کسی میتونه کتابی برای پسرمون معرفی کنه که طولانی باشه و جذاب؟ مثلا در حد صد صفحه اینا و عکس دار.
برای آلمانی یه سری کتابا هست مثل Das magische Baumhaus که چندین جلده و هر جلدش حدود هفتاد هشتاد صفحه اس و عکس هم زیاد داره. هر صفحه اش عکس داره. تو هر جلدش هم به یه زمان و مکانی سفر میکنن، مثلا یه بار روم باستان، یه بار آتشفشان وزوو، یه بار خلیفه ی عباسی و ... .
دنبال یه کتاب مشابه میگردم تو فارسی. شما همچین چیزی جایی به چشمتون خورده؟
کتابایی که بچگونه ان و مثلا ده بیست صفحه دیگه پسرمون دوست نداره.
کتابای صد صفحه ای ای که من تو ایران دیده ام اکثرا چندین داستانن. من میخوام یه داستان باشه،با فونت درشت ولی طولانی که بچه بتونه راحت بخونه.
برای کم خونیم رفتم دکتر فوق تخصص خون. خیییلی دکتر مهربون و خوش اخلاق و خنده رو و صبوری بود. با حوصله به حرفام گوش داد. بعد گفت برو برو همین الان از داروخونه بغلی آهن بخر بیار تا تزریق کنم. این هموگلوبین خیلی پایینه. نباید همین جوری رهاش کرد. خودمم تزریق میکنم. نگران نباش.
گفتم خب دوباره همون جوری نشم؟ گفت من یه چیز دیگه می زنم، این احتمال واکنشش خیلی کمتره از چیزی که شما زدی. قبلش بهت دارو داد دکترت وقتی خواست تزریق کنه تو آلمان؟ گفتم نه. گفت خب ما میدیم. نگران نباش. اول یه داروی ضد حساسیت بهت میزنم، بعد آهنو تزریق میکنم. حواسمونم هست.
رفتم از مطبش بیرون. زنگ زدم به خواهر بزرگتر، گفتم قبول کنم؟ گفت من جرئت نمیکنم بگم قبول کنی. ولی صبر کن بپرسم. از دوستش پرسیده بود. گفته بود آره، این دارو احتمال واکنشش خیلی کمتره.
زنگ زدم به دوستم که متخصص داخلیه. نظر اونم پرسیدم. اونم پرسید دکترت قبلش بهت داروی ضدحساسیت داده بود؟ گفتم نه. گفت خب ما میزنیم.این دارو هم احتمال حساسیتش خیلی پایینه.
به همسر زنگ زدم، گفت من مخالفم که بزنی ولی خودت میدونی.
ولی من در نهایت احساس کردم معقول تره که آدم به حرف متخصصا گوش بده. اگه طرف علی رغم شنیدن همه ی حرفای من داره میگه تو باید همین الان آهن تزریق کنی و نه حتی فردا، خب لابد یه چیزی میدونه که میگه.
دیگه رفتم داروها رو خریدم و برگشتم.و تقریبا نیم ساعتی طول کشید.
موقع نوشتن دارو، دکتره میگه خواهری، برادری کسی نداری که بیمه ی تامین اجتماعی باشه؟ میگم اصلا نمیدونم بیمه هاشون چیه. میگه خب یه زنگ بزن بپرس. گرون میشه عادیش. گفتم نه، همون آزاد بنویس. نمیدونم بگم دکتر خوبی بود یا بدی. از یه طرف خب این کار تقلبه ولی از طرفی، پزشکیه که درک میکنه مردم چقدر وضع مالیشون بد شده و سعیشو میکنه که کمترین هزینه رو به بیمار تحمیل کنه.
به هر حال، رفتم داروها رو گرفتم و برگشتم. خانمه صدام زد که برم تو. به همه ی پرستارا سپرده بود که حواستون به این باشه. اولیه که خانم خیلی مهربونی هم بود گفت شما همونی هستین که حساسیت شدید داشتین دیگه؟ گفتم بله. گفت بیاین اینجا که جلو چشممون باشین. رو تخت بغل استند پرستارا درازم کرد. داروی ضد حساسیتو تزریق کرد. زمان گرفت، گفت دکتر گفته ۴۵ دقیقه بعد آهنو تزریق کنیم.
حدود ۲۰ دقیقه شده بود، یکی از پرستارا گفت بزنین بهش دیگه. گفتم هنوز نشده ۴۵ دقیقه ها. همون موقع دکتر خودش اومد یه سر زد گفت این مریض حالش خوبه؟ کی باید بهش تزریق کنین؟ اون خانم اولیه گفت زوده هنوز، یه ده دقیقه دیگه باشه. دکتر گفت آره، عجله نکنین. بذارین ۴۵ دقیقه رد شده.
دیگه ۵۰ ۶۰ دقیقه ای گذشته بود که اومد آهنو تزریق کرد و سرمم گذاشت که آروم بره خیلی. تخت کناریم خیلی بعد از من اومد، ولی زودتر از من سرمش تموم شد. مال من یه ساعتی طول کشید.
وسطشم دکتر دو سه بار اومد و یه دوری تو راهرو زد و با پرستارا خوش و بشی کرد و رفت.
آخراش، شاید ۵ یا ۱۰ دقیقه ی آخر، برق رفت، من هی با فلش گوشیم چک میکردم که سرم تموم شده یا نه هنوز. اون خانم اولیه از اون ور سالن داد میزنه خانم معمولیییی؟ میگم بله. میگه رفتی آلمان نگی تو شهر ما برق میره ها. بگو همه چی عالی بود، تو تاریکی هم خدمات رسانی داشتن :)))).
دیگه ساعت ۷ بلند شدم، تاکسی گرفتم، رفتم خونه ی همسر اینا.
--
وقت گرفتنمم جالب بود. اینترنتی نوبت گرفتم. بعد مامانم بهم گفت مامان جان، اینجا اینترنتی معنی نداره، باید زنگم بزنی!
زنگ زدم، میگم من واسه ساعت فلان اینترنتی وقت گرفتم. میگه اینترنتی پیامکش برای ما نمیاد. از این به بعد با همین شماره تماس بگیر و وقت بگیر. ولی الان بیا دیگه. فامیلیت چیه؟ گفتم. میگم خب الان چه ساعتی بیام؟ میگه همون وقتی که اینترنتی بهت گفته بیا (در حالی که مطمئن بودم اصلا دقیق نشنیده بود من حتی گفتم ساعت چند اون اول مکالمه مون).
منم همون ۳.۵ که وقت گرفته بودم رفتم. مطبش حداقل بیست نفر توش بودن. گفتم یا خدا، کی نوبت من بشه.
اتفاقا ده دقیقه نشد که منو فرستاد تو.
--
بعدا فهمیدم اونا اکثرا همراهای مریضایی بودن که تزریق داشتن.
وقتی داشتم میرفتم، داشتم به این فکر میکردم که ما میگیم تو آلمان تنهاییم و کسی نیس دور و برمون. ولی واقعیت اینه که ما ذاتا تنهاییم. نمی دونم این خوبه یا بد. ولی تمام کسایی که اونجا بودن، یکی دو تا همراه داشتن. ولی من خودم رفتم و تزریق کردم و بعدم گفتم خداحافظ و پا شدم رفتم. نه کسی رسوندم، نه کسی اومد دنبالم، نه کسی تو اون مدت همرام بود.
--
خلاصه که مرحله ی اول کار موفقیت آمیز بود. شنبه هم باید یه تزریق دیگه انجام بدم.
باید این دفعه به دکتر بگم یه گزارش کوتاه هم بنویسه که اول چی تزریق کرده و بعد چی و چطور که من ببرم به دکتر آلمانیم نشون بدم، بگم حاجی این جوری آهن تزریق میکنن.
--
تخت بغلیمم تزریق آهن داشت. به اونم داروی ضدحساسیتو زد، ولی بلافاصله آهنشم زد. صبر نکرد اصلا.
وسط کار یکی دو تا سرفه کرد. من نگاش کردم که بهش بگم اگه حالت بده بهشون بگو. ولی دیدم هیچ علامت دیگه ای نداشت و سرفه هاشم خیلی کوتاه بود، مثل صدا صاف کردن. گفتم شاید سرفه ی عادی بود.
دیگه تکرار نشد سرفه اش و منم چیزی نگفتم بهش.
دم رفتن، وقتی باز کردن سرمشو، میگه من فقط یه کم تنگی نفس دارم. مشکلی که نیس؟ پرستاره هم گفت نه مشکلی نیس. خانمه هم پا شد رفت :D.
اومدیم ایران. پروازمون به تهران بود. از فرودگاه تاکسی گرفتیم تا خونه ی خواهر کوچیک تر و حدود یه میلیون پولش شد و شوک اول بهمون وارد شد! یه میلیون تومن وجه رایج مملکتو باید بدی بابت یه تاکسی اونم در حالی که حقوق پایه ده دوازده میلیونه!! البته؛ بعدا فهمیدیم که با اسنپ همون مسیر حدود سیصد تومنه و تاکسی های فرودگاه خیلی دو لا پهنا حساب میکنن. ولی به هر حال، من کل مدتی که تو راه بودیم هنوز داشتم سعی میکردم مبلغی که باید پرداخت کنیمو هضم کنم!!
رسیدیم خونه ی خواهر کوچیکتر و یه شربت خنک خوردیم. واقعا خیلی گرم بود هوا.
به خواهر کوچیک تر گفتم یه پیام به مامان بده که رسیدیم. آخه ساعت ۵ اینا بود هنوز و زود بود واسه زنگ زدن.
پیام داد و ما هم مشغول صحبت شدیم. یه نیم ساعتی گذشت. گفتم مامان جواب نداد. گفت حتما خوابه؛ مامان ساعت ۲ ۳ با اذون بیدار میشه. این موقع دوباره میخوابه.
دوباره یه کم حرف زدیم، شد ۶. گفتم مامان جواب نداد؛ عجیبه. مامان همیشه بلافاصله زنگ میزنه. گفت الان بهش زنگ میزنم. زنگ زد، ورنداش. گفت شاید دستشویی ای جاییه.
نیم ساعت دیگه گذشت، گفتم عادی نیس خواهرم، دوباره زنگ بزن.
زنگ زد، بردار بزرگتر جواب داد. گفت مامان حالش بد شده، آوردمش بیمارستان، نمیتونه حرف بزنه. منم نمیتونم الان حرف بزنم. بعدا زنگ میزنم.
خداحافظی کرد و زنگ زدیم به خواهر بزرگتر یه کم بعدش. گفتیم خبر داری از مامان؟ گفت بیمارستانه. بردار بزرگتر بردتش بیمارستان فلان، گفتن ممکنه مال مغزش باشه، ببرش فلان بیمارستان. با اینکه نمی تونسته حرکت کنه، بهش آمبولانسم ندادن. گفتن چون با ماشین خودت آوردیش تا اینجا و اورژانس نیاورده، ما نمیتونیم بهت آمبولانس بدیم و بازم باید با ماشین خودت ببریش!
اونم مامانو با ویلچر برده دوباره سوار ماشین خودش کرده و برده اون یکی بیمارستان. من بقیه شو منتظر خبرشم ولی به نظر من لازم نبوده بفرستنش اون یکی بیمارستان. اون مال قلبش بوده. علائمش به سکته ی قلبی بیشتر میخوره تا مغزی.
دوباره یه کم بعدش زنگ زدیم به برادر بزرگتر، گفت دکتر بهش فعلا یه سرم داده و یکی دو تا چیزم قاطی سرمش کرده؛ هنوز منتظریم ببینیم چطوری جواب میده به این دارو.
من و خواهر کوچیک تر گفتیم ما بریم با اتوبوسایی که شهرمون تو مسیرشونه بریم شهرستان. آخه راه ما دور بود. خواهر بزرگتر میتونس خودشو تو چند ساعت برسونه اگه لازم بود اونجا باشه ولی ما فاصله مون زیاد بود. با هواپیما یا قطارم زودتر نمیرسیدیم. خلاصه؛ چمدونامونو دو تا یکی کردیم و قرار شد ما دو تا رو ببریم، همسر هم یه چمدون و یه کوله و پسرمونو فردا پس فرداش بیاره.
به خواهر بزرگتر زنگ زدم و گفتم تو میری؟ گفت من صبر میکنم یکی دو ساعت دیگه ببینم حالش بهتر میشه یا نه، من فکر میکنم مال قلبش بوده و فشارش. و اصلا لازم نبوده بفرستنش این یکی بیمارستان. علائمش به سکته ی مغزی نمیخوره. اگه این طوری باشه تا یکی دو ساعت دیگه به دارو واکنش نشون میده و وضعیتش معلوم میشه. الان بودن من کمکی نمیکنه. باید ببینیم اول جوابش به دارو چیه.
ولی خب من و خواهر کوچیکتر تصمیم گرفتیم بریم. چون اگر دو ساعت دیگه تازه میخواست بگه خب بهتر نشد، ما فقط دو ساعت عقب افتاده بودیم. از طرفی برادر بزرگتر دست تنها بود؛ هم میخواست همراه مریض باشه، هم بره داروهاشو بگیره، هم کارای اداریشو بکنه، هم مرد بود و اگه اتفاقی میفتاد، تو بیمارستان محدودیت داشت که کجاها میتونه همراه مامان باشه.
خواهر کوچیک تر زنگ زد به دخترخاله مون و گفت میتونی بری یه سر بیمارستان؟ اونم بنده خدا خیلی آدم همه کاره ایه،از اوناس که هر کی کار داشته باشه، بهش زنگ میزنه. بنده خدا گفت آره، الان میرم.
ما کم کم راه افتادیم. هنوز نرسیده بودیم به اتوبوسا که دخترخاله مون زنگ زد و گفت مامانتون حالش خوبه. ما داریم میبریمش خونه. نمیخواد بیاین. واستین همون فردا بیاید.
دیگه ما هم با مامان یه کمی تلفنی حرف زدیم و دیدیم خوبه واقعا؛ دور زدیم رفتیم خونه و فرداش برگشتیم.
--
مامان کلا فشارش بالاس. داروهاشم خوب نمیخوره. اصلا نمیخواد بپذیره که باید مادام العمر دارو بخوره.
فکر میکنه چند روز که خورد و فشارش پایین بود، یعنی خوب شده و دیگه بعدش میتونه نخوره. نمیخوره، باز فشارش میره بالا.
شانس آورده بودیم که باز به برادر بزرگتر خبر داده بود. با خودش نگفته بود ولش کن خوب میشه!
از همون ساعت ۲ ۳ که بیدار شده بوده، متوجه شده که حالش بده و سرگیجه داره ولی قشنگ صبر کرده بود بحرانی بشه، بعد به برادر بزرگتر گفته بود (منم بچه ی همین مامانم البته دیدین قبلا ؛-) ).
حالا -خدا رو شکر- به خیر گذشت.
--
چون قضیه خیلی قاطی پاطی شد و ما تهران بودیم و بابای همسر هم میخواست بدونه که ما کی میایم و چطوری بیاد دنبالمون، ما همون روز مجبور شدیم به خانواده ی همسر بگیم که این طوری شده.
مامان همسر فرداش زنگ زده بود به مامانم که بره عیادتش. مامان خانم فرموده بودن امروز دوره ی همکارامه؛ میخوام برم مهمونی. فردا تشریف بیارین
.
اون روز رفتم بلژیک، خانم مدیرشون اومد و احوال پرسی کرد و دست داد؛ گفت دوست داشتم بوست کنم، ولی چون گلوم درد می کنه، نمی کنم.
از اونجا اومدم سرما خورده بودم. ولی من فکر نمی کردم دلیلش واقعا بلژیک باشه، چون من با اون خانم کلا 2 دقیقه هم صحبت نکردم. ولی بعد یکی از دوستامون گفت که رئیسش بلژیکی بوده و سرما خورده بوده؛ گفته الان نصف بلژیک سرما خورده ان و همه از هم می گیرن!
اینم از سوغات بلژیک
.
--
صبح زود رفته بودم و هنوز کارمندای خودشون تو بخش آی تی نیومده بودن. کم کم اومدن و یکی دو تاشون باهام احوال پرسی کردن و خودشونو معرفی کردن.
داشتم کار می کردم، یهو یه صدای ماچ بلندددد اومد، برگشتم دیدم به نظر میاد یکی از همکارا اون یکیو ماچ کرده! من ندیدمشون توی اون لحظه چون پشتم بهشون بود، ولی خیلی به هم نزدیک بودن.
برام خیلی عجیب بود رابطه شون.
چیز بدی نبودا، انگار یه ماچ دوستانه باشه که یه چیزی گفته باشی و یکی خوشحال شده باشه و یهویی محکم بوست کنه ولی واقعا توی روابط همکاری، برا من خیلی قفل بود. تا چند ثانیه قشنگ هنگ بودم!
--
دوشنبه آندره میاد از مرخصی و برای اولین بار باید باهاش میتینگ بذارم و گزارش بدم. استرس دارم براش. نمی دونم چی باید بگم و اون انتظار داره که توی این دو سه هفته چه کاری کرده باشم. امیدوارم به خیر بگذره.
--
از این خانم مدیر بلژیک اصلا خوشم نمیاد. با اینکه تو ظاهر خیلی خوبه ولی به نظر میاد خیلی باید باهاش محتاطانه رفتار کنم. دفعه ی قبلی رو که فکر کنم نوشتم که به پیتر گفته بود که با من در ارتباط نیست و اینا.
این دفعه هم به آندره ایمیل زده که میخوام هر چه سریع تر یه میتینگ با هم داشته باشیم راجع به پروژه. و منو حتی سی سی هم نکرده، در حالی که من الان عملا نماینده ی آندره ام از طرف آلمان توی بلژیک.
ولی چون ایمیلای آندره عملا برای ربه کا میره، ربه کا به من و اشتفی ایمیل زد که میرا (همین خانم بلژیکی) همچین ایمیلی زده.
قبلا هم پیتر بهم گفته بود که باید حرف تو رو بپذیرن و قبولت کنن. اگر قبولت نکردن و مشکلی بود، خبر بده به خودم.
الان می فهمم که این تیکه های پازل به هم ربط دارن.
--
تو میتینگ هلند قرار شد که میرا مدیریت کمیته ی راهبری (Steering Committee: یه کمیته که معمولا در سطح هیئت مدیره اس و در مورد مسائل و مشکلات بزرگ شرکت تصمیم گیرنده اس) رو عهده دار بشه.
خانمه تازه هفته ی پیش، اواسط هفته، یه گروه درست کرده برای همه که خب بگین چه میتینگ هایی داریم، چه میتینگ هایی میخوایم و از این حرفا (یعنی بعد از حدود سه هفته).
در واقع، تازه الان که آندره داره برمی گرده و میدونه که باید جواب پس بده یادش افتاده که خب یه کارایی بکنه که چیزی برای ارائه داشته باشه.
این در حالیه که پروژه قراره نهایتا اوایل اکتبر لایو بشه.
من واقعا این حجم از بی خیالی این خانمه رو درک نمی کنم. من اگه بودم، تا الان صد تا میتینگ گذاشته بودم با صد نفر!
--
خیلی وقتا احساس می کنم یا ما خیلی پرتیم یا جهان بینی بعضی از این خارجی ها خیلی با ما فرق داره.
اون روز رفته ام بلژیک. از قضا، موقعی که رفتم شرکت، دقیقا با یکی از کارمندای شرکت توی اونجا تو آسانسور بودیم، برگشتنی هم دقیقا با همون خانم از شرکت داشتم خارج میشدم.
مثل اینکه از دیگران شنیده بود که منِ غریبه کیم! گفت شما از آلمان اومدین و اینا؟ گفتم آره. گفت تو هتل می مونی؟ هتلت کجاس؟ گفتم آره و آدرس هتلو بهش نشون دادم چون -به سلامتی- نه اون قدر سواد داشتم که بتونم اسم خیابونو که به فرانسوی بود بخونم و تلفظ کنم، نه شهرو بلد بودم که بگم تو کدوم منطقه ی شهره
. عین بی سوادا، گوشیمو گرفتم جلو چشمش که خودش بخونه
.
نگاه کرده، میگه آها، آره، اون قسمت شهر خیلی خوبه. نزدیک یه سینماس، سینمای خوبیه. ولی یه سینمای دیگه هس فلان جا. اگه می خوای فیلمای بهتر ببینی، برو اون جا!!
اصلا برام عجیب بود واقعا. هرگز تا الان به عمرم به این فکر نکرده بودم که برم یه کشور دیگه ماموریت کاری، اونم تو کشوری که زبونشونو بلد نیستم و بخوام برم سینما.
برام خیلی عجیب بود اینکه سینما رو به عنوان یه موضوع برای صحبت با یه غریبه ای که در حد دو جمله ازش می دونست، انتخاب کرده بود!
--
اون روز تو شرکت با آنیا و اشتفان و سباستین و فاطیما رفتیم قهوه بخوریم.
با اونا هم حس کردم که خیلی نقطه ی اشتراکی نداریم.
سباستین میگه راستی، شما چی شد که تصمیم گرفتین رشته ی فنی بخونین و کامپیوترو انتخاب کردین.
من یه کمی سعی کردم براش توضیح بدم که تو کشور من و شهر من و زمان من حداقل، این طور بود که آدما یا می خواستن مهندس شن یا دکتر! ولی خب نمی دونم چقدر تونست درک کنه. بهش گفتم که متاسفانه ما به اندازه ی شما، اون قدری با مشاغل مختلف آشنا نمیشدیم. این جوری نبود که مثلا یه روز ما رو ببرن چهار تا آرایشگاه، یه روز ببرن تعمیرگاه تا شغل های این مدلی رو هم بشناسیم. عملا، چون درسمون خوب بود، جامعه ازمون توقع داشت که مهندس شیم و خب منم بین مهندسی ها واقعا به این رشته خیلی بیشتر علاقه داشتم.
فاطیما البته جوابش خیلی خوب بود. میگه من دنبال یه رشته ای می گشتم که با آدما سر و کار نداشته باشم
!!
بعدم یه کمی بحث شد راجع به اینکه ما پاس آلمانی داریم یا نه. سباستین گفت پاس ایرانیتم داری؟ گفتم بله و پسش هم نمیدم حتی اگه بشه، چون من هیچ وقت اینجا به عنوان یه آلمانی پذیرفته نمیشم و واسه همین ترجیح میدم، اون یکی ملیتمو هم نگه دارم.
سباستین گفت آره، می دونم، درک می کنم، متاسفانه هستن از این آدما. آنیا ولی خودشو روی مبل یه کمی سر داد به سمت پایین و گفت من واقعا خجالت می کشم وقتی این چیزا رو می شنوم. می دونم که الان آ اف د (حزب مخالف خارجی ها) موافقاش بیشتر شده. ولی واقعا من خیلی خجالت می کشم که همچین آدمایی وجود دارن. من خودم کلی فامیل و دوست و آشنا دارم و اونا هم باز کلی آشنا و همکار و دوست دارن، من حتی یک نفر رو نشنیده ام تا الان از کل این مجموعه ی بزرگی که میشناسم که طرفدار آ اف د باشه ولی نمی دونم هم چرا این قدر درصد آ اف د بالاس. کی میره به اینا رای می ده؟
بعد خودش میگه احتمالا آلمان شرقی ها. من خودم یه بار با دوچرخه مسیر هامبورگ به لایپزیش (یا شایدم گفت درِزدِن) رو رفتم. اونجا به ما می گفتن شما غربی ها (منظور کساییه که مال آلمان غربین) و ازمون خوششون نمیومد.
--
الان دیگه هر وقت سرم درد می گیره، میذارمش به حساب کم خونی و اینا. حالا نمی دونم همیشه اش به اون موضوع مربوطه یا نه، ولی خب فعلا که من همه رو میذارم به حساب اون!
--
تا اینجا رو قبلا نوشته بودم.
آندره دوشنبه اومد و باهاش میتینگ داشتیم. خیلی تشکر کرد و گفت که خیلی خوب بوده تا اینجا و خوب توی پروژه پیش رفتی. ولی بعدم زد کلا همه مونو کوبید، از نو ساخت 
.
البته؛ چیز بدی نگفت اصلاها. فقط گفت که باید حداقل هفته ای دو بار با همه میتینگ داشته باشیم. یعنی خودش و من و اشتفی و ربه کا و رالی و دو نفر از هلند و سه نفر از بلژیک. و گفت میتینگ هم میتینگ توئه، تو باید مدیریتش کنی. گفتم من سه هفته نیستم. گفت برای اون سه هفته اصلا میتینگ نذار. این میتینگ بدون تو معنی نداره. این هفته و هفته ی بعدو بذار، بعدیشو دیگه بذار از آگوست که دوباره هستی.
یه چیز دیگه رو هم میرا از من پرسید می تونین کمکمون کنین؟ منم گفتم آره. بعد اومدم تو میتینگ به اشتفی میگم شما احتمالا باید تمپلتی برای فلان چیز داشته باشین. گفت تمپلت دقیق که نداریم ولی می تونیم تهیه کنیم. آندره گفت ولی من اینو یه تسک برای دخترمعمولی می بینم. دخترمعمولی، انجامش بده با رالی و اگه کمک لازم داشتی بگو، تو سه تا پشتیبان داری اینجا. باشه؟
آندره واقعا خیلی خوبه؛ خیلی پشت آدمو داره؛ ولی خییییلی هم جدیه ها، خیلی. یه چیزی میگم، یه چیزی می شنوین. وقتی داشت همون حرف های بالایی رو می گفت که من باید انجام بدم، انقدر جدی می گفت که من توی همون لحظه داشتم فکر می کردم شاید اگه یه نفر دیگه بود یا خود من توی ده سال پیش بودم، الان گریه اش/ام می گرفت!
--
بعد از سالی و ماهی، اون پروژه قبلیه که قرار بود روش کار کنم، امروز پیام داده که خب ما داریم بیشتر پیش میریم و بیا تو فلان میتینگ باش.
منم به آندره زدم قضیه چیه؟ من چیکار کنم الان؟ این پروژه کی قراره انجام بشه؟
آندره بهم زنگ زد و تو ماشینش بود. گفت ببخشید که دوربینم خاموشه، من تو ماشینم.
بعد دوباره راجع به پروژه حرف زد و گفت که واقعا پیشرفتت توی پروژه خوب بوده. بچه ها بهم گفتن همه چیو. خوشحالم که هیچی رو به خودت نمی گیری و راحت حرفتو می زنی اگه چیزی باشه.
حالا قضیه ی این چی بود؟ نمی دونم تعریف کردم براتون یا نه، یه بار اشتفی گفت که میرا فلان چیزا رو گفته. بعد این چیزایی که می گفت - حداقل به اون شیوه ای که اشتفی گفت- کاملا منفی بود. ولی گفت من نمی دونم چطور گفتم ولی میرا اصلا منظور منفی ای نداشت و راضی بود کلا، امیدوارم به خودت نگیری.
منم بعد توی حرفام به اشتفی با خنده گفتم من اصلا به خودم نمی گیرم، حتی اگه باید می گرفتم
.
بعدم هر جا که باید حرفی رو می زدم، زدم. مثلا من ارائه داشتم تو بلژیک، اینا موقع ارائه ی من لام تا کام حرف نزدن بعضی هاشون. منم اینو دقیقا به اشتفی و ربه کا گفتم و گفتم که اصلا استقبال نشد از من. نه واکنش منفی دادن، نه مثبت دادن، فقط سکوت کردن که من اینو ناراحتی و عصبانیتشون می دونم. من ناراحت نشدم اصلا، چون من وظیفه مه که این کارو بکنم و این ارائه رو بدم و می کنم و اونا هم وظیفه دارن که خواسته های ما رو انجام بدن و میدن. اما خب، گفتم بهتون بگم که وضعیتو بدونین.
و فکر میکنم اشتفی و ربه کا حتی اینو هم به آندره منتقل کرده بودن
.
خلاصه، در ادامه، آندره گفت که میدونم پروژه ی آسونی نیست ولی تا اینجا خیلی خوب از پسش بر اومدی و آفرین بهت و خلاصه از این هندونه زیربغل گذاشتنا (که من واقعا نمیدونم چرا، چون کار زیادی انجام نشده.)
بعد راجع به برنامه نویسامون پرسید و گفت که من میدونم که میشائیل مثل جهاد کار نمی کنه. به نظرت لازمه که به میشائیل یه کمی بیشتر فشار بیارم؟ گفتم نه اصلا. صادقانه بگم، به نظر من آدما استعداداشون با هم فرق داره. جهادو نباید با بقیه مقایسه کنی. جهاد واقعا باهوشه. به اینجا که رسید، خندید و دوربینشو روشن کرد. گفتم واقعیته. من قبلا با جهاد کار کرده ام، قبل از اینکه از شرکت بره و دوباره برگرده، تو تیم فلان بود، و ما اون زمان به خاطر وویس بتامون خیلی کار داشتیم باهاش انجام بدیم. به محض اینکه جهاد رفت، من متوجه شدم. نه وقتی که رفته بود و رئیسش مسئولیت هاشو به عهده گرفته بود و نه الان که توی یه تیم دیگه اس و یه نفر رو تمام وقت به جاش توی اون تیم استخدام کرده ان، هیچ وقت هیچ کدوم نتونستن مثل جهاد کار کنن توی اون بخشی که من باهاش کار کرده ام. به نظر من، سر این موضوع فشار نیار به یه نفر دیگه. من نمی تونم جهادو با بقیه ی تیم مقایسه کنم، من با بقیه کار نکرده ام، ولی جهاد، خودش، آدم باهوشیه.
دیگه قانع شد که فشار زیادی به اون بنده خدا نیاره. خلاصه که این دوست مونیخیمونم جست از اینکه آندره بخواد بره سراغش
.
--
از یه ماه پیش بهمون ایمیل زده بودن که میتینگ GEC که مخفف Global Executive Committee ه و میتینگ سطح بالاییه و برای مدیرای سطح بالاس - نه آدمایی در سطح من- بین میرا و پیتر فلان تاریخ برگزار میشه و دخترمعمولی، تو هم به میتینگ دعوتی (من دعوتیم از این بابته که بدونم چی به چیه، نه اینکه من مسئولیتی داشته باشم). تا تاریخ فلان، لطفا داکیومنت هاتونو بفرستین. حالا ددلاین کیه؟ فردا؟
میرا امروز با من میتینگ گذاشته بود بابتش! ده دقیقه ی اولم که راجع به موتورسواریش و این حرفا صحبت می کرد که حالا اونم بعدا میگم!
بعد به من میگه تو میتونی اسلایدهاشو آماده کنی؟ گفتم نه! تو آماده کن، برا من بفرست؛ من نظرمو میگم. والا! من چرا براش چیزی آماده کنم؟! اون مسئوله.
تازه اون روز بهم میگه که من فلان روز نیستم و میرم موتورسواری نمی دونم کجا و حالا با گوشی سعی می کنم در دسترس باشم!! اگه نرسیدیم به موقع آماده کنیم، من برا تو می فرستم، تو فلان روز (فردای روز ددلاین)، صبح براشون بفرست!!
حالا بهش گفتم تا امشب برا من بفرست؛ من فردا صبح ساعت 6 نگاه می کنم. قرار شده تا 9 شب اینا یه ورژن برا من بفرسته!!!! نه شب آخه؟!
من واقعا هر بار این خانمه رو می بینم تعجب می کنم که چطور آدمی با این شخصیت، تونسته همچین سمتی رو بگیره. آیا واقعا بقیه ی قسمت های کارشو خوب انجام میده و فقط این یه پروژه به مشکل خورده؟!
کلا تو میتینگ ها دیر اومدن هم برای بلژیکی ها عادیه.
یه بار من میتینگ داشتم با اشتفی و ربه کا، بعد من ده دقیقه به تموم شدن میتینگ گفتم ببخشید، این میتینگ قرار بود آنلاین باشه، چون حضوریه، من باید الان برم که به میتینگ بعدیم برسم و تو اتاقم باشم به موقع.
بعد طرف ساعت یک بهم پیام داده میشه ده دقیقه میتینگو دیرتر بذاریم که من غذامو تموم کنم؟!!
حالا خیلی دیر نمی کنن معمولا ها. ولی این جوری هم نیستن که راس ساعت شروع کنن. همه با دو سه دقیقه و پنج دقیقه تاخیر میان.
--
دیگه فکر کنم پسرمون داره بزرگ میشه. هر چی فکر می کنم، سخن گهرباری ازش یادم نمیاد
.
هفته ی پیش رفتم دکتر برای تست خون؛ یعنی خودشون زنگ زدن که شما سالی یه بار میتونین بیاین تست خون بدین، دوست دارین بیاین؟ گفتم بله بله، میام.
رفتم خون دادم. گفتن دوشنبه بیا نتیجه شو بگیر.
رفتم دوشنبه نتیجه شو گرفتم. دکتر گفت کم خونی خیلی شدید داری. راجع به قرص و دارو و اینا بهش گفتم گاهی می خورم ولی فقط تا وقتی بخورم اثر داره، به محض قطع کردن، دوباره کم خونی دارم. گفت الان کم خونیت خیلی شدیده. احساس خستگی یا سرگیجه نمی کنی؟ گفتم نه.
و همزمان تو دلم خنده ام گرفته بود که اگه من با کم خونی اینم، فکر کنم اگه آهن خونم بره بالا، بیش فعال بشم!!
دکتره گفت هموگلوبینت خیلی کمه -هشت بود- بیا برات آهن تزریق کنیم اگه دوست داری که یه مقداری بره بالا آهنت، بعد با همین داروهای معمولی و قرص و شربتایی که تو فروشگاها هست ادامه بده. گفتم باشه.
اومدم با خواهر بزرگتر مشورت کردم. گفتم حالا عددام چطوریه؟ گفت خیلی بده. شانس آوردی که جایی نیفتادی همین جوری یهویی بیهوش بشی. هشت خیلی پایینه. من مخالفتی با تزریق ندارم ولی بهتره ببینی علتش چیه و آیا مشکلی داری یا نه و اونو حل کنی. ولی فعلا برو تزریق کن که تو الان اگه فردا مشکلی برات پیش بیاد و بخوای عمل کنی، با این هموگلوبین دکتر عملت نمی کنه.
منم رفتم داروخونه و خانمه گفت دارو رو الان برات باید سفارش بدم، فردا آماده اس. بیا مستقیم بگیر، ببر دکترت. گفتم من فردا نمی تونم. گفت اشکالی نداره؛ وقتی میگم فردا، یعنی از فردا آماده اس. هر وقت خواستی، بیا ببر.
فرداش که نشد، پس فرداش اومدم برم، تا نشستم تو ماشین و آدرسو زدم، دیدم نوشته دکتر بسته اس! نگاه کردم، دیدم ساعت کاریشون 11 بوده.
فرداش باز من سر کار بودم و نشد برم. بالاخره جمعه - که از قضا همسر از خونه کار می کرد- رفتم. همسر هم قبلش رفته بود دندون پزشکی و وقتی من رفتم، نبود.
رفتم دارو رو گرفتم و رفتم مطب دکتره. خانم منشی ازم گرفت و گفت مستقیم برو تو اتاق لابراتوار. رفتم نشستم و یه خانمی اومد و دارومو آورد، زد توی یه سرم و با چیزی قاطی کرد. گفت می خوای بشینی یا دراز بکشی؟ گفتم چقدر طول می کشه؟ گفت ده دقیقه. گفتم دراز میکشم.
دراز کشیدم، دستمو سوزن زد و سرمو وصل کرد و رفت. هنوز یه دقیقه نشده بود که دهنم خارش گرفت. گفتم چه عجیب، حالا این وسط همین الان دهن من خارش گرفته. یه کم بعد دیدم انگشتای پام خارش گرفت، بدنم خارش گرفت، یهو سرم داغ شد، احساس کردم لبم داره باد می کنه، یه کم به سرفه افتادم. ولی اولش فکر کردم همه ی اینا عادیه. ولی همه شون شاید مثلا توی یکی دو دقیقه اتفاق افتادن. اون قدری نبود که بگم خیلی زیاد تحمل کردم. دیدم هی علائمم داره زیاد میشه و عادی به نظر نمی رسه. از همون جا داد زدم ببخشیددد، خانمه میگه آب بیارم برات (چون داشتم سرفه می کردم) گفتم نه، بیاین اینجا لطفا. اومد گفتم بدنم همه اش خارش داره، سرم داغه، خانمه سریع قطع کرد و همکاراشو صدا زد و اومدن و گفتن آلرژی داشتی. دیگه من به شدت به سرفه افتاده بودم، خانمه گفت بشین، نشستم، حالت تهوع داشتم، میخواستم بالا بیارم، خانمه سطل آشغالو گذاشت جلوم. ولی خدا رو شکر بالا نیاوردم واقعا. دکتر اومد، گفت بهش کورتیزون بزنین، اگه جواب نداد، آدرنالین بزنین. تا موقع خانم دستیار سوزنو از دست من باز کرده بود.
من نمی دونم یه خانمی که به سنش حداقل نمی خورد که تازه کار باشه، چرا نباید به این فکر کنه که توی شرایطی به اون بحرانی، قطعا دکتر نمی خواد بیاد بگه یه قرص بدین بخوره! معقول بود که اون سوزنو تو دست من نگه میداشت که سرم بعدیو بزنه. ولی حالا یا دستپاچه شده بود یا چی، دیگه سوزنو در آورده بود.
خانمه فشار خونمو گرفت، گفتم چنده؟ گفت 16! دیگه اومد دوباره یه سوزن دیگه زد و کورتیزون زد و کم کم بهتر شدم.
حالا این وسط که هنوز کورتیزونم به من نزده بودن، من داشتم به همسر تو واتس اپ پیام میدادم که بیا اینجا!!! و مراعات حال دیگران تا این حد که اصرار داشتم پیام متنی بزنم که مبادا الان چهار نفر بالا سرمن، من پیام صوتی بدم و فارسی حرف بزنم و اینا نفهمن من چی میگم و بد باشه
!!
وسطش دیدم یکی گفت من این آبو اینجا برات میذارم. دیدم این بنده خدا برا من آب آورده و منتظر بوده من بگیرم. منم داشتم پیام میدادم!! تشکر کردم و به همکارش گفتم ببخشید، داشتم به همسرم پیام میدادم که بیاد ( اون خانمه که آبو برام گذاشت، رفته بود یه کم اون ور تر که کار دیگه ایو برام انجام بده ).
خلاصه، هیچی دیگه. نه آهن گرفتیم، نه هیچی، فقط دو تا سوزن خوردم و همون چند قطره خونی بود که از بدنم رفت با اون سوزن اونا :/!
--
بعد که اومدم، اینا رو باز برای خواهر بزرگتر نوشته ام. میگه برو خدا رو شکر کن نمردی. این علائمی که تو میگی یعنی داشتی خفه میشدی. تنگی تنفس گرفتی، سرفه میکردی، راه های هواییت داشته بسته میشده. فشار خونت رفته بالا، شده 16، بابا با فشار خون 16 سکته ی مغزی کرد. تو خیلی شانس آوردی. تازه بیشتر شانس آوردی که این اتفاقو همین جوری فهمیدی. اگه مثلا یه مشکل جدی داشتی و اتفاقی افتاده بود و میخواستی فوری عمل کنی و دکتر قبل از عملت بهت آهن می زد، حتما مرده بودی!
میگم خب، چس چرا نمردم اگه واقعا این قدر خطرناک بوده که میگی؟ میگه شهید زنده ای تو الان
!
خلاصه که هیچی دیگه، الان یک عدد شهید زنده هستم که در خدمتتونم.
--
ولی خیلی خوشحالم که این اتفاق الان برام افتاد. باور کنین اگه ده دوازده سال پیش این اتفاق میفتاد، من حتما می مردم! چون تا لحظه ی آخر، فکر می کردم نه، اینجا آلمانه، اینجا دکتراش خوبن، تو فکر می کنی حالت خوب نیس، حالت خوبه، حتما عادیه که نفست بگیره، حتما عادیه که بدنت گزگز کنه، حتما عادیه که داغ بشه بدنت 
. قشنگگگ صبر می کردم بمیرم، بعدم که خب دیگه ازم صدا در نمیومد که بخوام بگم چمه
.
--
عصری که رفتم ماشینو از پیش دکتر بیارم (چون دیگه اونجا همسر اومد دنبالم و با همون ماشین برگشتیم)، تو ماشین با خودم فکر می کردم چقدر زندگی مسخره اس واقعا، آدم هیچ فکرشو نمی کنه، اولش هی هس، هی هس، بعد یهو، با یه اتفاق خیلی ساده دیگه نیس، باز نیس، دیگه هیچ وقت نیس، انگار که هیچ وقت نبوده.
و به این فکر می کردم واقعا برای آدمایی که دوسشون داری و دوست دارن، چه اتفاقی میفته بعد از تو؟ پروژه ی بلژیک پیش میره بی تو، فرداش میگن فلانی مرده، یکیو جاش بذارین و اونا یکیو جانشینت می کنن و تموم میشه، برای خیلی از آدما برات جایگزین هست، کار اون قدر مهم نیس ولی خانواده ات چی؟ مامانت چه واکنشی داره اگه تو دیگه نباشی؟ بچه ات چه واکنشی داره؟ همسرت چه واکنشی داره؟ اونا بعد از تو چطوری ادامه میدن؟
گرچه گاهی به نظرت زندگی خیلی پوچ و مسخره و بی معنی میاد و با خودت میگی حالا من نباشم چی میشه؟ هیچی نمیشه. ولی اون لحظه ای که واقعا به عبور کردن ازش می رسی، می بینی چقدر ارزشمنده.
--
راستی، یه خبر مهم هم وقتی همسر اومده بود پیشم فهمیدم! همسرم اومده (اون موقع دیگه یه کمی بهتر بودم و کورتیزون اثر کرده بود) تا نشسته، کله اش تو گوشیه و نچ نچ می کنه. میگم چی شده؟ میگه هیچی، نوشته قراره گمرک ببنده آلمان به ماشینایی که تو چین تولید میشن. خیلی از ماشینا هم که تولیدشون تو چینه. گرون میشه ماشین دیگه!
گفتم بهتون بگم که این خبر مهم رو هم یه وقت از دست نداده باشین وسط احتمالات مردن من
.
--
تو مطب دکتر به همسر میگم لبم ورم کرده؟ میگه نه. میگم من خودم حس می کنم، تو چطوری میگی نه؟ بعد که خیلی دقت کرده، میگه آره، ورم داره!!
اومدم تو خونه می بینم چشممم ورم کرده. میگم ورم چشممو می بینی؟ میگه نه!!!
ولی دست میزدم قشنگ پف داشت.
دفعه ی پیشم که چشم من ورم کرده بود، به همسر شب گفتم چشم من ورم کرده؛ گفت من چیزی نمی بینم؛ فردا صبحش چشمم وا نمیشد!
من واقعا نمی فهمم آیا چشمای همسر قابلیت تشخیص عمقشو از دست داده یا چه، آخه تو دیدن یه خراش دو میلی متری روی یه ماشین از پنجاه متری مشکلی نداره
!
--
تو خونه دوباره فشارخونمو گرفتم، 14 بود. که فکر کنم هنوز زیاد بود البته؛ ولی خب بهتر از قبلش بود!!
--
اون روز که دکتر گفت کم خونی داری، بعدترش یاد این افتادم که توی چند ماه اخیر، من به شکل معناداری بیشتر سرم درد میگیره. هیچ وقت فکر نمی کردم به کم خونیم ربط داشته باشه. همیشه فکر می کردم که مثلا باد به کله ام خورده یا با آب سرد دوش گرفته ام. اما الان احساس می کنم اینا قطعه های پازلین که به هم ربط دارن.
--
عصری که رفتیم یه کم خرت و پرت بخریم و از جمله همون شربتی که توی فروشگاها میفروشن برای کم خونی، از پله هاش که اومدم بالا، سریع تو ماشین نشستم، دیدم دیگه واقعا جون ندارم، به هن هن افتاده ام.
با خودم فکر کردم بابا ما داشتیم با همین کم خونی زندگیمونو می کردیم، دیگه مشکلم در این حد هم نبود که با یه پله بالا رفتن این جوری هن هن کنیم، نمی دونم امروز چیکار کردین که همینم الان برامون سخت شده! والا!
البته؛ الان بهترم. نمی دونم اون خسته شدنم هنوز از آثار اون آهن تزریقی بود یا نه ولی فکر کنم بی ربط نبود. کلا امروز اصلا یه جوری بودم بعدش. از اون جورا که آدم توصیفش نمی تونه بکنه برای کسی و دقیقا بگه مثلا معده اش مشکل داره، ریه اش مشکل داره یا جای دیگه اش، ولی خوبم نیس.
--
یه چیزی هم که مستقیم به اتفاقای امروز (که البته شد دیروز، انقدر که نوشتن این پست طول کشید!) ربط نداره ولی خب من دوست دارم راجع بهش بنویسم، اینه که خیلی دیده ام و شنیده ام و خونده ام که مثلا دکترا میگن مریض اومده با فلان علائم که به وضوح نشون از فلان بیماری حاد داره، ولی خیلی دیر اومده. چرا؟ چون مثلا خودشون خودسر دارو خورده ان و فکر کردن چیز خاصی نیست و از این حرفا.
من چیزی که نمی فهمم اینه که چرا پزشکا فکر می کنن هر علامتی که برای اونا به وضوح نشونه ی یه بیماریه، برای تمام آدمای دیگه همه باید همون طور باشه.
به نظرم یه پزشک خوب، پزشکیه که همه ی آدما رو زیر 18 سال ببینه. مستقل از اینکه مریضش چند سالشه، با خودش فکر کنه که مریض همیشه زیر 18 سالشه. چرا؟ چون از بعد از 18 سالگی، پزشک راهشو از بقیه ی مردم جدا کرده و رفته سال ها درس خونده، کتاب خونده، تجربه کسب کرده و علائم خیلی از بیماری ها رو یاد گرفته. اینکه انتظار داشته باشه، هر کسی مثلا سرش درد گرفت یا حتی قلبش درد گرفت، پا شه فوری بیاد پیش دکتر، به نظرم انتظار به جایی نیست. مضاف بر اینکه بسیار هم پیش میاد که مریض با دیدن یه علامت همین طوری، مثل سرگیجه، مثلا نصف شب نگران میشه و میاد دکتر و بعد دکتر میگه بیا، یارو ما رو از خواب انداخته که بگه سرم گیج میره!
به نظرم، یه دکتر خوب قبل از اینکه از خودش بپرسه چرا بیمار با این علائم زودتر نیومد پیش من، از خودش بپرسه، وقتی من 17 سالم بود، اگه این علائم رو داشتم، آیا به صورت اورژانسی میرفتم دکتر یا فکر می کردم یه چیز ساده اس و اول سعی می کردم با یه قرص ساده ی مسکن سر و تهشو هم بیارم؟
البته که این نظر شخصیه و حق هر گونه توقع داشتن از مریض ها، همچنان برای تمام پزشکان محترم آزاده
.
--
دیروز وقتی پسرمونو از مدرسه برداشتیم، تا نشست تو ماشین، گفت از فردا شروع میشه ها! گفتم چی؟ گفت فوتبال. به همسر گفتم فوتبال اروپاس؟ گفت آره. حالا، من اصلا خبر نداشتم از اساس که این مسابقه ها تو این زماناس حتی، چه برسه به اینکه روزشو بخوام بدونم.
از قضا، امروز یه بار آنیا پرسید فوتبال نگاه می کنی یا نه، یه بار اشتفی، هر دو بار گفتم من اصلا طرفدار فوتبال نیستم. ولی پسرمون دیروز گفته، بعید نیست مجبور بشیم به خاطرش ببینیم!
ما هم که الان اصلا جایی نداریم تلویزیونمونو بذاریم هنوز. اگه می خواستیم ببینیم، باید با پروژکتور رو دیوار میدیدیم.
ساعتای 8.5 اینا به پسرمون گفتم که اگه می خوای، کم کم بند و بساط پروژکتورو آماده کن که ببینی فوتبالتو. فوتبال ساعت 9 شب بود.
هیچی دیگه. آورد پروژکتورو و منم باهاش نگاه کردم.
علاقه ای نداشتم که نگاه کنم ولی به خاطر اینکه اینکه می دیدم امشب که آلمان مسابقه داره، آلمانو کشور خودش می دونه و دوست داره فوتبالشو ببینه، تشویقش کردم که ببینه.
ولی خب از اون جایی که پسر ما نیمه آلمانیه، نیمه ی دومو خوابید
!
آخه، بازی هم دیگه کسل کننده شده بود. سه تا گل تو نیمه ی اول زدن. اسکاتلندم خیلی بد بازی می کرد و اصلا امیدی نبود که حتی بتونن یه گل تو نیمه ی اول بزنن. هیجان نداش بازی اصلا. هی تپ تپ گل می زدن.
نیمه ی اولو که با پسرمون می دیدم، منم واقعا با سه تا گل آلمان خوشحالی کردم و خوشحال شدم. اصلا؛ انگار فراموش کرده بودم که من واقعا اون قدرام آلمانی نیستم.
ولی جالب بود که نیمه ی دوم که پسرمون خوابید، منم برگشتم به تنظیمات کارخانه و طرفدار اسکاتلند شدم. آخه دلم می خواس یه گل بزنن حداقل. من واقعا خیلی طرفدار تیمای بازنده ام. کلا اصلا دوست ندارم کسی ببره و کسی ببازه. دوست دارم میشد همه ی بازی ها رو تیمی بازی کرد، یا همه با هم ببرن، یا همه با هم ببازن. کسی رقیب کسی نباشه. ولی خب هیچ بازی ای این طوری نیست!!
و یه چیزی که من خیلی دوست دارم، تک گل تیمای بازنده اس. همیشه از اون گل آخری که تیمای بازنده تو لحظه ی آخر می زنن خیلی خوشحال میشم، اون لحظه ای که نشون میده این تیم تا آخرین لحظه هنوز امید داره. اسکاتلندم یه دونه گل تو دقیقه ی 80 اینا زد.
--
پسرمون میگه دو تا "جوما" تو مدرسه مون داریم. یکیشون دو تا اسم داره: جوما یا فرایتاگ (Freitag: جمعه)!!! میگم مامان جان، اون بندگان خدا، هر دو تا اسمشون جمعه اس، ولی آلمانی ها تلفظ می کنن جوما
! میگه نه، یکیشون فقط فرایتاگم داره. میگم مگه عرب نیستن؟ میگه چرا. میگم خب همون جمعه اس. ولی هنوز از ما نپذیرفته که اون یکی جوما هم که اتفاقا تو کلاسشونم هس، همون جمعه اس اسمش!!