنه.
همسر: تو برشته هاشو می خوای؟
پسرمون: چی؟
همسر: میگم تو برشته هاشو می خوای؟
پسرمون: برشته یعنی چی؟
همسر: تو زغالاشو می خوای؟
پسرمون: آره، آره!
- تا جایی که میتونین کار رو درون سپاری کنین. برون سپاری گرچه ممکنه ارزون تر دربیاد، ولی در دراز مدت باعث وابستگی شما به اون شرکت میشه. و اون وقت، اونا با هر قیمتی بخوان کالاشونو به شما میفروشن، و شما چون جایگزینی براش ندارین، مجبورین ازشون بخرین.
(من راجع به پروژه ی خودمون حرف میزنم ولی واضحه که این در مورد کارهای بزرگتر و در سطح سیاست های کشوری هم قابل تامله).
- قرار نیست تو شرکت همه همیشه کاری رو بکنن که دوست دارن؛ بلکه، قراره کاری انجام بشه که لازمه.
- هر چیزی به هر کسی میگین، حتما ایمیلی بگین تا بعدا مدرک داشته باشین. مهم نیست اون چیزی که میخواین بگین توی اون لحظه چقدر بی اهمیته. بعدا ممکنه اون مشکل بزرگ بشه. باید مدرک داشته باشین که مثلا من 4 بار بهتون تذکر دادم که فلان مشکل وجود داره.
- مشکلات کار رو پنهان نکنین، حتی اگه کوچیک باشن و خودتون بتونین حلشون کنین. چون یه وقتایی شما فکر می کنین که خب این مشکل که کاری نداره، خودم حلش می کنم؛ ولی وقتی جلو میرین، می بینین کار هی سخت تر و سخت تر میشه و وقتی مشکل رو گزارش میدین که دیگه خیلی دیر شده و مشکل خیلی بزرگ شده و آدم های دیگه و پروژه های دیگه ای هم تحت تاثیر قرار می گیرن.
- اگر دارین کار خیلی خیلی سختی رو انجام میدین و در مورد سختی کار با مدیرتون صحبت نمیکنین، بدونین که اشتباه میکنین. چون این طوری وقتی کار تموم بشه، هیچ کس شما رو تشویق نمیکنه؛ هیچ کس براتون دست نمی زنه. آدما از کجا باید بدونن که کار شما گیر کرده؟ از کجا بدونن که شما از پس یه مانع خیلی بزرگ براومدین؟ حتی اگر کاری رو مطمئنین که میتونین علی رغم تمام سختی هاش به انجام برسونین، در مورد مشکلاتش صحبت کنین و حتی - اگه لازمه کمی بزرگنمایی کنین- تا مشکلتون جدی گرفته بشه.
تو سوالای امتحان مدیریت پروژه هم سوالا همین شکلین. مثلا میگه تو مرحله ی آخر کارم که متوجه میشم یه مشکلی تو کار هست. ما دو هفته تا ددلاین وقت داریم و یه هفته از برنامه جلوییم. چیکار میکنم؟
خودم سعی میکنم مشکلو حل کنم؟ با خیال راحت جلو میرم، چون از برنامه جلو هستم و اگر یک هفته گذشت و مشکل حل نشد، دیگرانو در جریان میذارم؟ با همکارام سعی میکنم مشکلو حل کنم؟ رئیسمو در جریان میذارم؟
تو این جور سوالا، جواب همیشه گزینه ی آخره. اولین کاری که باید بکنین اینه که رئیستون رو در جریان بذارین. ممکنه اون مشکل نیم ساعت دیگه حل بشه ها، ولی شما باید رئیستونو در جریان بذارین.
--
این متنو خیلی وقت پیش نوشته بودم و میخوام بهتون بگم که برای مورد اول، به دلیل اینکه بلژیک از اول کار رو برون سپاری کرده بود، الان ما مجبوریم با همون شرکت ادامه بدیم و حتی هزینه اش به قدری زیاد شد، که مجبور شدیم بگیم یه آفر بهمون بدن که خودشون کار رو انجام بدن. و عملا هر قیمتی که داشته باشه، الان شرکت باید بپذیره چون هزینه ی این که خودشون بخوان انجام بدن، الان دیگه بیشتر میشه.
ولی از اول اگه دو نفر آدم استخدام کرده بودن که اون تخصص رو داشتن، این همه مشکل نداشتن.
اون بحثی که در مورد زن دوم و این بحثا بود تو پست قبل، سر این بود که خواهر بزرگتر میگفت یکی اومده بود با شوهرش مطب. آقاهه اومده بود به من میگفت من میخوام این خانمو عقد کنم. یه نامه بنویس که شما تضمین میکنی این خانم میتونه سه تا بچه برای من بیاره!!!
بعد داشت میگفت که این بنده خدا، زن دومش قرار بود باشه. حالا من نمیدونم خانم اول طرف فوت کرده بود یا بود. ولی خب طرف خودش چند تا بچه داشت و اصرار هم داشت که این خانم باز سه تا بیاره. آقاهه هم از خانمه ۲۰ سال بزرگتر تقریبا.
میگفت آقاهه هم چندین بار اومد مطب و سر بیمه شون دعوا کرد. خواهر بزرگتر براشون نوشته بود که ویزیت شده این خانم. بعد از اون تاریخ، آقاهه رفته بود یه بیمه ای واسه خانمه گرفته بود. و خب بیمه که عطف به ماسبق نمیشه. بیمه پول اون ویزیتو نداده بود. باز اومده بود گفته بود یه برگه ی دیگه بده و کلی سر و صدا و دعوا کرده بود!
خواهر بزرگترم گفته بود من همون زمان بهتون دادم. آخرشم دوباره براش برگه رو نوشته بود ولی توش نوشته بود که این خانم در فلان تاریخ ویزیت شده.
آدم نمیدونه چی بگه. من واقعا دلم واسه اون خانم سوخت. چه شرایط بدی آدم باید داشته باشه که به همچین ازدواجی تن بده. خدا کمکشون کنه.
--
اون روز که پسرمونو بردم کلاس نقاشی ، یه خانمی هم بود که با نوزادش اومده بود. معلمشون گفت امروز مهمون داریم. حالا نمیدونم کی بود.
پسرمون میگه اون دختره که قبلا از پسرمون و یکی دیگه پرسیده بود تو بابا داری، از اون نوزاده پرسید تو بابا داری و مامانش جواب داد آره. بعد، متقابلا یکی از اون دختره پرسید تو بابا داری؟ گفت نه.
قلبم واسه اون بچه پاره پاره شد. کاش خدا کمکش کنه با شرایطی که داره زودتر بتونه کنار بیاد؛ نمیدونم باباش فوت کرده، جدا شده یا چی. از پسر ما هم بزرگتره.
--
رفته بودم ایران، دو تا از دوستامو دیدم که پزشکن. بحث منشی شد، یکیشون گفت من خواهرم به مدت منشیم بود، یه روز تو مطب بهم گفت فاطمه به جای خانم دکتر؛ بعدا کلی تو خونه باهاش صحبت کردم که این جوری منو صدا نزنه.
برا من واقعا خیلی عجیب بود. یعنی؛ آیا هستن کسایی که اگه ببینن منشی دکتر، دکترو به اسم صدا می زنه، دیگه نیان؟ یا چی؟ اهمیتش چیه که حتما باید بگه خانم دکتر؟
--
رفته بودیم خونه ی دوستامون. بعد از شام،آ قاهه میگه من ظرفا رو می چینم تو ماشین ظرفشویی. از فلانی (همسر) یاد گرفتم. یه کم دهه شصتی میشم (خودش متولد ۵۸ ه).
همسر به شوخی بهش میگه پس یه چایی هم بذار.
بعد اومدیم نشستیم. خانمه چایی رو آماده کرد و ریخت تو فلاسک و اومد نشست.
آقاهه ظرفا رو که چید، خیلی طول کشید. خانمش برگشته میگه فلانی چیکار میکنی؟ بیا بشین دیگه. چایی هم گذاشتم، بیا بخور.
میگه ئه گذاشتی؟ فکر کردم نذاشتی، داشتم دنبال چایی میگشتم که دم کنم. گفتم دیگه خیلی دهه شصتی شد
.
--
مامان حسین که اینجا بود، می گفت یکی از بچه ها تو کلاس تولدش بوده، یه تعدادی تخم مرغ شانسی آورده ولی به تعداد همه نبوده. معلم گفته هر تخم مرغی رو که باز کردین، اسباب بازیش مال یه نفر، شکلاتش مال یه نفر.
مامان حسین از ما می پرسه عادلانه اس به نظرتون؟
گفتیم خب آره دیگه. چیکار می تونسته بکنه؟
میگه به نظر من، باید شکلات و اسباب بازی رو هر دو تا رو نصف می کرده
.
برام خیلی عجیب بود، راستش. آخه مثلا کله و دستای یه دایناسورو بدی به یه بچه، پاشو بدی به یه بچه ی دیگه، به چه دردشون می خوره؟ 
--
برای چهارمین بار، برای خودم دنبال کار گشتم و پوزیشن نیروهای مسلح، پوزیشن اسپانسر شده ی گوگل بود که بهم پیشنهاد شد. خوبه حالا من رشته ام آی تیه، چیزی نیست که بخواد خیلی ربط داشته باشه به کارای دفاعی!
--
بابای حسین، خانواده ی پدریش یه مدتی هند زندگی کرده ان. در واقع، از اونایی بوده ان که مذهبی بوده ان و تو زمان شاه رفته ان هند و بعدا برگشته ان.
ما تازه فهمیدیم؛ همین دفعه که اومده بود خونه مون داشت تعریف میکرد.
بهش میگیم هندی هم بلدی؟ میگه یه کم اردو بلدم. یه وقتی مریضی میاد که زبونش اردوئه، یه شعر بلدم به اردو براشون میخونم.
میگم شعره چیه؟ در حد یه توپ دارم قلقلیه؟
میگه آره اتفاقا. شعره از یک تا ده میشمره، آخرش میگه حالا که از یک تا ده شمردم، چشمم نزنی
.
--
یه بار رفته بودیم خونه ی حسین اینا، یه مربای خیلی خوشمزه آورد. میگه اینو مریض برام آورده! مال پرتغاله. مثل ایران که تو روستاها مریضا برا آدم تخم مرغ و از این چیزا میارن، اینجام همین جوریه؛ مریضا زیاد چیزی میارن.
--
اون روز یه اصطلاحی یاد گرفتم که خیلی برام کاربردی بود. تا الان کلمه اش رو نمیدونستم. طرف گفت رفتارای میکرو راسیستی؛ یعنی، همون رفتارایی که خیلی مستقیم نیستن که بگی مثلا طرف به من فحش داد یا توهین کرد و گفت تو خارجی ای ولی حس میکنی طرف باهات به خاطر خارجی بودنت طور دیگه ای رفتار میکنه.
تو آلمان از این مدل رفتارا می بینین کم و بیش.
--
همسر اون روز رفته بود چیزی بخره. گفت دو تا پیرمرد و پیرزن دیدم توی یه فروشگاهی؛ یه خانم و آقای متشخص ژاپنی هم داشتن با یکی از کارمندای فروشگاه صحبت میکردن راجع به یه مسئله ای. این پیرا که ازشون رد شدن، پیرمرده به پیرزنه گفت اینا اینجا چیکار میکنن؟ با یه حالتی که یعنی برا چی این خارجی ها تو کشور مان؟
این یه نمونه از همون رفتارای میکرو راسیستیه. شما نمیتونی بری از طرف شکایت کنی؛ اونم قانونا فحشی نداده و حرف بدی نزده. چیزی هم نیست که تاثیر مستقیم توی زندگیت داشته باشه و بگی مثلا شغلو به خاطر نژادم به من ندادن ولی خب، برا همه هم واضحه که طرف از خارجی ها خوشش نمیاد و روی شما یه اثری میذاره.
این اولین بار بود ما همچین رفتاری تو شهرمون میدیدیم.
با اینکه منطقه ی ما پیرنشینه ولی -خدا رو هزار مرتبه شکر- همه شون تا الان خوب و معقول بوده رفتارشون؛ حتی، خیلی هم صمیمی و مهربونن.
بابای حسین معتقده ما خوش شانسیم که تا الان رفتار بدی ندیده ایم. خیلی جاها این جوری نیست.
--
پسرمونو برده بودم کلاس شنا. چهارشنبه که نشستیم تو ماشین که برگردیم، میگه فردا مدرکمو میگیرم (می دونستم که قراره پنج شنبه یه امتحان ازشون بگیرن). میگم ان شاءالله. میگه یعنی چی؟ میگم یعنی اگه خدا بخواد. میگه خب میگیرم دیگه. اگه خدا بخواد نداره. میگم چرا داره. اصلا اومدیم و یه اتفاقی افتاد که فکرشو نمی کردیم. میگه نه، نمیفته. میگم اصلا اومدیم و من امروز مردم. میگه خب، بابا نمی تونه فردا منو بیاره؟! :/
نشون به اون نشون که فردا ازشون امتحان نگرفت مربی. گفته بود پس فردا.
بهش میگم حالا دیدی همون ان شاءالله که گفتم درسته و خدا نخواست؟ میگه نه، من گفتم فردا، منظورم بعدا بود!!
--
رفته بخوابه، رفتم اتاقش. میگم اومدم بوست کنم. من دیشب یادم رفت بیام بوست کنم. سرتو بیار جلو.
با طمانینه سر مبارک رو آورده جلو که بوس کنم. بعدم که بوسش کرده ام می فرماید حالا میتونی بری :/!
علی چند روز پیش اومد خونه مون با دوست دخترش. خدا رو شکر، پسرمون زیاد صحبت نکرد و سوتی ای نداد.
یه بار که خودمون خونه بودیم و صحبت میکردیم، اسم دوست دختر قبلی علیو میگفت!! سعی کردیم روشنش کنیم که الان اسم طرف یه چیز دیگه اس
.
--
علی میگه بهش گفته ان ۷۰ تا بودجه هس برا فلان کار. علی از طرف آفر گرفته ۵۸ تا. بقیه شو علی برا تیم خودشون و یه جای دیگه فاکتور کرده!!!
--
حالا برعکسش، تو شرکت همسر اینا، یه چیزیو همسر از یکی از دوستامون پرسیده بود چقدر طول می کشه، گفته بود 10 دقیقه، یه ربع. ولی توی لیستی که همسر داشت، شرکتی که انجام داده بود، زده بود 2 روز کاری برای هر کدوم از اونا. و اختلافش از نظر قیمتی، برای اون تعداد دفعاتی که اون کارو انجام داده بودن، شده بود یه چیزی حدود 800 هزار یورو. همسر هم گزارش داده بود. دیگه نمی دونیم چیکار کردن ولی یه جورایی برای همه شون بد بود. یعنی؛ اون شرکتی که این کار رو انجام داده بود، شرکت مادر نبود و یه شرکتی بود که قرارداد بسته بود باهاشون ولی خب اینکه اینا هم به عنوان شرکتی که مسئولیت مدیریت پروژه رو داره درست چک نکرده و cost controller ها درست حساب و کتاب ها رو بررسی نکرده ان، براشون خوب نبود.
--
مهدیار یه دوست دختر داره که باهاش زندگی میکنه، خانواده اش میان آلمان، با هم میرن مسافرت و ... . ولی خانواده ی مهدیار روحشون خبر نداره که پسرشون با کسی در ارتباطه!
--
علی گفت مهدیار دنبال کار دانشجویی میگرده. گفتم میخواد بیاد شرکت ما؟ ما همیشه میگیریم دانشجو.
چند تا پوزیشن براش فرستادم، گفتم من میتونم با رئیسمم صحبت کنم.
فرداش به یواخیم گفتم، سریع گفت اگه تو میگی خوبه، میتونیم بگیریمش!! گفتم والا من راجع به سوادش که نمیتونم چیزی بگم ولی از نظر شخصیتی، پسر فعالیه و دنبال یادگیریه، اینو میتونم بگم.
ازم پرسید شما خودتون لازمش دارین تو تیم؟ گفتم نه، ما الان اون قدری کار نداریم ولی گفتم شاید تیمای دیگه بخوان. گفت فردا تو میتینگ صحبت کنیم با بچه ها، ببینیم کی چیزی داره براش.
حالا شاید مهدیار بیاد پیش ما.
خداییش فکر نمیکردم حرفم انقد برای یواخیم برو داشته باشه که حتی نخواد رزومه اش رو ببینه. البته؛ من گفتم خودم بهش که رزومه اش رو برات میفرستم.
حالا قرار شده بهش زنگ بزنه. نمیدونم دیگه به توافق میرسن یا نه، چون اگه کامل هوم آفیس نباشه، برا مهدیار رفت و آمد سخت میشه.
--
تو میتینگ خانوادگی داشتیم صحبت می کردیم. حرف راجع به یکی از بیمارای خواهر بزرگتر بود که خب ما نمیشناختیم و نمی دونم طرف دو تا زن داشت یا چی (یه چیزی تو این مایه ها بود). بچه ی خواهر کوچیک تر با یه حالت غیبت واری (که البته شوخی بود) میگه چرا فلانیو نمی گین (که یکی از آشناها بود و اتفاقا اونم دو تا زن داشت)؟ مامان میگه چیکار به مردم دارین؟ سرتون تو کار خودتون باشه.
بچه ی خواهر کوچیک تر میگه اهههه، مادرجونم هیچ وقت نمیذاره خوش بگذره
.
--
اون اوایل که خواهر کوچیک تر ازدواج کرده بود، همسرش یه لقبی به مامانم داده بود؛ بهش می گفت خانم مارپل
. چون مامان من تا ته و توی چیزیو در نیاره ول نمی کنه.
بچه ی خواهر کوچیک تر چند وقت پیش، از طرف دانشگاه رفته بود اردو به یه شهر دیگه تو ایتالیا. حالا مامانمم دقیقا همون روز بهش زنگ زده بود که یه حالی ازش بپرسه.
میگه مادرجون زنگ زد؛ با خودم گفتم خدایاااا! من به هیشکی نگفتم اومده ام این جا؛ این زن از کجا فهمید؟ 
--
همسر برام یه آگهی کار فرستاد دوباره. دیدم، اینم ربط به نیروهای مسلح آلمان داره!
برام خیلی عجیبه که برای بار سوم توی همین چند هفته ی اخیر داره این اتفاق میفته. فکر می کنم واقعا تعداد آگهی های مربوط به کارای نظامی داره بیشتر میشه.
--
حسین اینا خونه مون بودن. حسین واقعا روحیه ی بسیار حساس و در عین حال اخلاق بسیار تندی داره متاسفانه و این باعث میشه که هم خودش اذیت بشه و هم دیگرانو اذیت کنه. حالا برای ما که در حد یکی دو روز می بینیمش اکیه ولی مامان و باباش خیلی اذیت میشن.
از امسال میره مدرسه و مامان یا باباش میرن تو کلاسش می شینن که گریه نکنه و آروم باشه.
البته؛ گفت یه مدتی خوب بوده ولی متاسفانه قابل پیش بینی نیست و یهو می بینی جلوی مدرسه از مامانش جدا نمیشه.
صبح که بیدار شده بود، اومد پایین، ما تو آشپزخونه بودیم. گفتم خاله، تو صبحانه چی دوست داری؟ فارسی- آلمانی جواب داد و گفت خیار و گوجه و مارمالاد و نون و ... . منم گفتم خب خوبه، همه ی اینا رو داریم. پسرمونم داشت اون ور بازی می کرد.
رفت بالا، یهو یه صدای جیغی اومد و بعد ساکت شد.
بعدا مامانش گفت اومده گفته از من پرسیدن صبحانه چی می خوری، من گفتم؛ فلانی (پسرمون) خندید. این peinlich ه. پاینلیش یعنی بد، ناجور، شرم آور.
حالا من اصلا حتی متوجه خنده ی پسرمونم نشدم و مطمئنم که مسخره اش نکرده. اگر هم خندیده، از جهت این بود که براش جالب بوده که مثلا این بچه خیار و گوجه می خوره چون پسر ما خودش خیار و گوجه نمی خوره. یا شاید حتی صرفا یه لبخند عادی بوده.
ولی این قدر این بچه روحیه اش حساسه که به خاطر همچین چیزی بخواد گریه کنه.
و خب کاملا قابل درکه که مدرسه هزار بار سخت تر از اینه شرایطش.
البته؛ بچه، رفتارهای پدر و مادرشو به ارث برده وقتی آدم نگاه می کنه ها.
به مامان حسین میگم خب از روانشناسی، کسی کمک نگرفتی؟ میگه چرا. روانشناسه گفت تو باید خودتو تغییر بدی. هر وقت تو تغییر کنی، بچه ات هم تغییر می کنه.
مامان حسین اینو قبول داشت ها و خودشم می گفت که یه سری کارا کردم که خودم تغییر کنم و تاثیرشو هم دیدم.
ولی خب هنوز خیلی مونده تا واقعا بتونه خودشو/بچه شو تغییر بده. خیلی زندگیشون سخته الان. خدا بهشون صبر بده. حسین واقعا آدمی نیست که هر کسی بتونه باهاش کنار بیاد. فقط باید یه معجزه اتفاق بیفته تا بدون کمک مداوم یه روانشناس بتونن مثل بقیه زندگی کنن.
--
مامان حسین میگه نمی دونم ده بیست سال دیگه چیکار می خوایم بکنیم با این بچه. بابای حسین میگه ده سال دیگه؟ 5 6 سال دیگه منتظر باش. قشنگ دعوامون میشه تو خونه :)))).
آخه، حسین اخلاق تندشو دقیقا از باباش به ارث برده و روحیه ی حساسشو از مامانش. حالا ترکیب اینا باعث میشه روزی 10 بار عصبانی بشه و درو بکوبه و ... . حالا شما فکر کنین تو دوره ی نوجوونی قراره چی بشه.
امیدوارم تا اون زمان یه فکری بکنن براش و خوب بشه. خدا کمک کنه بهشون واقعا.
--
چند بار هی به پسرمون گفتم وقتی میای خونه، همه ی دفتر و کتاباتو بیار تا نگاه کنم که اگه اشتباهی داری، درستش کنیم و این طوری نشه که زیاد بشه و مثلا بعدا آخر ترم مجبور بشی بیست تا غلط رو درست کنی.
هی هر روز یادش میرفت. آخرش یه روز گفتم اگه امروز نیاری، فردا ساعت ۱۱.۳۵ از مدرسه ورت میدارم و ogs (همون جایی که بعد از مدرسه نگهشون میدارن و بازی میکنن) نمیری که اگه جا گذاشته بودی، بتونی برگردی و ورداری.
فرداش همه رو آورده بود :/!
بعد هی روانشناسا میگن بچه رو تهدید نکنین و اینا. بابا، گاهی فقط تهدید جوابه
.
--
ابروهاشو به شکلی شیطنت وار و عشوه دار بالا و پایین میکنه. میگه اینو فقط کسایی که موهاشون مشکیه بلدن!! میگم چرا؟ کی گفته؟ یه عالمه اسم بچه میگه که موهاشون مشکیه و می تونن و یه عالمه اسم بچه میگه که موهاشون مشکی نیس و نمیتونن
!!
با همسایه ی رو به روییمون روابط خوبی داریم. یه خانم مسن و خیلی خوش اخلاق و خوش روئه. منو یاد مامان بزرگم میندازه؛ مخصوصا که مچ پاش هم کلفته مثل مامان مامانم و حتی یه بار یه شلواری پاش کرده بود که گل های ریز کوچولو داشت و رنگ شلوارشم تیره بود، تو مایه های بنفش تیره یا شایدم قهوه ای. مامان بزرگ منم شبیه همین شلوارا رو می پوشید. جالب تر اینکه، هر وقت میرم در خونه شو می زنم، میاد، غیر از قفل در که باز می کنه، یه چفتی هم داره در خونه اش که اونو هم باید اول باز کنه. حتی همین چفتیو هم مامان مامانم داشت توی خونه اش.
هر وقت می بینیم همو، احوال پرسی می کنیم. الان دیگه به اسم صداش می زنیم و اسمش کارینه. من نمی دونم چرا همه ی همسایه های ما اسماشون با ک شروع میشد همیشه! قبلا کاتارینا و کلاودیا بودن. اینم که کارینه.
یه بار همسرو دیده بود، گفته بود هلو می خورین؟ گفته بود آره. گفته بود بیا بچین از باغم، ببر برای خودتون. دیگه همسر هم رفته بود از درختش چند تا چیده بود. خوشمزه بود هلوهاش. همسر برده بود سر کار، همکارش پرسیده بود از کجا خریدی اینا رو؟ خیلی خوشمزه اس. گفته بود از جایی نخریده ام، مال باغ کسیه.
چند روز پیش براش شله زرد بردم یه کمی. گفتم یه دسر ایرانیه. خیلی تشکر کرد. گفت هلوها رو دوست داشتین؟ گفتم آره، عالی بودن. گفت این هلوها الان دیگه نیست. این یه درخت قدیمیه. الان اگه درختشم بکاری، این مدلی نیست. بعدم گفت اگه شما سطل آشغال آشغال های ترتونو لازم ندارین، میشه بذارینش جلوی خونه تون تا من آشغالامو بریزم؟ (اینجا آدم وقتی مثلا چمن میزنه یا درخت هرس می کنه، یهو یه عالمه آشغال تر داره که جا نمیشن توی سطل آشغال. تو این جور مواقع، اگه همسایه ی خوبی داشته باشین، می تونین باهاشون هماهنگ کنین و بریزین تو سطل اونا. )
گفتم بله؛ حتما. و بعد بردم سطلو گذاشتم جلوی خونه اش. خونه اش اون ور خیابونه.
فرداش دیدیم سطلمونو گذاشته جلوی خونه مون و روش هم برامون هلو گذاشته چند تا
.
یه چند ماه دیگه بگذره، می خوام برم بهش بگم یه قلمه ای، چیزی از درختش به ما بده که بکاریم توی حیاطمون.
--
یه شرکت هست نزدیکمون که تا الان چند بار توش پوزیشنی دیده ام که به من بخوره. ریویوی شرکتشم خوبه، حقوقاشم طبق سایتا خوبه. امروزم همسر یه لینک از یکی از پوزیشناش برام فرستاد.
چند بار به این فکر کرده ام که اپلای کنم ولی باز گفته ام نه، آخه کارشون تولید ادوات جنگیه.
من قطعا تو بخش آی تی قراره باشم ولی اصلا نمیتونم تصور کنم که تو شرکتی کار کنم که ادوات جنگی تولید میکنه.
نمیدونم این خوبه یا بد ولی به نظرم کار کردن تو این شرکتا (که اینجا خصوصین) هم نیاز به یه عرق ملی خاصی داره. یعنی؛ من تو ایرانم بودم، فکر نمیکنم حاضر بودم تو همچین جایی کار کنم. برام خیلی سخته تصور کار کردن تو جایی که نمیدونی محصولش قراره کجا و چطور و برای کی استفاده بشه.
--
ظهری داشتم با خودم فکر میکردم که باز خوبه انقدر وجدان دارم که دلم نمیخواد برم تو این شرکت.
اون ور خوب ذهنم بلافاصله گفت خاک بر سرت که اصلا بهش فکر کردی! تو اگه درست و حسابی بودی، بی برو برگرد رد میگفتی نه :/!
--
یه شغل دیگه هم دیدم یه جای دیگه که اونم مدیر پروژه ی آی تی می خواست. ولی نوشته بود اگه سابقه ی کار برای پروژه های ناتو رو داشته باشین، مزیت حساب میشه.
--
تو این سال های اخیر نمیدونم بر حسب اتفاق یا چی، کتاب زیاد خونده ام که راجع به جنگ جهانی بوده. الان دیگه از هر چی کتاب با این موضوعیته حالم بد میشه. احساس میکنم دارم کتابای دفاع مقدسو می خونم! همه یه جور نوشته شده، همه یه ور ماجرا رو تعریف کرده. دوست داشتم میتونستم کتابای اون ور ماجرا رو هم بخونم (اگه میشناسین، معرفی کنین).
--
اینو یادم رفته بود بگم. یواخیم خودشو کشت و 2 هزار تا به صورت پاداش و 2 هزار تا روی حقوقم به حوقم اضافه کرد.
منم الان دارم کم کم دنبال کار می گردم. ولی هدفم اینه که برای اول جون کارمو عوض کنم.
یه جا اپلای کردم که مطمئن بودم حداقل به مصاحبه دعوت میشم. بعدش که نشستم واقعا راجع بهشون تحقیق کردم، فهمیدم این اون چیزی که من می خوام نیست.
و خب، همون طور که فکر می کردم، به مصاحبه هم دعوت شدم. اما گفتم دیگه کنسل نکنم. برم ببینم چی به چیه. بالاخره خود مصاحبه هم یه تجربه اس دیگه.
آقا، بعد از این همه سال، من هنوز نفهمیده ام مصاحبه ها اینجا کی رسمین، کی غیررسمی.
یه وقتایی میری، می بینی طرف با شلوارک میاد باهات مصاحبه می کنه. یه وقتایی میری، می بینی اسمتم پرینت زده ان، گذاشتن پشت استند رو میزی!
اینجا هم که رفتم خیلی رسمی بود و اصلا تو فاز این نبود که حتی بخوای بپرسی همدیگه رو تو خطاب کنیم یا شما!
نفر اول شروع کرد به معرفی خودش، گفت من 12 ساله که اینجام و ... . دومی معرفی کرد، گفت فلانی هستم، 19 ساله که اینجام. سومی معرفی کرد، گفت من 27 ساله که اینجام. هر بار من هی مردمک چشمام گشادتر میشد! چهارمی گفت من فلانی هستم، 40 ساله که اینجام. من دیگه دستمو گذاشتم رو قلبم. بعد دیدم همکارش خندید، دستاشو مثل لایک آورد بالا، گفت عالی بود. فهمیدم شوخی کرده. گفت نه، من 5 6 ساله اینجام.
خداییش 27 سال تو یه شرکت خیلی زیاده. بابا! یه چیز دیگه رو هم تجربه کن، شاید خوشت اومد
.
تو همون 5 دقیقه ی اول فهمیدم که تصورم درست بوده و این پوزیشن به درد من نمی خوره. به درد منِ 10 سال دیگه میخوره
.
بعدا ریجکتیش اومد. خانمه زنگ زد و خیلی محترمانه ریجکت کرد و چندین بار هم گفت که از نظر شخصیتی خیلی به درد ما می خوردین و عالی بودین و فلان ولی خب فلان تخصص رو واقعا ما لازم داشتیم برای این کار.
اگه دقیق تر بخوام بهتون بگم، اون نوشته بودن project and process manager. من اون موقع، بر اساس همون پراجکت منیجریش اپلای کردم. بعدا که رفتم تحقیق کردم، دیدم پروسس منیجری کلا خیلی متفاوته و من تجربه اش رو ندارم و اتفاقا اصلا مورد علاقه ی من هم نیست.
پراجکت منیجر، یعنی یه پروژه ای هست و شما میری روش کار می کنی. پروسس منیجر، یعنی یه پروسه ای هست، مثلا فسخ قرارداد، بستن قرارداد و .. . شما میری میگی این چرا این مدلیه؟ چرا این جوری پیاده شده؟ بیاین کلا سیستم فسخ قرارداد رو عوض کنین که مثلا اتومات بشه، که فلان چیزش فلان جور بشه. یعنی؛ شما قراره کل یه فرایند رو ببری زیر سوال و تغییرش بدی، بهبودش بدی، عوضش کنی، حذفش کنی، چند تا فرایندو یکی کنی و ... . و من واقعا حوصله ی این کار رو ندارم. همه چی بلک باکسه. باید خودت پیشنهاد بدی و خودت راهکار بدی و خودت تیم درست کنی و خودت پیاده اش کنی!
خود آقاهه هم گفت درواقع، ما یه نفرو می خوایم که تو دل شرکتمون یه جور استارتاپ بزنه و همه چیو تغییر بده. و خب این چیزی نبود که من دنبالش می گشتم.
حالا فعلا دارم هر از گاهی نگاه می کنم شغلا رو و مد نظر دارم که کدوم شرکتا رو بعدا چک کنم.
--
هفته ی پیش، جمعه، پسرمونو برده بودم کلاس پینگ پنگ. یهو نگاه کردم رو گوشیم، دیدم پیتر زنگ زده!! سریع رفتم تو ماشین نشستم و بهش زنگ زدم. گفتم ببخشید، نتونسته بودم جواب بدم.
یه سری سوال ازم پرسید و منم راستشو گفتم. و فهمید که اوضاع پروژه چقدر داغونه. گفت من می خوام این پروژه با فلان قدر جمع بشه. گفتم با این تیم، با این شرایط، امکان پذیر نیست.
گفت پس باید یه چیزی عوض بشه، گفتم حتما، حتما.
دیگه خداحافظی کرد.
فرداش با اشتفی حرف زدم، اونم با یکی دیگه صحبت کرده بود که پیتر باهاش صحبت کرده بود.
یه سری اسلایدی که برای پیتر درست کرده بودمو به اشتفی نشون دادم و با هم بحث کردیم در موردش. گفتم اول تو اکی بده تا من بفرستم برای پیتر (چون آندره ازم خواسته بود).
اشتفی یه جا وسط حرفاش گفت که آره این داده ها درسته ولی حالا سوال اینه که آیا باید مثل چکش اینو بکوبیم مثل دیروز یا نرم ترش کنیم و اینا. حالا این یه جمله بود وسط کل حرفاش که شاید مثلا ده دقیقه بودها، ولی خب یه جوری بهم فهموند که من نباید همه چیز رو و به اون صراحت به پیتر می گفتم.
ولی خب منم مثل خودش غیرمستقیم جوابشو دادم تو جای دیگه ای
.
خیلی هی می گفت که این اسلاید خیلی شرایط رو بد نشون میده و هیچ راه حلی ارائه نمیده و فقط میگه که وضع خیلی بده و این قدر تیکت مونده و اینا. گفتم اشتفی از من چی می خوای؟ که دروغ بگم و بگم خوبه شرایط؟ من نمی تونم دروغ بگم. تو می خوای بدونی وضعیت پروژه چطوریه و من دارم به صراحت بهت میگم. وضع واقعا همینیه که می بینی، حالا هر جور که ارائه اش بدی.
یه چند لحظه ای سکوت کرد.
بعد براش توضیح دادم که ببین شرایط از نظر فنی خیلی متفاوته با شرایط از نظر بیزینسی. مثلا ما دو تا محصول داریم که یکیش سالی دو بار استفاده میشه، یکیش روزی صد بار. درسته که تو وقتی محصول دومو پیاده می کنی، عملا مثلا 90 درصد درخواست های مردم رو پوشش دادی، ولی از نظر فنی، 50 درصد کار رو انجام دادی. الان شرایط ما این طوریه. یه سری از قسمت ها اصلا پیاده نشده ان هنوز و از نظر فنی هم پیچیدگیشون به هیچ وجه کمتر نیست. کاری که تا الان انجام شده از نظر فنی، 50 درصد کار هم نیست. اما خب از دید بیزینسی، بله، شما 90 درصد موارد رو پوشش دادی. اما راهکار چیه الان؟ آیا ما می خوایم اون محصولی که دو بار در سال استفاده میشه رو اصلا پیاده نکنیم تو سیستم جدید؟ نمی تونیم که. ما موظفیم که همه رو پیاده کنیم.
یه جا هم من نوشته بودم سیستم الان MVP (Minimum Viable Product) ه. گفت اینو این جوری نوشتی، یعنی کاری که انجام شده خیلی کم و کوچیکه. گفتم اشتفی، میدونی که این کلمه رو من تنها کسی نیستم که استفاده می کنم؟ من اینو از خود بچه های بلژیک شنیدم. مدیرفنی تیم هم همین اصطلاحو استفاده می کنه، آنالیست تیم هم همینو میگه، اسکرام مستر تیم هم همینو میگه. اینا خودشون میدونن که چیزی که پیاده شده، صرفا یه چیز تستی هست که قراره لایو بشه. چیزی که لایو میشه واقعا خیلی از قابلیت ها رو نداره.
دیگه کم کم قبول کرد که از نظر فنی و بودجه و این حرفا، واقعا حق با منه و چیزی که پیاده شده، فرسنگ ها فاصله داره با چیزی که اونا فکر می کرده ان.
یه جاهایی، گاهی به خودم شک می کردم که نکنه من اشتباه می کنم، نکنه واقعا کار قابل انجامه. ولی خب باز وقتی یادم میومد که تخمن خود بلژیکی ها شبیه چیزی بود که من توی ذهنم بود. و یادم میومد که من یه بار به سهیل گفتم به نظرت الان چقدر کار انجام شده؟ گفت به نظرم حداکثر 40 درصد. باز یه کمی آروم میشد که درسته که من خیلی صریح با پیتر صحبت کردم ولی چیزایی که گفتم واقعیت بود.
فرداش پیتر به من یه پیام داد که کیا توی بلژیک به جز تو مدیرن. منم لیست اسما رو دادم. فکر کنم همه مونو قراره به صلابه بکشن
.
--
قراره با آندره صحبت کنم هنوز. ولی خودم توی ذهنمه که غیر از موضوع پروژه راجع به اینم باهاش صحبت کنم که از من بیشتر اطلاعات بخواد. اگه آندره یه ماه پیشم از من پرسیده بود، من بهش می گفتم که این کار توی این زمان و با این تیم و با این مبلغ جمع نمیشه. ولی اون نپرسید، منم نگفتم. چون از اول که ما صحبت کردیم، قرار نبود که من در مورد بودجه و اینا نظری بدم. به من گفت این کار قراره تا اکتبر لایو بشه و تو ریسکاشو در بیار که کجا چه مشکلی هست. و منم همیشه بهش گزارش دادم که مثلا الان تستر کم داریم، الان برنامه نویس کم داریم، پروژه تا اکتبر نمی تونه لایو بشه و باید بشه نوامبر و خیلی چیزای دیگه. که همه اش هم درست بود. اما کسی به من نگفته بود که من برای بعد از نوامبر هم باید فکر کنم و اینا. منم سرم تو کار خودم بود و چیزی راجع به بودجه ای که لازمه و اینا به کسی نگفتم. مضاف بر اینکه توی میتینگ اول توی هلند هم من موقع بودجه بندی، باید از اتاق میرفتم بیرون. حتی الانم که آندره اینا رفتن بلژیک، من نرفتم. و خودشون راجع به بودجه صحبت می کنن. اما از اون ور یه جورایی کاسه و کوزه ها سر من میشکنه که چرا پروژه خوب پیش نرفته و با بودجه ی موجود همخوانی نداره!
نمی دونم در نهایت از نظر آندره من چطوری کار کرده ام. اما فکر می کنم حداقل توقع پیتر رو نتونستم برآورده کنم. یه جا هم تو حرفاش یه سوالی پرسید، من گفتم مطمئن نیستم. گفتم تو چطور به عنوان مدیر پروژه اینو نمی دونی؟
قبلا بهتون گفته بودم، همه ی شرکت مثل چی از آندره می ترسن. آندره خودش مثل چی از پیتر می ترسه!!
حالا شما فکر کنین پیتر چیه! بعد طرف به من جمعه عصر ساعت 17:40 زنگ زده، من تو ماشین و انتظار داره من جواب تمام سوالاتشو به تفصیل بدم. البته، از بی زبونی خودم بود که نگفتم صبر کن من برم خونه و بهت زنگ می زنم. حتی می تونستم زنگ نزنم و دوشنبه زنگ بزنم. معقول نیست که رئیس انتظار داشته باشه کارمندش جمعه عصر ساعت شیش هنوز سر کار باشه. ولی خب حماقت کردم و در لحظه جواب دادم.
اینم تجربه ای بود دیگه. ولی خب فکر می کنم هزینه اش برام زیاد بود. دفعه ی بعد باید اول چیزایی که می خوام بگمو توی ذهنم جمع کنم. بعد زنگ بزنم. همیشه زود جواب دادن جواب نیست :).
--
پسرمون برنامه نویسی با زبون scratch رو داره یاد می گیره. میگه مامان اسکرچ می تونه فکر کنه. میگم چطور؟ میگه مثلا بهش میگی اگه 60 بیشتر از 59 بود، این کارو بکن و اون می تونه بفهمه که 60 بیشتر از 59 ه
.
تحلیلشو دوست داشتم چون واقعا معنی دار بود. تا الان با رویدادها کار کرده بود. و واقعا تفاوت هست بین "اگر کلید فلان فشرده شد" و "اگر ۶۰ بیشتر از ۵۰ بود". برای اولی، یه رویداد بررسی میشه؛ یعنی یه سیستمی طراحی شده تو کامپیوتر که مدام داره گوش میده و حواسش هست که چه رخدادی داره اتفاق میفته، مثلا تکون خوردن موس، کلیک شدن، فشرده شدن یه کلید ولی برای دومی، عددها باید به زبون کامپیوتر ترجمه بشن و رویدادی پشتش نیست. تو اولی آدم میگه خب سیم پشت کلیدو وصل میکنی به یه جایی و هر وقت فشرده شد، یه مداری شکل میگیره و تو می فهمی که اون رویداد اتفاق افتاده ولی دومی بحث یه اتفاق منطقیه. و اتفاقا یادمه که خودم وقتی اولین بار فهمیدم که تو کامپیوتر چطوری عددها فهمیده میشن و وقتی اولین بار یه برنامه نوشتم که بتونه بفهمه ۲ به علاوه ی ۳ چند میشه، چقدررر ذوق کردم.