پست قبلی همه اش شد بحث خونه و حاشیه های تولد دلارا. گفتم یه کمی از تولدشم بگم
.
اول اینکه ماشین زیاد بنزین نداشت. خدا خدا می کردم برسه و مجبور نشم برم بزنین بزنم که خب خدا رو شکر بس شد.
محلی که قرار بود، توی شهر بغلی بود و حدود 20 کیلومتری از ما دور بود.
قرار بود پونی سوار بشن.
گفته بود 3.5 قراره. ما هم یه جوری رفتیم که فکر کنم 3:15 اینا رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم، یه کمی رفتیم، دیدم یه خانم دیگه هم از ماشین پیاده شده که کادوشو داشت میداد به بچه اش؛ معلوم بود اونا هم قراره بیان تولد.
ما یه کمی جلوتر رفتیم. داشتم نگاه می کردم که کجا باید بریم و کدوم وری بریم (آخه پرنده پر نمی زد، هیچ تابلویی هم نداشت که برای پونی سواری باید کجا رفت) که خانمه گفت ایرانی هستین؟ گفتم بله. گفت از اون ور باید برین.
دیگه بعدش با هم رفتیم و توی راه یه کمی صحبت کردیم. گفت ما قبلا اینجا دو بار اومده ایم. گفتم ئه، چه جالب. مال همین شهرین؟ گفت نه، ما مال فلان شهریم. همون شهر ما رو گفت! گفتم ئه، پس هم شهری ایم که. بعد راجع به بچه هامون صحبت کردیم. اتفاقا بچه ی اونام اکتبری بود. ولی دو سال از پسر ما کوچیک تر بود و یه مهد دیگه میرفت.
نمی دونم دقیقا دلارا اینا رو از کجا میشناخت. شاید همسایه ای، چیزی بودن.
وقتی رفتیم، دیدیم یه چهار پنج تا پونی هستن و چند تا اسب. یه کلبه های چوبی دنج و بامزه ای هم بود که اگر بارون میومد و اینا، میشد توش نشست. و برای تولد هم میز داشت و ... .
مامان دلارا خییییلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد که رفته یم و گفت که دلارا خیلی هی پرسیده که فلانی میاد یا نه و دوست داشته حتما بیاد
.
اولش گفتن بچه ها بیان یه کمی پونی ها رو قشو کنن که اینا با پونی ها و پونی ها با اینا دوست بشن.
بعد کم کم پونی ها رو بیرون آماده کردن براشون و داخل کلبه هم مامان دلارا با کمک خواهرش و همون خانم ایرانی میزو چیدن (البته؛ بیشترش از قبل آماده بود.). بعد گفتن بریم پونی سواری.
بچه ها نوبتی سوار شدن. هر بار که یه نفر سوار بود، یه نفر دیگه اجازه داشت افسار پونی رو بگیره که پونی رو راهنمایی کنه. البته؛ خود مسئولاش هم می گرفتن و انگاری دو تا افسار داشت. یکیو مخصوص بچه ها پایین تر گذاشته بودن.
بچه ها چکمه و کلاه کاسکت پوشیدن و رفتن سوار شدن.
کلی هم ازشون عکس و فیلم گرفتیم خودمون.
خیلی خوب بود. مسیرشم خیلی قشنگ بود. فقط حیف که هوا هنوز یه کمی سرد بود. ولی مسیری که می رفت خیلی قشنگ بود و مشخص بود که تابستون بشه اینجا خیلی سرسبز و قشنگ تر میشه.
برگشتنی هم یه جایی توی جنگل برای بچه ها یه گنج قایم کرده بودن که بچه ها باید پیداش می کردن.
بعدم که برگشتیم، کیک تولد رو آماده کردن و فوت کردن.
هر خانواده ای به نظرم واقعا فرهنگ خودشو داره. مثلا دلارا اینا اصلا کادوها رو باز نکردن و حتی باهاشون عکس و اینا هم نگرفتن. فقط مامان دلارا به دلارا گفت کادوها رو بعدا تو خونه باز می کنیم.
ولی مثلا مامان لوئی، هر بار دونه دونه بچه ها رو میاره که با کادوشون و با کسی که تولدشه عکس بگیرن. کادوها رو باز می کنه و تشکر می کنه و ... .
بعد از کیک خوردن، بچه ها رفتن یه برنامه ی دیگه رو شرکت کنن. به هر کدومشون یه اسب تک شاخ کوچولو داده بودن که رنگ بزنن. اونم رنگ زدن و آوردن.
--
به من که خیلی خوش گذشت و دوست داشتم. واقعا از آروم ترین و ساده ترین تولدهایی بود که به عمرم دیده بودم. بچه ها بیرون بودن و تو فضای آزاد و سرو صداشون زیاد اذیت کننده نبود.
وقتی تو خونه اس، واقعا سر و صدای ده تا بچه خیلی زیاده. باعث میشه صدا به صدا نرسه. مضاف بر اینکه این وسط کلی خرابی هم به بار میارن معمولا
.
--
موقع کیک خوردن، بچه ها همه کیک داشتن توی بشقاباشون ولی چنگال نداشتن. من به بابای دلارام گفتم بچه ها چنگال ندارن و رفتن براشون چنگال آوردن.
به ماها که رسید چنگالا یا تموم شده بود یا جایی گذاشته بودن که دم دست نبود. مامان دلارام میگه قاشق هست، قاشق بدم بهت؟ بعد رو به همسرش (که آلمانیه) میگه ما ایرانی ایم، همه چیو با قاشق می خوریم
.
--
ولی خداییش به ذهنم رسید اصلا از این به بعد به بچه ها قاشق بدم برای کیک تولد خوردن. آخه چرا بچه ها باید با چنگال بخورن یه کیک خامه ایو که خی از این ور اون ور چنگال میفته؟ قاشق که خیلی بهتره
.
--
هفته ی پیش کارناوال بود. کارناوال همیشه دوشنبه است.
مهد پسرمون گفته بود هفته ی قبل از کارناوال رو بچه ها اجازه دارن تو کل هفته، با لباس های کارناوالی بیان.
ما دوشنبه پسرمونو بردیم، من گفتم حالا که تا کارناوال خیلی مونده، لازم نیست حتما امروز با لباس بره. البته؛ این قصد خودم بود و قرار بود که از پسرمون بپرسم ولی فراموش کردم.
آقا ما رفتیم مهد، دیدم هممممه، لباس دارن.
برگشتم خونه، قرار بود با همسر بریم جایی. گفتم براش لباسشو ببریم، این جوری شاید حس خوبی نداشته باشه تو بچه ها. با اینکه یه کمی عجله ای میشد قرار خودمون، ولی براش یه لباسی بردیم.
در واقع، دو تا لباس بردیم. یکیش یه جغد بود، یکیش نینجا. یه ماسک ببر هم داشت. اونم بردم. گفتم اگه گرمش بشه و نخواد لباس بپوشه، حداقل فقط همین ماسکه رو بتونه بزنه. من به همسر گفتم لباس نینجایی رو بیشتر دوست داره ولی همسر گفت اون براش بلنده و زیر پاش گیر میکنه، امروز همون جغدیه رو بپوشه؛ برای فرداش، اون یکیو کوتاه کن، اونو بپوشه.
بعد که برده بود، میگم پوشید؟ تنش کردی؟ چیزی نگفت؟ میگه چرا، گفت چرا نینجاییه رو نیاوردی؟
دیگه همسر همونو تنش کرده بود و گفته بود نینجایی رو فردا بپوش.
فرداش (سه شنبه)، با لباس نینجایی رفت. بچه ها همه شون لزوما لباس نداشتن.
چهارشنبه ازش پرسیدم میخوای امروزم لباس بپوشی؟ گفت نه.
رفتیم، باز دیدیم همه لباس دارن
. نگو اصلا یه بخش اصلی کارناوال چهارشنبه بوده. در حدی که اومدم خونه، دیدم آنیا هم امروز با لباس رفته شرکت و اصلا عصر تو شرکت جشنه
.
توی مهد هم چهارشنبه ازشون عکس گرفته بودن و پسر ما لباس نداشته؛ فقط همون ماسک ببریشو داشته و جزو حیوونا طبقه بندی شده
. موقع عکس گرفتن، اونایی که لباس حیوونی داشته ان رو گفته ان با هم عسک بگیرن، اونایی که لباس نینجایی داشته ان رو با هم.
پنج شنبه و جمعه رو دیگه فکر کنم پسرمون با لباس معمولی رفت.
--
دوشنبه که کارناوال اصلی بود و شرکت ما هم این روزو مرخصی اضافه میده بهمون، قرار بود پسرمون بره با گروه فوتبالشون که برن کارناوال. یعنی اینا از اونا باشن که وسطن و برای مردم شکلات پرت می کنن.
از قبل براشون لباس داده بودن و ما گفتیم فوتبال که قرار نیست بازی کنن، روی لباسای عادیش تنش کردیم. بعد رفتیم، دیدیم همه با لباس های ورزشی اومده ان
. یعنی؛ قشنگ وصله ی ناجوریم اینجا ما
.
من که رفتم، هنوز مسیر باز بود ولی مشخص بود که قراره ببندنش.
یه ساعتی اونجا واستادم تا اینا راه بیفتن. یه کوله ی کوچیک هم برای پسرمون آماده کرده بودیم که توش آب بود و یه بیسکوییت. گفتیم اگه تشنه یا گرسنه شد، بخوره.
من گفته بودم از قبل که پسرمون تنها میاد. می تونستیم انتخاب کنیم که ما هم به عنوان والدین می خوایم باهاشون بریم یا نه که من گفتم ما نمیایم.
بعد که رفتیم، فهمیدم فقط پنج تا بچه تنهان.
پشیمون شدم که گفته بودم تنها بیاد. ولی اجازه هم نداشتم باهاشون برم وسط. به اونایی که اجازه داشتن، یه مچ بند کاغذی دادن.
تو اون یه ساعتی که اونجا بودم، به پسرمون گفتم برو با بچه های گروهتون بازی کن (بچه های دیگه و بزرگتر هم از گروه های دیگه بودن.). رفت بازی کنه. یه پسره اومد بزندش. اول یه لحظه واستادم ببینم چیکار می کنه. بعد یهو دیدم، اون پسره و یه پسره ی دیگه دو تایی شروع کردن پسرمونو هل دادن. یکیشون کلاهشو در آورد. سریع رفتم گفتم چیکار می کنین؟ بده من کلاه بچه رو؟ هر دو تا شونو از دورش دور کردم. اومدم کنار. چون کل اتفاق شاید پنج ثانیه هم نشده بود، فکر نکردم که پسرمون شاید الان خیلی حالش بد باشه. یهو برگشتم، دیدم سرشو انداخته پایین، انگاری بغض کرده و چشاشم یه کمی اشکیه ولی نمی خواد گریه کنه.
دیگه رفتم سریع بغلش کردم و کلی باهاش صحبت کردم و بازی کردم و نازشم کردم تا یه کمی آروم بشه. تقریبا نیم ساعتی طول کشید تا یه کمی حالش بهتر شد.
دیگه کم کم راه افتادن و منم مجبور شدم برم. البته؛ مربیشون این پنج تا بچه ای که خانواده شون همراهشون نبودنو گفت که برن پیش خودش که خودش حواسش بهشون باشه.
برگشتنی، یه آقاهه رو دیدم که گفت می خوای بری پارکینگ؟ گفتم آره. گفت من الان درو قفل کردم. بیا باز کنم. دوباره برگشت و باز کرد. اگه باز نمی کرد باید یه دور قمری می زدم از خیابونای پشتی تا به ماشین برسم.
سوار ماشین شدم و برگشتم. ولی دلم آروم نشد به خاطر حال پسرمون. اومدم به همسر گفتم این جوری شده. هم تنها بود، هم بچه ها هلش دادن. براش نگرانم.
گفت پا شو بریم دوباره خودمون پیداش کنیم.
شروع حرکت ساعت 14:11 بود. نمی دونم چرا. من که برگشتم خونه، هنوز تقریبا 14 بود.
همسر هم تقریبا کارش تموم شده بود و روز کارناوال هم کلا خیلی ها زودتر تعطیل می کنن.
دوباره ماشینو سوار شدیم و رفتیم. مسیرو بسته بودن و مجبور شدیم یه جای خییییلی دوری پارک کنیم.
شاید بیست دقیقه ای پیاده روی کردیم تا رسیدیم به کارناوالی که تازه راه افتاده بود. دیگه انقدر رفتیم و هی دونه دونه تیم های توی خیابون رو نگاه کردیم که مال کدوم شرکت و موسسه ان تا بالاخره پیدا کردیم گروه پسرمونو. اتفاقا دقیقا همون پسری که پسرمونو هل داده بود روی شونه ی باباش بود و تا دیدمش شناختمش. به همسر گفتم همینان.
از همون بغل با کارناوال رفتیم. یه کمی طول کشید تا پسرمون ما رو دید.
تو چهره اش قشنگ میشد ترس و تنهایی و "من دلم نمی خواد اینجا باشم"و دید. ولی یه یه ربعی که ما کم کم کنارش راه رفتیم و هی ما رو میدید، کم کم اعتماد به نفس پیدا کرد و چهره اش باز شد و آخراش دیگه خوشحال شد.
--
هر بار که نگاهش می کردیم، برامون یه شکلات مینداخت. به همسر میگم این طفلک فکر می کنه باید حتما برای ما شکلات بندازه. همسر میگه فکر کردی برای ما میندازه؟ اون داره برای خودش میندازه
.
دفعه ی بعد که پسرمون خواست بندازه، رفتم جلو، بهش میگم لازم نیست پسرم هی برای ما بندازی. میگه خب از اونا ندارم من
. فهمیدم حرف همسر دقیقا درسته. داره واسه خودش جمع می کنه
.
--
باهاش تا آخر مسیر رفتیم. بعد باز کللللی پیاده روی کردیم تا دوباره رسیدیم به ماشین و رفتیم خونه.
ولی خب تجربه شد که سال بعد باید باهاش برم وسط. ولی مشکلش اینه که اونایی که وسطن همه صورتاشونو نقاشی کرده ان و از این شکلای عجیب غریبن، من اصلا علاقه ای ندارم به همچین کاری. نمی دونم باید چیکار کنم. شایدم اصلا کلا با پسرمون فقط رفتیم خوردنی جمع کردیم، اصلا نرفتیم وسط
.
--
از اونجایی که ما این دفعه عملا اصلا کارناوالو نگاه نکردیم و فقط پسرمونو نگاه کردیم، زیاد خوردنی گیرمون نیومد و اصلا جای بزرگی هم نرفتیم آخه. شهر بغلی که بزرگه، خیلی بهتره کارناوالش. ولی خب همین جا هم ماشین جلوییشون، وسط یه عالمه چرت و پرتی که مینداخت، یه مدل کیک هم مینداخت هر از گاهی که به نظر خیلی خوشمزه میومد (ما هم که هیچ کدوم غذا نخورده بودیم.). به همسر گفتم ببینم می تونم از این کیکا بگیرم.
بالاخره موفق شدم دو تا از اون کیکا ازشون بگیرم و یه دونه هم بیسکوییت. بیسکوییته رو که همون اول خودم خوردم چون گرسنه ام بود
. کیکه رو یکیشو پسرمون خورد آخرش، یکیشو من و همسر با هم. ولی کلا بازم خوب بود، بازم کیسه مونو پر کردیم و نیاز شکلات و شیرینی جاتمون برای پسرمون تا مدتی رفع شد
.
مدت هاست هی می خوام از بازی هایی که پسرمون موقع فوتبالش میکنه بگم، هی یادم میره.
الانم که می خوام بنویسم، بازی ها یادم رفته :|! ولی خلاصه شو بگم، به نظرم یکی از جذاب ترین و خلاقانه ترین شغل های دنیا (البته؛ برای کسی که علاقه داشته باشه) طراحی بازی ها و اسباب بازی های بچه هاست.
یکی از بازی هاشون که یادم مونده و به نظرم خیلی جالب بود این بود که بهشون می گفت هر کسی با هر کسی می خواد یا حتی تنها بازی کنه. هر وقت من گفتم "سه تایی"، باید توی گروه های سه تایی به هم بچسبین و توی یه ردیف قرار بگیرین و بیاین پیش من.
این کارش باعث میشد بچه ها از این حالت که فقط با دوستشون بازی کنن درآن و با بقیه هم بازی کنن. چون وقتی یهویی می گفت "سه تایی"، باید برای خودشون دو تا یار پیدا می کردن.
بازی های این مدلی زیاد باهاشون می کنه. بازی هایی که باید دو تا دوتا بشن یهویی یا مثلا همه شون باید توی یه دایره هایی جا بگیرن و هیشکی نباید بی جا بمونه. کلا بازی هاشون قشنگه.
--
رفتیم تولد دلارا. اول اینو بگم که خانمه خودش توی حرفاش گفت که ایرانیه.
تولدش خیلی خوب بود و واقعا هم به بچه ها و هم به ما خوش گذشت (مفصلشو توی یه پست جدا میگم).
مامان دلارا از اوناست که یه آرایش مخصوص به خودش داره و همیشه هم داره آرایششو. یعنی کلا چهره شو بدون آرایش نمی بینی.
ولی اصلا آدم تیشان فیشانی نیست. خیییلی خانم مهربون و خودمونی ای بود، واقعا خیلی. شخصیتشو (حداقل تا اینجایی که با هم آشنا شدیم) خیلی دوست داشتم.
خواهرشم بود. در واقع، وقتی که دعوت کرد، گفت اگه خودتونم وقت داشته باشین که با هم باشین، ما خیلی خوشحال میشیم؛ چون خواهرمم میاد و اینا. خواهرشم بسیاااار خانم مهربون و خوشرویی بود و هیچ تکلفی نداشت.
اینم بگم که به شدت پولدارن و واقعا لذت بردم که علی رغم سطح زندگیشون، چقدر رفتارشون ساده و گرم بود و اصلا از اینا نبودن که خودشونو بگیرن.
--
اتفاقا هم مامان دلارا و هم خواهرش دارن خونه می سازن. یکیشون تو شهر خودمون، یکیشون توی یه شهر دیگه ی نزدیکمون. ولی خب کلا با ما خیلی فرق دارن. مامان دلارا اینا که میخوان سه طبقه بسازن و تازه یه آپارتمان کوچیک هم بغلش توی حیاطشون بسازن. گفت فقط برای ساختش، معمار به ما گفته بالای یه میلیون.
اما جالبش این بود که چون همه مون توی یه دوره دنبال خونه بوده ایم، تا گفت فلان جا زمین گرفتیم، گفتم آها، همون زمینایی که مال شهرداری بود؟ گفت آره آره.
باز من که گفتم ما توی فلان قسمت شهر داریم می سازیم، خواهرش گفت آها، همون زمینای فلان که مال شهرداری بود؟ که البته؛ گفتم نه ولی میدونم کدوم زمینا رو می گی.
ما سال 2019 که اومدیم اینجا، آگهی ها رو همین طوری نگاه کردیم. شهرداری دو تا تیکه زمین جدا از هم رو گذاشته بود برای فروش. ولی ما اون خیابون رو نپسندیدیم به دلایلی.
خونه ای که الان میخوایم بسازیم، توی همون منطقه حساب میشه ولی خب یه جای دیگه اش.
قشنگ همه مون سراغ داشتیم که کی کجا شهرداری چه آگهی هایی گذاشته
.
درد همه مونم یکسان بود قشنگ؛ قیمتای بالا، سود وام بالا، مشکلات شرکت های سازنده و ... .
هر کدوممون یه جایی شانس آورده بودیم، یه جاهایی شانسو از دست داده بودیم. مثلا خواهر مامان دلارا (نادیا)، توی نوامبر 2021 زمینو خریده بود و به دلیل قیمت های بالا، دولت یه مبلغ کمکی به کسایی که توی سال 2022 زمین یا خونه خریدن، پرداخت کرد که خب به اونا تعلق نگرفته بود. از طرفی، یه کمکی دیگه بود از قدیم که اگر خونه ات رو از نظر عایق بندی و اینا، طبق فلان استاندارد می ساختی، دولت یه مبلغی کمک می کرد. گفت برای اونا شده 26 هزار یورو. اونا روی اون حساب کرده ان و کارها رو شروع کرده ان. ولی سال 2022 این کمکی حذف شد. ولی اونا چون شروع کرده بودن، و شرایط طوری نبوده که بتونن برگردن و پلنشون رو عوض کنن، انگاری این 26 هزار تا رفته تو پاچه شون. ولی خب به جاش وامشونو با سود 2.09 گرفته بودن.
برای ما، ما با سود 3.33 گرفتیم ولی حداقل اون کمکی اول بهمون تعلق گرفت.
مامان دلارا با سود 3.8 گرفته بودن و خب کلا با هزینه های ساخت بالاتر ولی زمینشونو از شهرداری خریده بودن که ارزون تر بود.
خلاصه، فکر کنم هر کدوممونو حساب می کردی، یه جورایی سود کرده بودیم و یه جورایی ضرر.
نمی دونم دیگه آخرش شرایط کدوممون بهتر میشه ولی امیدوارم آخرش برای همه مون خوب باشه
.
--
نادیا می گفت الان دارن خونه مونو می سازن؛ بماند که چقدر ما هی پرسیدیم و هی گفتن داریم دیوار می زنیم و ما رفتیم دیدیم دیواری خبری نیست، بالاخره یه بار آخر هفته رفتیم، گفتیم شاید ساخته باشن تا الان. می گفت دیدیم ساخته ان و پنجره ها رو هم گذاشته ان. ولی من از دور دیدم، گفتم واای، چقدر پنجره ی آشپزخونه کوچیکه. من اول 2.5 طراحی کردم، بعد گفتم 2.20 اکیه. کاش همون 2.5 رو قبول می کردم.
بعد رفتم جلو، دیدم نه بابا، کوچیکه واقعا. وجب گرفتم، دیدم 1.20 ایناست! رفتم تو دستشویی، دیدم یه پنجره ی دو متری گذاشته ان که وقتی بشینی، همه جات دیده میشه
! دیدم چهار تا پنجره گذاشته ان، هر چهار تاش غلط. مال هر اتاقی رو توی یه اتاق دیگه گذاشته ان. حتی در رو هم کوچیک تر گذاشته بودن.
می گفت باید خودت هی بری همین چیزای واضح رو هم هی چک کنی، وگرنه یه چیز کج و کوله ای تحویلت میدن.
--
مامان دلارا می گفت ما یه بار برای زمینای شهرداری درخواست دادیم چند سال پیش، ولی تعداد بچه مون کم بود، بهمون ندادن. این دفعه بهمون دادن.
بهش گفتم ما بهمون اون زمینا رو نمی دادن اگه اپلای هم می کردیم، چون سوالای توی فرمش این بود که آیا محل کارتون تو این شهره؟ آیا خانواده ای دارین توی این شهر؟ آیا خودتون بیشتر از پنج ساله که اینجا زندگی می کنین؟ و جواب ما به همه ی این سوالا نه بود. عملا هیچ شانسی نداشتیم.
گفت آره، من همسرم متولد اینجاست. شرایطمون خوب بود واسه ی گرفتن زمینا.
--
دلارا که تولدش بود 4 سالشه. یه خواهر داره که اون همسن پسرمونه و من نمی دونم چرا اون توی خونه شون این قدر راجع به پسرمون صحبت می کنه (و البته به خاله اش گفته من عااااشق فلانیم
)، نه خواهرش! ولی به هر حال، یه خواهر همسن پسر ما داره که امسال میره مدرسه. اون میره مدرسه ی کاتولیک.
به مامانش گفتم اونجا به ما جا نداد. گفت ئه، حیف شد. ولی خب آره، اول به کاتولیکا میدن. بچه های من کاتولیکن. آخه همسرم کاتولیکه. همسرم میگه اینجا اگه می خوای از امکانات استفاده کنی، باید کاتولیک باشی.
البته؛ خونه شونم درست جلوی مدرسه است و خب شرایطشون ایده آل بوده برای جا گرفتن توی اون مدرسه.
--
ولی من بازم نگران نیستم وقتی می بینم بقیه میگن اون مدرسه ی کاتولیک بهتر بود. با مامان شایان چند وقت پیش حرف می زدم. می گفتم ببین، دیگه از ایران که بدتر نیست این مدرسه ای که پسرمون میره
. ما تو ایران مدرسه رفتیم، تونستیم خودمونو انقد بکشیم بالا که به اینا برسونیم خودمونو. اینجا هم هر چیشو احساس کردیم مدرسه اش خوب کار نمی کنه، خودمون باید بیشتر زحمت بکشیم دیگه.
مامان شایان میگه آره بابا. از خداشونم باشه بچه هامون. خیلی هم باید خدا رو شکر کنن که همین جان. الان اگه ایران بودن باید مقنعه سرشون می کردن و با اون کیفیت مدرسه های ایران درس می خوندن
.
بهش می گم قشنگ داری رفتارای مامان رو نشون میدی ها
.
میگه آره والا، به خدا. راست میگفتن خب مامانامون. باید از خداشونم باشه
.
حالا خلاصه که واقعا مشتاقم ببینم این مدرسه پرونده اش چی میشه واسه ما
.
--
پست در زده؛ یه بسته برامون اومده.
همسر: فکر کنم مال پسرخاله ته.
پسرمون: پسرخاله چیه؟
یه خانمی هست که دو تا بچه داره تو مهد پسرمون و دیده ام که قاطی حرف می زنه: فارسی و آلمانی. ولی دیده بودم که فارسی که حرف می زنه افغانستانیه.
چند روز پیش یه شماره روی یه کاغذ کوچیک نوشته بود و زده بود به قسمت مخصوص پسرمون توی مهد و روش نوشته بود لطفا زنگ بزنین.
منم اومدم و شبش یا فرداش پیام دادم که من مامان فلانیم.
پیام داده به فینگلیش، نوشته تولد دخترم چهارشنبه است و می خواستم دعوتتون کنم. این دلارا ما رو کشت انقدر هی پرسید فلانی میاد یا نه؟ 
منم گفتم باید بپرسم از گفتاردرمانی پسرمون چون باید اون جلسه رو کنسل کنم.
خلاصه، کنسل کردم و جمعه بهش گفتم که میایم.
میگم چی بخریم برای دخترتون؟ وویس گذاشته که دوست داره یه حیوون داشته از پسر شما یادگاری داشته باشه و به همه بتونه بگه اینو فلانی بهم داده. فکر کنم دلارا عاشق شده
.
حالا پسر ما تو خونه اصلا هیچی از دلارا نمی گه. بهش میگم تو با دلارا هم بازی می کنی؟ میگه نه
.
حالا خوب شد برای تولدش دعوت کرده به یه جایی که برن پونی سوار بشن. وگرنه اگه خونه شون بود که عمرا پسرمون حاضر میشد بره.
نمی دونم چرا، ولی پسرمون اصلا بازی کردن با دخترا رو دوست نداره.
--
یکی دو روز پیش دیدم مامان دلارا (که البته خود مامانش هم تلفظش می کنه دلاغا چون بزرگ شده ی اینجاست و کلا فارسیشو هم قاطی حرف می زنه، نمی تونه فقط فارسی صحبت کنه) یه استاتوس واتس اپ گذاشته از یه Schultüte (شول توته که ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کیسه ی مدرسه یه مخروط کاغذای یا پارچه ایه که روز اول مدرسه ها، بچه های کلاس اولی با خودشون می برن و توش پر از چیزای شیرینه) و نوشته ی شول توته ی بچه مدرسه ای 2023. فکر کنم کم کم ما هم باید به فکرش بیفتیم.
سرچ کردم کی باید اینو بخریم. اتفاقا یه نفر دیگه هم این سوالو قبلا پرسیده بود (البته؛ تو سال های قبل) توی ماه مارچ و بهش گفته بودن الانا وقتشه دیگه. البته؛ بعضی ها هم گفته بودن بچه های ما توی مهد کودکشون درست کردن با مربی ها و پدر و مادرها.
حالا باید خود شول توته رو سرچ کنم، ببینم چی بخریم. کاغذی داره که 10 12 یوروئه. ولی یادمه مامان نیک میگفت ما نمی دونم همسایه مون یه پارچه ای دوخته و منم می خوام برای دخترمون پارچه ای درست کنم که براش یادگاری بمونه و 50 60 یوروئه.
ولی من نمی دونم مهمه که 50 60 یورو بدیم برای همچین چیزی یا نه. واقعا دلم نمیاد. راستش، فکر هم نمی کنم پسر ما اهل این باشه که بخواد برای خودش یادگاری نگه داره. ولی بازم مطمئن نیستم آخرش چی می خریم.
--
رفتیم آشپزخونه مونو طراحی کنیم. ساعت سه قرار داشتیم با یه آقایی. از سه تا شیش اونجا بودیم. شیش تو بلندگو اعلام کردن می خوایم ببندیم، دیگه گفتیم بقیه اش باشه برای یه دفعه ی دیگه.
فکر می کنم حداقل دو ساعت دیگه هم کار داشته باشیم.
--
آقاهه ازمون پرسید بودجه تون چقدره؟ (باید توی سیستم وارد می کرد) گفتیم فعلا بزن بیست تا. بعد اگه تونستیم، تا سی تا هم اضافه اش می کنیم. گفت خیلی خوبه و وارد کرد و رفتیم سراغ طراحی.
بعد که اومدیم خونه، همسر میگه یه چیزی. من اولش یادم نبود، بعدا هم دیگه روم نشد به طرف بگم. این بیست تا رو با دستگاه های برقیش حساب کرد یا بدون اونا؟ 
حالا الان نمی دونیم این قیمت شامل فر و گاز و یخچال و ماشین ظرف شویی میشه یا نه. خدا کنه بشه وگرنه ما رومون نمیشه به طرف بگیم آقا ما منظورمون با چیزای برقیش بود؛ نمیخوایم صرفا واسه کمداش بیست هزار پول بی زبونو بدیم
.
--
بعد از اینکه میتینگمون تموم شد، آقاهه کلی از پسرمون تعریف کرد که چقدر صبور بود و همکاری کرد. می گفت بعضیا میان اینجا، بچه هاشون خیلی کلافه میشن. برای من اکیه ولی خب پدر و مادراشون خیلی استرس می گیرن.
ما نمی دونستیم قراره سه ساعت اونجا باشیم وگرنه حداقل چهار تا اسباب بازی برای این بچه می بردیم.
از آقاهه فقط براش یه ورق گرفتیم که روش نقاشی بکشه. فکر می کردیم یه ساعت اینا بیشتر نیست.
بعدشم دیدیم دیگه خیلی حوصله اش سر میره، گذاشتیم یه کمی فیلم ببینه. یه مقداریشم خودمون نوبتی گذاشتیم رو زانومون و یه کمی باهاش بازی کردیم.
یکی از مشکلات زندگی کردن تو کشور غریب همینه دیگه. بچه هیشکیو اینجا نداره که بخوای در حد چند ساعت بذاریش اونجا. حالا باز توی روزای کاری شاید بشه بگی مثلا کس دیگه ای از مهد ورش داره. ولی شنبه هر کسی برنامه ی خودشو داره و به دوست و آشنا هم راحت نمیشه سپرد.
--
برای هفته ی بعد حسین اینا رو دعوت کردیم که نپذیرفتن. ولی ریحانه خانم اینا احتمالا برای 5 مارچ میان اینجا که درست قبل از رفتن ما باشه. یه چیزیو میخواد بده ببرم ایران براش.
--
این دفعه رفتم ایران، قراره - ان شاءالله- با مامانم برم مشهد. به ریحانه خانم میگم من چند روز مشهدم. راحت می تونم برسونم به مامانت اینا. میگه من شماره تو میدم به مامانم، دیگه خودت می دونی و مامانم
.
میدونم که مامانش دعوت میکنه و از اونام هست که حرف می زنه، نباید بهش نه بگی. حالا نمی دونم چی میشه دیگه. من گفتم بریم مشهد که مامانمو ببرم حرم؛ از طرفی پسرمونم باید براش جای تفریحی پیدا کنم و ببرم؛ حالا مامان ریحانه خانمو هم باید احتمالا برم ببینم.
--
برای اینکه شب کجا بمونیم، با مامان صحبت کردم. گفت میشه خانه ی معلم بگیریم. رفتم تو سایت ببینم چطوری میشه گرفت و اینا، دیدم برای اسفند از الان نمیده. نوشته الان فقط تا پایان دی رو می تونین بگیرین (اون زمان دی ماه بود)!
بعد آلارم گذاشتم که یک اسفند، سر صبح برم که تموم نشده باشه هنوز. شماره پرسنلی مامان و اطلاعاتشو هم گرفتم.
چند هفته پیش، خواهر کوچیک تر زنگ زده، میگه الان فلان جا خالی داره و فلان جا. کدومو می خواین؟!!
میگم من خودم تو سایتشون دیدم که فقط برای همون ماه میداد. من هنوز آلارم گذاشته ام که یه ماه دیگه برم. میگه ولش کن اونا رو. الان میده. اینجا ایرانه، کاراشون معلوم نیست.
بعدم بقیه شو ادامه داد و یه جایی رزرو کرد و خب طبق معمول سایت های ایرانی، درست کار نمی کرد و نمیشد پرداخت انجام بدی. زنگ زده بود، گفته بود همون وقتی که اومدین پولشو بدین.
--
من واقعا نمی دونم همین نوشتن دو تا جمله که شما برای هر تاریخی چه مدت قبل ترش می تونین رزرو کنین چه سختی ای داره که توی سایتشون نمی زنن. خب وقتی آدم تو دی چک می کنه، میگه فقط تا آخر ماه میشه رزرو کرد، این طوری برداشت میشه که هر ماه برای همون ماه باید بگیری دیگه. اگه قانونتون چیز دیگه ایه، خب چرا نمی نویسین؟
همین ننوشتنا تبدیل به کلی کار اضافه میشه. مطمئنا کلی آدم هر روز دارن زنگ می زنن که آقا کی باز می کنین برای فلان تاریخ؟
خب بابا یه قانون بذارین که هم خودتون کارتون راحت بشه، هم مردم.
--
اگه اینجا کسی مشهدی هست و جاهایی که مناسب بچه ی 6 ساله باشه رو بتونه معرفی کنه، خوشحال میشم. ما مشهد زیاد رفته یم ولی خب با بچه ی این سنی نبوده هیچ وقت. این جور جاهاشو بلد نیستم.
البته؛ با این اوصاف، ما یکی دو جا فکر نکنم بیشتر بتونیم بریم ولی خب به هر حال، باید یه جوری باشه که پسرمونم راضی باشه، نگه منو همش بردین جاهایی که خودتون می خواستین.
--
راجع به بزرگ شدن حرف می زنیم. میگه دوست ندارم بزرگ بشم. میگم چرا؟ میگه خب اون وقت دیگه نمی تونم برم مهد کودک، بازی کنم. تازه باید به بچه مم پول بدم
!
--
داریم صدای برتر نگاه می کنیم. هی ما میگیم کامیار فلان، بیژن فلان. یه جا می پرسه: کامیونم می تونه؟ (منظورش کامیاره!)
چند وقتیه یه کاری رو میخوام انجام بدم و خودم بلد نیستم. برای آموزشش باید هزاران یورو پول بدی. یه جا پیدا کردم با کلی منت که ما کار رو برای مادرهای بچه دار آسون کرده یم و کلاس های ما آنلاینه و مناسب خانم هایی که بچه دارن و فلان، نوشته بود "فقط ماهی 699 یورو".
این در حالیه که همین کلاس ها و دوره ها برای دانشجوها نه تنها رایگانه، بلکه مشاوره ی تک به تک میدن به دانشجوها.
میخواستم نصیحتتون کنم اگر دانشجو هستین، از هررر امکاناتی که دانشگاهتون بهتون میده، استفاده کنین. برین تو سایت دانشگاه، ببینین چیا داره. هر چی کلاس و ورک شاپ مجانی میذاره، برین. نگین الان کار دارم، الان تز دکترام هست، حالا باشه اینو تموم کنم. بعد این امکاناتو جای دیگه پیدا نمی کنین.
اگه کلاس میذاره چطوری رزومه بنویسیم، برین. اگه کلاس میذاره، چطوری کاورلتر بنویسیم، برین. اگه کلاس میذاره چطوری بعدا کار پیدا کنیم، برین. اگه کلاس میذاره چطوری با آدمای شرکت های دیگه/دانشگاه های دیگه/موسسات دیگه ارتباط پیدا کنیم، برین.
همه ی همین چیزایی که به ظاهر محتوای علمی ندارن و بیشتر جنبه ی اجتماعی دارن، فردا هزار بار بهتر و بیشتر از یاد گرفتن مطالب علمی کمکتون نمی کنه.
--
برای همین کمک گرفتنا و اینا، به یه دانشگاهی ایمیل زدم که تا خونه مون یه ربع اینا راهه. چون با فرض اینکه کمکم بکنن و اجازه بدن من از امکاناتشون استفاده کنم، خب برای من با بچه ی کوچیک مقدور نیست که بخوام برم یه شهر دور که دانشگاهش بزرگتر باشه. منم یه فاخ هوخشوله پیدا کردم (تقریبا معادل دانشگاه علمی-کاربردی که خب از نظر سطحش توی آلمان، به طور کلی از جایی که عنوان یونیورسیتی داشته باشه، پایین تر حساب میشه) و ایمیل زدم، گفتم من همچین چیزی لازم دارم. دانشجوی شما نیستم؛ دکترامو هم توی فلان شهر گرفته ام و حتی فارغ التحصیل شما هم نیستم. آیا به من این خدمات رو میتونین بدین؟
همون روز خانمه ایمیلمو جواب داد و برای همون روز و یکی دو روز بعدش، بهم پیشنهاد داد که یه میتینگ بذاریم. منم میتینگ همون روز رو قبول کردم و توی میتینگ دیدم یه آقایی اومد و خود اون خانمه نیومده بود.
آقاهه کلی کمکم کرد و قرار شد بعدا من باز دوباره باهاش تماس بگیرم.
اون روز دوباره باهاش تماس گرفتم و گفتم اگه میشه دوباره میتینگ بذاریم. دوباره برای همون روز بهم میتینگ داد.
به همسر میگم، ببین؛ این بنده خدا الان منتظر نشسته؛ از خدا شه که یه نفر بیاد بهش مراجعه کنه. تو دانشگاه های خوبش هم بچه ها سراغ این جور چیزا نمیرن، این که توی یه دانشگاه در پیته که دیگه هیشکی بهش مراجعه نمیکنه (ولی خود آقاهه کارشو بلد بود و راهنمایی های خوبی کرد).
میتینگو باهاش رفتم و صحبت کردم. حرف از یه چیز دیگه شد. گفت اتفاقا ما اومدیم یه کلاس اختصاصی برای فلان چیز برای دانشجوهای دکترا گذاشتیم و برنامه ریزی کردیم. حدود چهل تا دانشجوی دکترا داریم. بهشون گفتیم که همچین چیزی داریم. ولی حتی یه دونه شون، حتی یه دونه شون، به ما فیدبک نداد که علاقه داشته باشه توی این کلاس ها شرکت کنه. نمی دونم میگن ما خیلی سرمون شلوغه یا چی. من خودم دکترا ندارم.
واقعا خیلی ناراحت شدم. هم آقاهه رو کاملا درک می کردم، هم اون دانشجوها رو. و برامم مثل روز روشن بود که اون دانشجوها الان دقیقا میگن ما سرمون شلوغه و حالا تزمونو بنویسیم، بعدا فلان کارو می کنیم، بعدا این، بعدا اون. ولی بعدا پشیمون میشن.
خلاصه که از من به شما نصیحت، اگر هنوز دانشجویین یا حتی توی شرکتی هستین که بهتون امکان استفاده از یه سری امکانات رو میده، حتما استفاده کنین. خیلی از چیزایی که توی دوران دانشجویی، مثلا بهتون ارائه میدن با صد یورو، پاتونو از دانشگاه بذارین بیرون، باید براش پنج هزار یورو پول بدین.
اگر چیزی رو با خودتون فکر می کنین که به دردتون نمی خوره ولی دانشگاه داره ارائه میده، حداقل، اول یه سرچ بکنین، ببینین اگه دانشجو نباشین، همون دوره رو بیرون با چه مبلغی می تونین برین. بعد تصمیم بگیرین که اون دوره رو شرکت بکنین یا نه.
یه چیز دیگه رو هم بهتون بگم، دانشگاه ها - حداقل توی آلمان- خییییلی امکانات دارن. ما اون موقع ها بلد نبودیم سرچ کنیم، بلد نبودیم توی سایت دانشگاه بچرخیم (فکر می کردیم مثل ایران، سایت هاشون آپدیت نیست و حالا مگه چی داره؟ چهار تا خبر که نمی دونم رئیس دانشگاه رفته به دیدار کی کی و از این چیزا دیگه). من الان که تو سایت دانشگاه ها می چرخم می بینم اوووه، چقدر امکانات دارن؛ چقدر کلاس های مختلف میذارن؛ چقدر پشتیبانی های مختلف علمی و اجتماعی و حقوقی و حتی مادی (مثل وام دادن) دارن.
خلاصه که ای که دستت می رسد، کاری بکن/ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار.
یه سری چیزا رو فکر کنم یادم رفته بنویسم.
یه روز قرار بود پسرمونو ببرم مدرسه اش که گفته بودن قراره بازی کنن و این حرفا.
وقتی ما رسیدیم، بعد از ما فقط یه نفر دیگه اومد ولی خب دیر هم نرفته بودیم.
برای هر بچه ای اسمشو نوشته بودن و باید اسمشو برمیداشت و میرفت جایی که برای بچه ها در نظر گرفته بودن (یه سری صندلی به صورت دایره ای) می نشست.
بچه ها رفتن نشستن و ما هم یه مقداری دورتر نشسته بودیم.
البته؛ من چون دیر رفته بودم و بقیه یکی در میون و هر جا خواسته بودن نشسته بودن و جالب نبود که من برم از لا به لاشون رد بشم تا برم جای خوبی بشینم، مجبور شدم برم یه ردیف دورتر و بغل پنجره بشینم و عملا نمی تونستم با هیچ کس صحبت کنم.
مدیر مدرسه، صندلیش مثل بچه ها بود (همه از این صندلی های کوتاهی که گرده و پشتی هم نداره؛ تقریبا چهار پایه) و جاش هم وسط بچه ها. معلم ها جاشون دو طرف بچه ها بود و روی میزها نشسته بودن. پدر و مادرها هم روی صندلی هایی که دور یه سری میز چیده شده بود نشسته بودن و برامونم یه کمی بیسکوئیت و آب و از این چیزا گذاشته بودن. قهوه هم روی یه میزی اون بغل بود.
اول مدیر نشست و به بچه ها سلام کرد و گفت که تو جلسه ای که جدا اومده بودین، با همدیگه یه کتابو ورق زدیم. کی یادشه چیا بود توی اون صفحه ها و چی خوندیم؟
دو سه تا از بچه ها دست بلند، دست بلند کردن و گفتن. برخلاف تصورم، پسرمونم دستشو بلند کرد و یه چیزی گفت. فکر می کردم کم رو تر باشه. خوشحال شدم براش واقعا
.
بعد یه چیزیو که شبیه سنگ بود گرفت دستش و گفت من اسممو میگم و میگم چی دوست دارم. بعد سنگو داد به بچه ای که بغلش بود. گفت تو هم همین کارو بکن. هر کسی اینو بده به بغلیش و هر کس سنگ دستشه باید اسمشو بگه و بگه چی دوست داره.
همه گرفتن و اسماشونو گفتن و گفتن که دوست دارن بازی کنن 
. دو سه نفر البته نقاشی رو هم اسم بردن. بقیه - حالا نمی دونم نظر شخصیشون بود یا به تبع از نفر اولی که گفت دوست دارم بازی کنم- گفتن دوست دارن بازی کنن.
بعد هر معلمی بلند شد و دست یکی از بچه ها رو گرفت و رفتن به یه اتاق دیگه.
مدیره یه مقداری با ما حرف زد و گفت اگر سوالی دارین بگین و ... .
قرار بود توی این جلسه پدر و مادرها هم با هم صحبت کنن ولی مدیره انقدر صحبت کرد و آدما سوال پرسیدن که عملا شاید بگم در حد پنج یا ده دقیقه آدما با هم صحبت کردن که خب اونم من چون جام مناسب نبود، عملا دسترسی ای به هیچ کسی نداشتم. ولی اونایی هم که با هم صحبت می کردن، مشخص بود که از قبل همدیگه رو میشناختن. فقط یه بابای دیگه هم بود که اونم بغل پنجره نشسته بود (و احتمالا اونم مثل من دیده بود شرایط برای جای دیگه ای نشستن مناسب نیست)، اونم با هیشکی حرف نمی زد. ولی متاسفانه فاصله ی من و اون آقاهه هم انقدر زیاد بود که نمیشد با هم راحت صحبت کنیم. این شد که من تا آخر با کسی صحبت نکردم.
ولی خب پنج دقیقه، ده دقیقه بعدش، اولین بچه اومد و پسر ما هم بچه ی سوم بود که اومد و بعدش دیگه هر کسی خداحافظی کرد و رفت.
مدیره گفت که این جلسه بیشتر برای اینه که ما بچه ها رو بشناسیم و ببینیم هر بچه ای چه ویژگی هایی داره. آیا بچه تون به آموزش خاصی نیاز داره یا نیازهای خاصی داره (منظورش چیزایی مثل اوتیسم و مشکلات جسمی و ذهنی و اینا بود) یا نه. اگر داشت، زنگ می زنیم و بهتون خبر میدیم. اگر زنگ نزدیم، یعنی اکی بوده.
ولی اگر اصرار دارین که دقیق بدونین چی شده و ما چی کار کرده یم و نتیجه چطور بوده، از هفته ی بعد می تونین زنگ بزنین و با من صحبت کنین. ضمنا من ممکنه سرم شلوغ باشه، تو اتاق دیگه ای باشم، کاری داشته باشم، در این صورت شما حتما خودتون پیگیری کنین و اصرار کنین و از ما جواب بخواین (منظورش این بود که اگه به ما واگذار کنین، ممکنه یادمون بره؛ من ممکنه بعدا حواسم نباشه که حتما به شما زنگ بزنم؛ ما از اینکه شما از ما جواب بخواین و به ما فشار وارد کنین و هی پیگیری کنین، ناراحت نمیشیم؛ بپرسین حتما.).
بعدم گفت ما به هیچ کسی که مشکلی نداشته باشه زنگ نمی زنیم. ما هیچ وقت به شما زنگ نمی زنیم بگیم وای چقدر بچه ی شما خوب و عالیه. اگر می خواین از این جمله ها بشنوین، خودتون باید زنگ بزنین. ما فقط اگه بچه تون مشکل داشته باشه، زنگ می زنیم
.
--
حالا من هنوز وقت نکرده ام زنگ بزنم، ببینم چطوری بوده.
--
جلوی مدرسه شون، فکر کنم هیچی نباشه، صد تا، دویست تا جای پارک داشته باشه.
اون روزی که برای ثبت نامش بردمش، حتی یه دونه جای خالی نبود. مجبور شدم، اومدیم بیرون، بغل خیابون یه جا پیدا کردم و پارک کردم.
روزی که برای بازیش رفتیم، اولین جای پارکی که توی همون محوطه ی جلوی مدرسه شون بود، پارک کردم. اونم وسط دو تا ماشین دیگه.
پیاده شدیم، دیدیم کلی جای پارکه
.
وقت نبود که برگردم، ماشینو درآرم، ببریم جای دیگه پارک کنیم. فقط خدا خدا می کردم تا ما برمی گردیم، این دو تا نیان ماشینشونو بردارن. آخه مطمئنا با خودشون میگفتن این یارو جا قحطی بوده آورده ماشینشو درست وسط ما پارک کرده وقتی پنج تا پنج تا جای پارک خالی بغل هم هست؟ 
و خب - خدا رو شکر- هر دو تا ماشین هنوز بودن وقتی ما ماشینمونو ورداشتیم
.