از کار و زندگی


تو بلژیک، وقتی مدرسه ها تعطیل میشه، هیچ جایی نیست که بچه ها رو نگه داره. تو آلمان، همون جایی که تو حالت عادی بچه ها از ساعت 12 تا 4 میرن، تو دوران تعطیلی مدرسه از 8 تا 4 میرن (البته؛ نصف تعطیلات رو).

از اون طرف، یه سری برنامه ها و اردوها هستن برای بچه ها. تو آلمانم هستن. مثلا میتونی بچه تو یه هفته هر روز صبح تا عصر ببری یه جایی، اونا برنامه دارن و بچه ها رو می برن باغ وحش، پارک، بازی دارن براشون و ... . ولی معمولا گرونن واقعا. مثلا هفته ای 100 یا 150 یورو. و خب اگه قرار باشه آدم کل شیش هفته ای که مدرسه تو تابستون تعطیله بچه رو ببره این جور جاها، خیلی گرون درمیاد.

حالا این بلژیکی های بیچاره واقعا مجبورن همچین کاری بکنن (البته؛ نمی دونم هزینه هاش تو بلژیک چطوره). الان که تعطیلاته، هر روز یکیشون دیر میاد. بعد میگه ببخشید، من بچه مو امروز برده بودم فلان اردو.

از اون طرف، این اردوها همیشه یک یا نهایتا دو هفته این. هیچ برگزارکننده ای نمیگه ما شیش هفته اردو داریم برای بچه تون. این بیچاره ها هر هفته بچه شونو باید ببرن یه جا، تازه اگه جا گیرشون بیاد و چیز مناسبی توی مسیرشون به محل کارشون یا نزدیک به خونه شون باشه.

حالا شما به این اضافه کنین که بلژیک سه تا بخش فلمیش (همون زبون محلی بلژیک)، فرانسوی و هلندی داره و اینا قوانینشون با هم فرق داره. تعطیلی هاشون لزوما با هم جور نیست. یعنی؛ اونایی که مثلا تو قسمت فرانسوی کار می کنن، تو قسمت هلندی بچه شون میره مدرسه، دیگه وضعیتشون نور علی نوره!!

اصلا وقتی میرو اون روز گفت وضعشون این جوریه، دلم براشون کباب شد خداییش. تو این جور مواقع، مامانم در توصیف ما (که البته؛ همیشه تو همین موقعیتیم ) میگه بچه شون عین گربه سر دندونشون می گیرن، از این ور به اون ور!

--

تو بلژیک اگه روز تعطیلیشون بخوره به شنبه یا یکشنبه، به جاش اولین روز کاری بعدشو تعطیل می کنن!

--

اون روز رفته ام بلژیک؛ می بینم خود بلژیکیا همه شون از خونه کار می کنن :/!

--

قبلاها فکر می کردم اینایی که زیاد میرن سفر تو شغلشون، خیلی باکلاسن؛ همین طور اونایی که بان کارت (Bahn Card) صد در صد دارن. برای قطارهای آلمان میشه بان کارت خرید که کارت تخفیفه در واقع. 25، 50 و 100 درصد داره. برای صد در صدش اون زمان (بیشتر از ده سال پیش) باید 4000 یورو میدادی. بعد باهاش می تونستی هر قطاری رو می خوای، تو کل سال سوار بشی.

اون موقع که درس می دادم تو دانشگاه، همیشه میگشتم دنبال ارزون ترین بلیت که برم. بعد می رفتم می دیدم یه عده - که اکثرا هم کت و شلواری بودن و بعضا کراوات هم داشتن- یه بان کارت صد در صد رو عین مدال المپیک انداخته ان گردنشون، خودشونم خوابن تو قطار.

مسئول چک کردن بلیتا که میومد، دیگه اینا رو بیدارم نمی کرد، فقط کارتشونو اسکن می کرد و رد میشد.

الان می فهمم که اونا خیلی آدمای بیچاره ای بوده ان اتفاقا. اینا کسایین که مدام در حال سفرن، اونم نه حتی با ماشین!

--

یه چیز دیگه هم که الان اصلا بهم مزه نمیده صبحانه های هتله. با اینکه اگه از خودم کسی بپرسه، میگم استرسی ندارم، ولی بازم صبحانه های هتل اصلا بهم نمی چسبه. به نظرم صبحانه ی هتل در صورتی می چسبه فقط که آدم سفرش تفریحی باشه . اینم از تجربه های من .

--

زندگی خانوادگی این آلمانی ها خیلی عجیبه به نظر من.

اون دفعه که با اشتفی میرفتم هلند، تو ماشین صحبت کردیم. گفتم بچه هات چند سالشونه. گفت بیست و خورده ای. گفتم ئه، پس دوقلو داری؟ گفت نه. یکیش بچه ی منه. یکیش بچه ی خواهرمه. من و خواهرم تقریبا همزمان جدا شدیم و تصمیم گرفتیم بچه هامونو با هم بزرگ کنیم. اینه که من الان بچه ی اونم بچه ی خودم میدونم.

دفعه ی بعدی که با جهاد و رالی می رفتیم، جهاد از رالی پرسید که چند تا بچه ان. گفت دو تاییم ولی برادرم خودش نخواست دیگه با ما رابطه داشته باشه و در ارتباط نیستیم.

اون روز، سوفی که جدیدترین همکارمونه و زیادم حرف می زنه گفت شاید بخوام خونه مو عوض کنم و برم پیش خواهرم زندگی کنم. گفتم ئه، چه جالب. خواهرت کجاس؟ چیکار می کنه؟ گفت اون فلان شهره؛ کار نمی کنه. معلولیت داره. گفتم آها. از مامان و باباتون ولی دورین؟ گفت بابام که خیلی وقته مرده، نمی دونم، هفت ساله، ده ساله مرده؛ مامانمم فکر کنم فلان شهر زندگی می کنه!!

برام جالب بود که برای فوت باباش بین هفت سال و ده سال شک داشت؛ مامانشم حتی نمی دونست کجا زندگی می کنه. بعد من با خودم فکر کردم اگه نمی دونم مامانش کجا زندگی می کنه، حتما جدا شده بوده ان مامان و باباش؛ این پیش باباش بوده. گفتم آها، تو با بابات بزرگ شده بودی پس. گفت نه؛ با مامان و بابام هر دوشون بودم :/! دیگه فقط می تونستم بگم آها! اصلا نمی دونستم چه واکنشی باید داشته باشم.

--

خدا شاهده یکی از دلایل کم شدن اعتماد به نفس این بچه ی ما مامانشه که حساب و کتاب ذهنی مامانش خوب نیست!

اون روز ماکسی و پسرمونو برده ام سینما. میگم نوشته برای بچه ها 5 یورو، بزرگا 7 یورو. زود بگین ما چقدر باید پول بدیم. پسرمون سریع گفت 17 یورو. میگم 17 یورو؟ (یه جوری که یعنی غلطه) ماکسی دیرتر گفت 24 یورو. پسرمون گفت پس من دیگه بلد نیستم. بعد که خودم حساب کرده ام، به پسرمون میگم تو گفته بودی چند یورو مامان؟! میگه 17 یورو. میگه ئه، درسته که .

حالا این اتفاق فقط یه بارم نیفتاده ها. فکر کنم حداقل هفته ای یکی دو بار همین جوری میشه .

--

پسرمون یه مسواک برقی داره که دو دقیقه ای به صورت اتوماتیک قطع می کنه.

اون روز میگه مامان مسواکم خراب شده، زودتر از دو دقیقه قطع می کنه. میگم از کجا میدونی؟ میگه من فقط تونستم تا 117 بشمرم!


پراکنده


خواهر بزرگتر یه بار سوییچ ماشینشو گم کرده. البته؛ بعدا پیداش کرده. میگه بردم نمایندگی، گفتم من سوییچمو گم کرده ام. گفته خانم ما اگه برات درست کنیم، خیلی گرون میشه. برو صد متر پایین تر، یه کلیدسازی هست. بگو برات درست کنه. کارشم خوبه، قیمتشم خوبه.

میگم بردم درست کردم، خیلی هم ارزون شد. فقط الان وقتی با سوییچ در ماشینو باز می کنم، در هر چی ماشین 207 باشه باز میشه !

--

خواهر بزرگتر میگه یه بار یه مریضی اومد. یازده سال نازایی داشت. همون اول گفت خانم دکتر من پیش فلان دکتر تو فلان شهر و فلان شهر و فلان شهر رفته ام و درمان نشده ام. اگه داروهاتون جواب میده من بیام پیش شماها!! میگه گفتم من تضمین نمی تونم بکنم. خودتون تصمیم بگیرین.

دیگه گفت بنویسین و براش یه سری دارو نوشتم. دفعه ی بعد اومد؛ گفتم خب خوردین داروهاتونو؟ گفت نه. رفتم شیش میلیون داده ام؛ دعا گرفته ام. گفتم یه وقتی داروهای شما اختلال ایجاد نکنه برای دعایی که گرفته ام، نخورده ام :/!!

می گفت هر بارم میومد، میخواست یه جوری پول ویزیت نده و دو تا یکی کنه و ... .

حالا خدا رو شکر داروها جواب داده بود. وگرنه فکر کنم میومد می گفت پول ویزیتامو پس بدین .

--

خانمه میگه به همسرم میگم ببین مامان و بابات چقدرررر سنشون زیاده. میگه به تو چیکار دارن بنده های خدا حالا؟ دارن زندگیشونو می کنن، به تو که کاری ندارن. میگم خب مامان و بابات زیاد عمر کرده ان، یعنی تو هم زیاد عمر می کنی دیگه !!

--

میگم به دردسرش می ارزه که بچه ات یه شهر دیگه می خونه؟ خب اگه انقد ناراضیه که میگی، خب انتقالی بگیره، بیاد شهر خودتون دیگه. حالا نهایتش شبانه ای، چیزی بخونه. میگه می تونه. از اولم می تونست شهر خودمون بخونه ولی باباش خیلی بهش گیر میداد. گفت من دیگه بیشتر از این نمی تونم با بابا تو یه خونه زندگی کنم. البته الان دیگه کاری به کارش نداره. ولی اون دیگه حاضر نیست برگرده.

کاش من از این مدل والدها نباشم.

--

اینجا بودیم قرار بود رفتیم ایرانم کلوچه ی نادری بخوریم. ولی اونجا رفتیم پاک یادم رفت. حیف شد. حالا شما اگه دسترسی دارین، به جای ما هم بخورین .

--

از اون کیم دوقلوهای قدیمی هم یه بار خواهر همسر بهمون داد. تو ذهنم بود که بعدا برم بخرم خودم باز. ولی اونم قسمت نشد. اونم به جای ما بخورین .

--

رفته بودیم هلند. یه جا شلوغ پلوغ بود. پسرمون میگه مثل ایران بود داشت داد میزد بیاین بخرییین، بیاین بخریییین، همه چی انقد یورو. بیاین بخریییین .

--

به پسرمون یه سوال هوش داده ام. سواله میگه پنج تا بچه داریم که یکیشون فقط دروغ میگه. حرفایی که زده ان ایناس: اردشیر میگه من کلوچه رو نخورده ام. بابک میگه من کلوچه رو خورده ام. حسین میگه اردشیر راست میگه و ... . بگین کدومشون کلوچه رو خورده؟

پسرمون میگه آخه کدوم بچه ای به دروغ میگه من کلوچه رو خورده ام؟

--

نمی دونم اینو قبلا نوشته ام یا نه. یه سطل آشغالایی خریدیم برای سرویسامون که سنسور داره، دستتو ببری نزدیکش درش باز میشه. تازه خریده بودیمشون، یه بار من شب رفتم مسواک زدم، اومدم تو تخت. پسرمون میگه از اون باکلاسا استفاده کردی؟ میگم از چیا؟ میگه ئههه، از همون باکلاسا دیگه!! چند ثانیه ای طول کشید تا فهمیدم منظورش از "از اون باکلاسا" چیه .


بازم از کار


یه کم از کار بگم و بلژیک. بقیه ی مسافرتو بعدا میگم.

تو همون زمانی که من می خواستم برم ایران، خیلی های دیگه هم میرفتن مسافرت چون الان فصل مسافرته اینجا. تو یکی از میتینگ های روزای آخرم قبل از سفر به ایران، مدیرپروژه ی بلژیک به یکی دیگه از اعضای گروه میگه ببخشید که تا دیروقت نگهت میداریم. تو گفتی امروز می خوای بری مسافرت؛ احتمالا الان می خوای بری چمدوناتو ببندی. میگه No, I have a wife for it!

بله، این تفکر اینجا هم وجود داره.

--

رفته بودم بلژیک. خانمه که بالاترین سطحشونه و گفتم به صورت حرفه ای موتورسواری می کنه داشت راجع به اون دفعه که رفته بودن آمریکا می گفت. با همسرش گاهی میرن آمریکا. اونجا موتور کرایه می کنن و میرن موتورسواری.

قبلا بهتون گفته ام، یه نرم افزاری اینا قراره استفاده کنن به اسم SalesForce. و اصلا مشکل دقیقا همین سیلزفورس و استفاده اش و کدزنیش و تنظیماتش و این چیزاشه.

خانمه میگه اونجا تو میدون نمی دونم چی چی نشسته بودیم، یه آسمون خراش خیلی قشنگ دیدم، گفتم به به، عجب چیزیه این. حالا مال کدوم شرکت هست این؟ سرمو آوردم بالا، دیدم نوشته سیلزفورس .

میگه یه جای دیگه هم توی یه آسمان خراشی بودم، داشتم قدم می زدم گفتم عجب باحاله اینجا. از پنجره بیرونو نگاه کردم، دیدم رو به روم نوشته سیلز فورس .

--

رفته بودیم ناهار با همکارای بلژیکی و هلندی. بعد از ناهار هلندیه می خواست بره. با میرو و همکارش (دایمون) داشت فرانسوی حرف می زد و کم کم باید خداحافظی می کردیم. میرو می خنده، میگه "میگه دونت کیس هِر" (دایمون به هلندیه گفته بود).

--

موقع ناهار، دایمون میگه از این نوشیدنی ها هم باید یه بار امتحان کنی، مخصوص بلژیکه. گفتم چی هستن؟ گفت یه جور آبجوئه. آبجو می خوری. گفتم نه، من اصلا الکل نمی خورم. میگه منم زیاد نمی خورم. من سوشال درینکر (Social drinker) م. معنیش معلوم بود. ولی ادامه داد فقط وقتی با بقیه باشم و دور هم باشیم الکل می خورم. هلندیه از اون ور میگه but you're very social .

--

حدود دو هفته قبل از اینکه من برم مرخصی، قرار بود دایمون یه ورژن تستی از پروژه درست کنه. گفت یکی دو هفته طول می کشه. درست یکی دو روز قبل از اینکه من برم مسافرت، توی میتینگ گفت بیشتر طول می کشه و تا آخر جولای آماده اش می کنیم. الان جولایه و من برگشته ام و میگه آره، همکارای اون بخش رفته ان مرخصی، 19 آگوست برمی گردن. من ازشون پرسیده ام، گفته ان یکی دو هفته لازم دارن برای ایجاد این ورژن، یعنی تا سپتامبر درست میشه.

میگم می فهمی این یعنی چی؟!! ما اگه به یک سپتامبر نرسیم (به دلایل فنی)، میفته واسه یک اکتبر!!! بعد کی می خوایم تستش کنیم سیستمو؟!! من اصلا این حد از ریسکو نمی پذیرم. دو نفر آدم از فلان شرکت (که قبلا باهاشون کار کرده ان) استخدام کنین که همین الان روش کار کنن. میرو هم باید هزینه اش رو بده. نهایتا 10 15 هزار تا بیشتر باید هزینه کنین. ولی ما نمی تونیم در هر صورت تا اون زمان صبر کنیم.

در نهایت، این روش تصویب شد و دایمون صحبت کرد با اون شرکته. ولی من کله ام داشت می ترکید وقتی می دیدم کاری که باید آخر جون انجام میشده، افتاده برا اول سپتامبر - در بهترین حالت- و اینا هم خیلی خوش خیالن و میگن باشه، میرسیم دیگه.

--

به کریستین (از همکارای آلمانی توی پروژه ی بلژیک) میگم من واقعا نمی تونم بلژیکیا رو درک کنم. این حد از بی خیالی و خوش بینیشون برام قابل درک نیست.بعد همین قضیه ی بالا رو براش تعریف کردم چون دقیقا کریستین توی یه هفته ی اخیر وارد پروژه شده که روی همین موضوع کار کنه. میگه ولی من این فرهنگو میشناسم. این فرهنگ فرانسویه که میگه بهتره کارو فردا انجام بدیم تا امروز :/!!

خداییش خودم نمی دونستم ما الان فرهنگ کاریمون به دلیل اینکه کارمونو اینجا شروع کرده یم، خیلی آلمانیه. ولی واقعا الان دارم درک می کنم تفاوت فرهنگی رو که خودشو توی نتیجه ی کار نشون میده.

واسه همینه که توی شرکت های آلمانی، همیشه کار کردن توی شرکت ها و فرهنگ های مختلف مزیت حساب میشه.

اصلا احساس می کنم این بلژیکیا مال یه دنیای دیگه ان!

مثلا ما توی شرکتمون این جوریه که همیشه مرخصی ها رو با هم هماهنگ می کنیم که از هر تیم، یهویی همه نرن و یه نفر باشه که پاسخگو باشه.

اون وقت تو بلژیک، دو نفر از یه تیم رفته ان مرخصی. نفر سوم گفته خب پس حالا که اونا رفته ان، منم برم دیگه. اونم رفته مرخصی :/!!

--

نمی دونم اینو نوشتم اون دفعه یا نه. اون دفعه با یه قطاری رفتم بلژیک که قطار دولتی آلمان (دویچه بان) نبود. برامم بلیت فرست کلاس گرفته بودن. آقاهه از پشت سرم اومد، گفت چی میل دارین؟ منم گفتم چیزی نمی خورم. بعد فهمیدم بابا غذا روش بوده و بقیه سفارش دادن.

آخه تو قطارای آلمان باید غذا رو بخری و مسئولای کافه ی داخل قطار میان و می پرسن چیزی میل دارین یا نه.

هیچی دیگه. هی دو سه نفر دیگه ی توی واگن جلوی من غذا خوردن و من حرص خوردم به جاش . ولی خب خیلی باکلاس بودم دیگه که نشستم تو فرست کلاس و گفتم چیزی میل ندارم. میدونین که؟ من خیلی چشم و دل سیرم اصلا .

--

حالا این دفعه که خودم بلیت خریدم و منتظر بودم اون لحظه ی رویایی چی میل دارین فرست کلاس بهم برسه، وقتی گفتم غذای گیاهی میخوام خانمه گفت نداریم :|! عذرخواهی کرد و گفت که باید غذای گیاهی می داشته ان ولی به هر دلیلی به اونا غذای گیاهی نداده ان الان توی رستورانشون کلا و نمی تونه چیزی بهم ارائه بده. ولی گفت اگه کیک میخورین، براتون بیارم. دیگه گفتم همونو بیار!!

حالا اون دفعه لااقل با دل صبر برا خودم کوکو درست کرده بودم و برده بودم (حقش بود همون جا درمیاوردم از تو کیفم و میذاشتم لای نون، می خوردم ) ولی این دفعه که همه چی هول هولکی شد و تا ساعت 16:40 تو میتینگ بودم، ناهارم نخورده بودم. 5 هم راه افتادم از خونه و هیچی هم با خودم نبرده بودم.

--

میگه آبگوشت درست کن. میگم آبگوشت تو تابستون نمی چسبه. میگه مگه حتما باید بچسبه؟!

--

همسر به پسرمون میگه از سیب زمینی هات به من میدی؟ میگه آره و بعد داره میگرده که یه دونه سیب زمینی بده به همسر.

همسر: خوب بگرد ببین کدومش از هم گه خراب تره، همونو بده :)))).

و راست هم میگه. هر وقت من به پسرمون میگم یه سیب زمینی بهم بده، قشنگ میگرده، اونی که خال داره و زشته و کجه و سوخته رو پیدا میکنه، همونو بهم میده :).


بازم از سفر


این دفعه هم ایران رفتنمون از اون دفعه های ماراتنی شد! آخه بیشتر روز که گرم بود و از یه ساعتی به بعد عملا میشد رفت بیرون. دیگه باید همه ی کارا رو فشرده میکردیم تو همون مدت کوتاه.

--

برامون یه موقعیتی پیش اومد که رفتیم مشهد. آخر سفر که قرار بود با مامان بریم، هر چی گفتم بیا بریم، گفت نه دیگه. تو رفتی. الان میخوای به خاطر من بیای. من خودم بعدا میرم. نیومد دیگه.

--

یکی از تفریحات من خوشحال کردن پیراس! اکثرا آدما پیرا رو حساب نمیکنن، خونه شون نمیرن، کلا بهشون فکر نمیکنن.

رفتم خونه ی عمه ی بابام همین جوری سرزده، صبح ساعتای نه.

خیلی خوشحال شد؛ هم خودش، هم دخترش.

دخترش زنگ زد به خواهرش که رفته بود چیزی بخره. میگه کی میای؟ دخترمعمولی اومده. میگه کدوم دخترمعمولی؟ دختر خاله مون؟ میگه دخترخاله مون کجا بود؟ دخترمعمولی، دخترخاله مون، کی به ما سر زده؟ نوه ی داییمونو میگم.

برام جالب بود که رابطه ی من با اونا نزدیک تر از دخترخاله شون بود!

--

دوباره تزریق آهن داشتم. اومدم چادرنمازمو بذارم سر جاش که همون جالباسی مامانه، دیدم مامانم داره لباساشو ورمیداره. میگم تو چرا شال و کلاه میکنی؟ کجا میخوای بری؟

میگه میخوام با تو بیام.

میگم تو این هوای گرم برا چی میخوای بیای؟ اونجا هم رات نمیدن تو اونجایی که من دراز میکشم. باید بیرون منتظر بمونی، اونم دو ساعت؛ خسته میشی.

میگه نه، خب من که میخوام اینجا بشینم، اونجا میشینم.

آخرش اومد به زور.

به همین که چند متر به من نزدیک تر باشه دم رفتن، حتی اگر نتونه ببیندم هم راضی بود طفلک.

--

دیگه سرم درد نمیکنه، گیج نمیره؛ زندگی شیرین تر شده :).

--

یه روز خواهر همسر مریض بود، من و جاری قرار شد پیتزا درست کنیم. حاصل، به همه چی شباهت داشت، جز پیتزا ؛-).

--

رفتیم یه فرش دیدیم و پسندیدیم. گفت سایز دو در سه شو که شما میخواین تو انبار دارم. میرم میارم. گفتیم پس ما ساکمونو میذاریم، خودت بیار، تا کن، بذار توش. گفت باشه.

یکی دیگه هم پسندیدیدم، گفت اینو تو انبار ندارم. باید سفارش بدم. بهتون خبر میدم که میرسه تا روز رفتن شما یا نه.

بعدم خبر نداد. ما هم گفتیم خب حتما نمیرسیده که نگفته.

روز آخر که رفتیم ازش بگیریم فرشو، ساعت ۹ قرارمون بود. رفتیم، گفت هنوز نیاوردم از انبار. برین، بهتون زنگ میزنم.

ساعت یازده زنگ زده که ندارم تو انبار :/!

دوباره رفتیم که ببینیم چیکار کنیم.

گفت تو مشهد فلان جا داره. گفتیم ما وقتشو نداریم تو مشهد بریم دنبال فرش راه بیفتیم. گفت میگم بیارن فلان جا، برین از اونجا بگیرین. آدرسی که میگفت خیلی نزدیک یکی از فامیلامون بود. گفتم پس بگو ببره مستقیم در خونه، فلان جا تحویل بده.

دیگه هماهنگ کرد و اونجا تحویل دادن.

ولی کلی خستگی برای ما گذاشت که ما باز بریم اونجا و کسیو به زحمت بندازیم و تازه بشینیم فرش تا کنیم و ... .

حالا به هر مصیبتی بود فرشه رو گرفتیم و آوردیم. ولی من واقعا نمیفهمم چرا بعضی ها مشکل دارن که تو راستشو بگی! خب، ما میتونستیم بگیم ما دو روز دیگه پروازمونه. ولی عین آدم گفتیم ده روز دیگه.

مامانم میگهتو نباید میگفتی ده روز دیگه. باید میگفتی پس فردا، سه روز دیگه.

حالا تجربه شد که دفعه ی بعد راستشو نگیم :/!.

--

امروز فرشو پهن کرده ام. پسرمون رفته روش دراز کشیده؛ میگه حالا باید ظهرا بخوابیم؟!!


بخشی از سفر

پسر خواهر بزرگتر قرار بود پسرمونو ببره یه جای تفریحی. هر روز ساعت ده یازده بیدار میشد با اینکه گوشیش ساعت ۷ زنگ می خورد. انقد هم گوشیش زنگ میخورد که خودش خاموش میشد. بیدار نمیشد با صداش.

اون روز صبح، ساعت ۷ که گوشیش زنگ خورد، سریع بلند شد. همون جور خوابالو راه افتاده و در حالی که داره میره دست و روشو بشوره میگه من پا شم همون ساعت ۹ که اونجا باز میشه ببرم فلانیو :)))).

--

چقدر هوا گرمه. مردیم از گرما! تازه پیش بینی هوای گوشی من زده شنبه میشه ۴۳ درجه :/. خدا به خیر کنه!

--

نمیدونم همه این جورین یا روابط مامان من خیلی گسترده اس. دیروز جاری خواهر کوچیک تر زنگ زده به مامانم که حالشو بپرسه!

--

یه بارم دخترعمه های بابام از شهر دیگه اومده بودن شهرمون واسه فوت یکی از دخترعمه های بابام. شب اومده بودن خونه ی مامان من با اینکه آدمایی با نسبت نزدیک تر بهشون وجود داشتن.

--

رفتم سه تا از دوستامو جدا جدا دیدم. یکیشون هیچی بچه نداش، یکیشون یکی، یکیشون سه تا. قبلا پسرمون یه بار با پسر بزرگ اینی که سه تا بچه داره (اسمش صدرائه) بازی کرده بود.

اون روز یه نفر ازش پرسید چند تا دوست ایرانی داری؟ داش اسم دوستاشو می گفت، گفت صدرا :). انقدر خوشحال شدم.

پسر ما که اجتماعی نیس ولی دم صدرا گرم که انقدر خوب تونسته بود ارتباط برقرار کنه باهاش.

--

بابت معرفی کتابا یه دنیا ممنونم. رفتیم یه سری کتاب خریدیم برا پسرمون :).

--

مامانم دوره ی قرآن هفتگیش افتاده بود روز تاسوعا، گفت میخوام آش بدم. ما هم گفتیم باشه. رفتن ۷ کیلو آش خریدن و آوردن، نشستیم پاک کردیم و خواهر کوچیک تر و مامان خرد کردن چون مامانم قبول نداره سبزی خردکنی های بیرونو. یه کمیشو هم من خرد کردم.

یه مقداریشو سرخ کردیم و گذاشتیم تو یخچال. یه مقداریشم گذاشتیم تو اتاق که فردا بقیه ی کاراشو بکنیم.

فردا صبح دیدیم دیشب گرم بوده، سبزی ها خراب شده :/!

دوباره رفتیم ۴ کیلو سبزی خریدیم، آوردیم پاک کردیم ولی دیگه خیلی خسته شدیم، گفتیم باشه صبح زود خرد کنیم. نصف شب صدای خرت و خرت میومد، ولی من توجه نکردم و به خوابم ادامه دادم. ساعت ۵ بیدار شدم. خواهر کوچیک تر میگه صبح ساعت ۴ مامان منو بیدار کرده میگه نمیخوای بیدار شی؟ پا شو دیگه :D.

دیگه بقیه شو خرد کردیم و همزمان از گرما هلاک شدیم پای چراغ و نذری و آش هم زدن.

حالا چند نفر اومدن؟ ۷ نفر :/! بقیه رفته بودن روستاهاشون واسه مراسم.

دیگه آشا رو بردیم دادیم به یه خوابگاه بچه های بی سرپرست و یه مقداریشو هم بین در و همسایه پخش کردیم.

هفته ی بعدش که مامان دوباره جلسه داش، همون ۲۰ نفر همیشگی بودن :/!

--

یکشنبه ی هفته ی بعدش، مامانم همکاراشو دعوت کرده بود. دوباره میخواس آش بده. ولی انقد که خواهر بزرگتر دعواش کرده بود که درست نکنه و خودشو خسته نکنه، گفت نمیخوام درست کنم.

منم میدونستم که قلبا دلش میخواد درست کنه. گفتم من درست میکنم؛ تو فقط نظارت کن، بگو چیکار کنم.

دیگه رفتم براش سبزی و بادمجون خریدم، آوردم پاک کردم، یه کمیشم مامان پاک کرد و بادمجونا رو هم خودش خرد کرد. سبزیاشو من شستم و خرد کردم و سرخ کردم و خلاصه آششو براش درست کردم. بد نشد. ولی به خوبی اون هفته هم نشد.

خودشم خیلی زحمت کشید. بالاخره هی میومد سر میزد، حواسش بود.

ولی هر کی زنگ می زد یا میومد، میگفت صفر تا صدشو دخترمعمولی درست کرده.

میدونستم که اینو میگه که کسی دعواش نکنه که چرا انقد کار میکنی تو که نمیتونی راه بری.

--

واسه همین آشه، هی میرفتم آشپزخونه، چیزی میاوردم تو اتاق، میشنیدم مامان تو آشپزخونه با خودش حرف میزنه، میگه آخی، طفلکم هی باید بره و بیاد.

--

به پسرمون میگم هر چیزی اندازه داره و به اندازه اش خوبه. مثلا فکر کن تو الان اگه به جای یه دماغ ۵ تا دماغ میداشتی رو صورتت، خوب بود؟

میگه اون جوری آدما زود می مردن چون زیاد هوا استفاده میکردن، اکسیژنای تو هوا زود تموم میشد!