اون روز با فاطیما حرف می زدم. از اول ژانویه تمام وقت کار می کنه. میگه وااای دختر معمولی، تو چطوری انقدر کار می کنی؟ خییییلی طولانی. من مردم دیگه این چند روز. هر چی هی کار می کردم، هی تموم نمیشد.
بهش میگم خب من مثل تو کار نمی کنم، من 37 ساعت تو هفته کار می کنم. میگه خب همونم خیلی زیاده.
میگم مگه تو تو الجزایر کار نکرده ای قبلا؟ سرشو به یه معنی اووه، برو بابا، این کجا، اون کجا تکون می ده و میگه کار تو الجزایر کلا متفاوته. هشت مثلا شروع می کنن، بعد صبحانه می خورن و این ور و اون ور می رن و اینا، عملا ده شروع می کنن.
دیدم این بیچاره ها هم انگاری توی یه ایران دیگه دارن زندگی می کنن. خوبه که باز انقدر انعطاف پذیری داره فاطیما که با این چیزای کشورش مشکلی نداره.
--
پسرمونو بردم گفتاردرمانی، مامان دنیلو و دنیلو هم اومدن. بعد دیگه پسر ما و دنیلو رفتن پیش مربی هاشون، من و مامان دنیلو با هم صحبت کردیم.
راجع به مدرسه ی پسرشون ازشون پرسیدم و اینکه آیا همچنان راضی هستن یا نه و اینا.
کلا که راضی بود ولی می گفت سیستم اینجا خیلی با اوکراین فرق داره. ما اونجا میریم مدرسه، دیگه 12 سال دیگه میایم بیرون. هی هر چند سال مدرسه عوض کن نداریم دیگه
.
یه چیزای جالب دیگه ای هم گفت. مثلا من فکر می کردم بچه اگه از کلاس پنجم بره دبیرستان دیگه تمومه. ولی گفت این جوری نیست. گفت وقتی میره دبیرستان، بعد از دو سالش، باز دوباره ارزیابی میشه که آیا اجازه داره تو دبیرستان بمونه یا باید بره یه مدرسه ی دیگه. باز اگه گفتن باید بره یه مدرسه ی دیگه و رفت، بعد از یه مدتی (نگفت چند سال) دوباره می تونه اونجا ارزیابی بشه و اگه خوب بود، دوباره برگرده دبیرستان.
خلاصه که حالا حالاها این قضیه ها تموم نمیشه.
--
جلسه ی اول کلاس شنای پسرمونم رفتیم. خوب بود.
کلا دو تا کارت ورود داریم: یکی برای پسرمون، یکی برای همراه. کارت همراه، فقط 20 دقیقه معتبره. یعنی باید بچه رو ببریم، لباساشو عوض کنیم، تحویلش بدیم و برگردیم. دوباره بریم برش داریم. نمیشه اونجا منتظر بمونیم.
ولی جلسه ی اول و آخر رو آقاهه گفت استثنائا می تونین بمونین و از توی یه اتاقی که شیشه داره سر تاسرش، بچه ها رو نگاه کنیم که بدونیم چیکار می کنن. ما هم رفتیم تو اون اتاق و نگاهشون کردیم. کلا صحنه ی بامزه ای بود، پنج شیش تا بچه ی کوچولو که لباساشونم درآورده بودن عین جوجه اردکا راه میفتادن دنبال مربیاشون. دو تا هم مربی داشتن.
ما کلاس خصوصی نگرفتیم ولی واقعا جمعیتشون کمه. فکر کنم کلاس ده نفره است ولی پنج نفر بیشتر نبودن این جلسه و خب با دو تا مربی، به نظرم واقعا کیفیت کلاسش خوب باشه.
--
بعد از اینکه از تو اتاق نگاهشون کردیم، برگشتیم که بریم توی اتاقی که بچه ها رو تحویل داده بودیم. به این اتاقا میگن Sammelumkleide (زامِل اوم کلایده: زامِل یعنی جمع شدن/گروهی، اوم یه پیشونده به معنی تغییر دادن، کلایده یعنی لباس) یعنی اتاقی که آدما به صورت گروهی می تونن توشون لباسشونو عوض کنن. برای وقتاییه که کلاس هست و بچه ها قراره همه شون با هم باشن. یه اتاق هم اون گوشه اش داره که اگر کسی براش مهمه که بدنش دیده نشه، بره اونجا لباسشو عوض کنه. بعدم همه ساک و بارشونو همون جا میذارن و دیگه لازم نیست هر کسی بره برای خودش یه جا دنبال کمد خالی بگرده و بچه ها پراکنده بشن.
--
هم زمان که از اون ور شیشه، مربی به بچه ها گفت که کلاس تموم شد و خودتونو خشک کنین، من و یه آقای دیگه راه افتادیم که بریم توی همون اتاقی که بچه ها رو تحویل داده بودیم (همون زامل اوم کلایده).
جلوی در که رسیدیم، یه خانمه توی اتاق بود که خودش کاملا برهنه واستاده بود و داشت یکی از بچه هاشو خشک می کرد. آقاهه که پشت سر من بود، انگاری یه کمی یکه خورد (قبل از کلاس با هم صحبت کردیم، به چهره اش و لهجه اش می خورد که اوکراینی یا روس اینا باشه) و همون عقب واستاد.
ولی من اهمیتی ندادم و رفتم تو. چون به نظرم خانمه اگه براش مهم بود، اونجا لباساشو درنمیاورد. مضاف بر اینکه باز توی همون اتاق هم یه اتاقک برای تعویض لباس بود و ایشونم مشغول خشک کردن بچه اش بود، نه مشغول لباس پوشیدن خودش.
بعد از اینکه من رفتم تو، خانمه درو بست. آقاهه هم دیگه روش نشد درو باز کنه.
یه چند دقیقه ای گذشت و خانمه خوب بچه اش رو خشک کرد و این وسط بالاتنه اش رو یه چیزی پوشید ولی از کمر به پایین، همچنان هیچی نداشت.
از در سمت استخر، آقای مربی اومد تو، یه نگاهی به من کرد، یه نگاهی به اون خانمه که هنوز نصفش لباس نداشت، با تعجب گفت بقیه ی پدر و مادرا کجان؟ چرا هیشکی نیست؟ بعد دوباره سرشو برد بیرون، ببینه بچه ها دارن میان دنبالش یا نه.
بعد بچه ها اومدن. دیگه این وسط یکی درو باز کرد و بقیه ی پدرا و مادرا (که البته همه شون به جز یکی پدر بودن) اومدن تو. خانمه هم یه زمانی این وسط بالاخره لباس پوشید.
--
این روزا خیلی غر زده ام نسبت به خیلی سیستمای آلمانی. گفتم بیام دوباره از خوبی هاشونم بگم.
اون روز که پسرمونو بردم استخر، یه چیزی دیدم که با خودم گفتم با اینکه تو آلمانم این همه سال، ولی باز هر بار که این ویژگیشونو می بینم، لذت می برم. اینکه برای آدما درست و حسابی وقت میذارن. مثلا بین کلاس های بچه ها، یه ربع فاصله است. یعنی؛ کلاسی که ساعت 3 شروع میشه، 3:45 تموم میشه. بعد، مربی تا کلاس بعدی، یه ربع وقت داره. طرف بعد از کلاسش، قشنگ میره بدنشو خشک می کنه؛ دوباره لباس مرتب مخصوص استخر رو که رنگش مشخصه و اسم استخر روش نوشته شده رو می پوشه. میاد وارد اتاق تعویض لباس میشه. با بچه های کلاس بعدی صحبت می کنه و بهشون میگه آماده هستین یا نه و هی بهشون میگه نشنیدم، بلندتر
؛ بعد بچه ها رو می بره با خودش و دوباره لباساشو عوض می کنه و مایو می پوشه و باهاشون میره تو آب.
آقاهه می تونست به جای اینکه بره لباس بپوشه و خودشو خشک کنه، بره یه قهوه بخوره این وسط و با توجه به اینکه فاصله ی زیادی هم بین کلاس ها نیست و هوا هم اون ور گرمه، یه لحظه همون جوری با مایو بیاد و بگه خب بریم و بچه ها رو ورداره ببره. ولی این کارو نمی کنه و واقعا احترام میذاره به آدمایی که میان اونجا و برای هر کدومشون با سر و وضع مرتب وارد میشه.
سلام،
بچه ها، میشه بهم بگین توی ایران، کدوم سایت برای خرید کتاب از همه جامع تره؟
من یه سری کتاب برای خودمون می خوام، یه سری کتاب برای پسرمون.
هر کتابی رو که سرچ می کنم توی یه سایتی میاره. ترجیحم اینه که این جوری نشه که از هفت هشت تا سایت بخوام بخرم، هر کدوم دو سه تا کتاب. می خوام از یه جایی بخرم که همه ی کتاب ها رو داشته باشه. جای خاصی رو پیشنهاد می کنین؟
در مورد کتاب بچه هم اگر می تونین، ممنون میشم راهنماییم کنین.
من دنبال کتاب داستانم، کتابی که واقعا داستان باشه. تو یه سایتی بر حسب پرفروش ترین مرتب کردم، هر چی آورد از اینا بود که نمی دونم به خودت افتخار کن، من خودم را دوست دارم، فلانی حسوده، من مرتبم و ... .
من از اینا نمی خوام. میخوام یه داستانی باشه یه گرگی، دایناسوری، کانگورویی، چیزی بیاد و بره و زندگی کنه و با دوستاش حرف بزنه و کارای هیجان انگیز بکنن و از اینا.
یه سری کتاب از انتشارات نردبان پیدا کردم و یه سری هم از انتشارات مهرسا. تو انتشارات پرتقال هم انتظار داشتم بتونم چیزی پیدا کنم ولی نتونستم درست و حسابی فیلتر کنم بر حسب چیزایی که می خواستم.
علاوه بر اون، یه سری کتاب هم می خوام که آموزش حروف الفبا باشه ولی جذاب باشه واقعا. مثلا همراه با رنگ آمیزی و جدول و ... . از اینا هم اگه می دونین از کجا می تونم بگیرم، ممنون میشم.
--
کتابم اگه دوست داشتین بهمون معرفی کنین.
--
برای خودمم از این کتابای جدول کلمات متقاطع می خوام. از اینا هم اگه می دونین کجا دارن، بهم بگین. ولی زیاد و درست و درمون باشه جدولاش لطفا. یعنی همون جدول های نرمال 15 در 15 (اگر اشتباه نکنم) که توی روزنامه ها قدیما بود. از این آسونای بچگونه نباشه.
--
حالا یکی نیست به من بگه تو خیلی وقت داری، این قدرم دنبال چیزی برای پر کردن اوقات فراغتت می گردی
.
--
خلاصه که پیشاپیش مرسی.
داشتم با آنیا حرف می زدم. گفت یه مصاحبه داشته با یه نفر که استخدامش کنن برای بخش پاسخگویی به مشتری. گفتم چطور بود؟ گفت متاسفانه زیاد خوب نبود. پسره از نظر رشته اش خیلی مناسب بود، نمره هاش 4 و 5 و اینا بود که خیلی پایین بود. ولی ما با اونش هم مشکل نداشتیم. مشکل این بود که خوب لبخند نمی زد، از نظر رفتاری، مناسب این پوزیشن نبود. وقتی کسی رو میذاری توی این سمت، باید با آدما خیلی مهربون و خوش برخورد باشه. وقتی طرف به اندازه ی کافی نخنده، آدما به این توجه نمی کنن که طرف "چی" گفت، حواسشون به این پرت میشه که طرف "چطوری" گفت حرفشو.
خیلی واقعا خوشحالم که اینجا واقعا این چیزا براشون مهمه. الان نمیدونم ایران چقدر تغییر کرده ولی قدیما که یادمه خیلی کم پیش میومد تو ایران کسی واقعا خوش اخلاق و خوش برخورد باشه. امیدوارم الان بهتر شده باشه.
--
دوباره باید بشینم پروژه ی امسالو شرکت کنم و درخواست بودجه بدم.
برای سال پیش، حدودا اندازه ی 20 روز کاری (20 تا 8 ساعت)، کم درخواست بودجه کرده بودم
. امیدوارم امسال بهتر بودجه بندی کنم
.
--
اون روز فهمیدیم برای OGS (همون جایی که بچه ها رو بعد از اتمام مدرسه تا ساعت 4 اینا نگه میدارن) باید تا 31 دسامبر یه جایی ثبت نام می کرده یم که ما نکرده بودیم. منم اتفاقی برگه اش رو دیدم لای پرونده ها. دنبال یه چیز دیگه میگشتم که دیدم این نوشته باید تا آخر امسال ثبت نام می کردیم.
دقیق یادم نیست چندم بود، شاید سوم یا پنجم. دیگه سریع رفتیم ثبت نام کردیم و بعدشم توی اولین فرصت، زنگ زدم به همون شماره هایی که اونجا بود و گفتم این جوری شده. ما یادمون رفته بود. گفت پر کنین حالا. ببینیم میتونیم بهتون جا بدیم یا نه. وگرنه باید تو لیست انتظار بمونیم.
کلا این سیستم آلمانی همین جوریه. سیصد جا باید خودتو ثبت نام کنی! ما اون روزی که رفتیم مدرسه، خب پر کردیم و نوشتیم که ما میخوایم که بچه مونو بعد از ساعت مدرسه نگه دارین و امضا کردیم. من نمی دونم چرا این سیستما به هم وصل نیستن و باز باید جداگونه هم بری ثبت نام کنی.
--
یه چیز دیگه رو هم پر کرده بودیم که گفته بود معمولا توی هفت هفته جواب میدیم. تقریبا بعد از همون دو ماهش جواب دادن. حالا جواب چی بود؟ جواب این بود که فلان مدرکتون کامل نیست. باید کل صفحه هاش رو آپلود می کرده ین، شما همه اش رو آپلود نکرده ین.
رفتیم نگاه کردیم. واقعا هیچ اطلاعاتی توی اون صفحه های بعدی نبود که جدید باشه! همه اش یا توضیحات بود یا چیزی که توی فایل های دیگه هم قابل پیدا کردن بود. نمی دونم دلیلش چی بود که طرف گفته بود اونا رو هم باید آپلود کنین.
حالا آپلود کرده یم و منتظریم که دوباره بررسی کنن.
--
اون روز رفتیم دنبال نوح و با پسرمون بردیمشون یه خانه ی بازی که بازی کنن. خوب بود و بهشون خوش گذشت.
رفتنی، نوح لباساشو گذاشته بود توی یه کیسه ای و آورده بود. وقتی رفتیم توی سالن، یه جا دیدیم انگاری کلا برعکس گرفته کیسه شو و لباساش یکیشون جلوی پامون افتاده و یکیشم آویزونه. بهش گفتیم و دوباره همه رو ریختیم توی کیسه اش.
خییییلی هم شلوغ بود. یعنی؛ همون اول که وارد شدیم، آقاهه گفت تضمین نمی کنیم که جا برای نشستن داشته باشیم. ما هم گفتیم باشه دیگه. اشکال نداره. ولی فکر نمی کردیم که واقعا جا نباشه برامون. رفتیم تو و واقعا جا نبود. در حین همین گشتن برای جا بود که وسایل نوح ریخت.
بعدش دیگه بچه ها رو فرستادیم برن بازی کنن. من یه گوشه ای بساط پهن کردم و نشستم تا همسر بره دور بزنه و ببینه کی جا پیدا می کنه. بعد از یه ده دقیقه ای شاید همسر یه جا پیدا کرد و رفتیم نشستیم.
برگشتین که اومدیم لباس بپوشیم، نوح گفت کلاهم کو؟ دیدیم کلاهش نیست. گفتیم بریم توی همون مسیری که اومده بودیم، احتمالا تو راه افتاده.
از همون مسیر برگشتیم. یهو نوح گفت ایناها، اینجاس. بعد خم شد، از توی یه سبدی که زیر یکی از میزا بود یه کلاه برداشت و سرش کرد. درست می گفت و کلاه خودش بود. همون جایی هم بود که وسایلش از توی کیسه اش ریخته بود بیرون. فقط من نمی دونم چرا یکی ورداشته بود گذاشته بود تو وسایل خودش!! نمی دونم بچه شون این کارو کرده بود یا چی. واقعا تعجب کردیم.
--
تو مدتی که توی خانه ی بازی بودیم، کتاب سالار مگس ها رو شروع و تموم کردم. اونم باید در موردش بعدا یه توضیح کوتاهی بنویسم. الان کتاب ارواح سرگردان رومن گاری رو شروع کرده ام. ببینم می تونم گاز بدم و کتاب هامو تا ایران رفتنمون تموم کنم
.
--
داریم با همسر حرف می زنیم، هی میگه chatterbox, chatterbox
!
شب سال نو، من ساعت 8 اینا فکر کنم خیلی خوابم میومد و رفتم خوابیدم. به همسر گفتم اگه براتون اکی بود، شما برین آتیش بازی و بذارین من بخوابم. ولی اگه اصرار داشتین منم بیام، بیدارم کنین.
بعدتر متوجه شدم که پسرمونم اومد کنارم خوابید. ولی نمی دونم ساعت چند بود.
نزدیک نیمه شب، متوجه شدم که می خوان برن. پسرمون گفت مامان پا شو بریم آتیش بازی. ولی من اون موقع اوج خوابم بود. گفتم شما برین مامان. بذار من بخوابم.
اونا هم طفلکی ها تنهایی رفتن.
ولی بعد پشیمون شدم که نرفتم باهاشون. چون فرانتس اینا آتیش بازی داشتن و انقدرررر صداش بلند بود که من قبل از ساعت 12 بیدار بودم کاملا. یعنی؛ دیدم صدای آتیش بازی میاد به شدت. ساعتو نگاه کردم، دیدم هنوز 12 هم نشده.
معمولا زودتر از 12 شروع می کنن. فرانتس اینا هم همین کارو کرده بودن. و فکر کنم تا 12.40 اینا یه بند صدا میومد.
نزدیکای یک، همسر اینا برگشتن. ولی من تا 3 تقریبا خوابم نبرد!
--
من عتراف می کنم هیچ وقت نتونستم به اون معنی بشینم برای یه سال برنامه بنویسم. منظورم از اون مدلیه که بخوام یه لیست بنویسم بعدا بخوام تیکش بزنم و بگم این کار انجام شد. در واقع، هیچ وقت برام برنامه ریزی مبنای زمانی تقویمی نداشته. همیشه مبنام "الان" بوده. یعنی؛ مثلا یه کاری رو می خوام شروع کنم، خب میگم شیش ماه دیگه از الان، من باید فلان کار رو کرده باشم. برام زمان همیشه یه طیف پیوسته بوده و هست. هیچ وقت به خودم نگفته ام از شنبه فلان کارو می کنم یا از ساعت فلان. برای من همیشه همه چی از "الان" شروع میشه. نمی دونم فقط من این جوریم یا آدمای دیگه ای هم تو دنیا هستن که این جوری باشن.
--
تا عید چیزی نمونده. و من هنوز 12 تا کتاب نخونده دارم که از ایران آورده یم
. استرس گرفته ام. البته، کتاب جزء از کل رو موفق شدم تموم کنم. و الان یه کتاب دیگه رو شروع کرده ام. راجع به جزء از کل میام توی یه پست جدا می نویسم.
--
اون شب داریم می خوابیم، قبلش با هم یه کمی صحبت کرده یم. میگم من باید چیکار کنم که بیشتر دوسم داشته باشی؟ با یه حالت پچ پچی، از همون حالت هایی که تو فیلما نشون میده دو تا آدم بزرگسال قبل از خواب تو گوش همدیگه پچ پچ می کنن، میگه
You should promise to play tag with me tomorrow. Okay?
--
پسر ما اصلا اهل بوس کردن و بوس شدن نیست.
امروز داشتیم با هم بازی می کردیم و از سر و کول من بالا می رفت و معلق می زد و ... . یهو می گه I wanna kiss you!
خیلی تعجب کردم. گفت How many? بازم تعجب کردم. گفتم نمی دونم، هر چقدر دلت می خواد. گفت Four!
با تعجب گفتم باشه. گذاشتم بوسم کنه. هنوز هنگ بودم. بعد از اینکه بوسم کرد، یهو یادم اومد چند وقت قبل - که خودم دقیقا یادم نیست کی بود- وسط حرفامون بهش گفتم اگه خواستی مامانو خوشحال کنی، بوسش کن. اگه خواستی خیلی خوشحالش کنی، چهار تا بوسش کن.
این نوشته مال چند روز پیشه.
--
دیروز طلحه و لوئی اومدن اینجا و بردیمشون بولینگ. خوب بود. فقط ما عادت نداریم به داشتن بیشتر از یه بچه؛ برامون سخت بود که هی این یکیو بگیریم که نره تو لاین بغلی ها، هی اون یکیو بگیریم که با کفش نره رو مبل.
یه کمی اولش از این بند و بساطا زیاد داشتیم ولی خب کم کم اونا هم یاد گرفتن که وقتی نوبتشون نیست بشینن و شلوغ نکنن.
خوبی بولینگش به نظرم این بود که میشد به ازای شخص و به ازای بازی پول بدی. یعنی اول کار پول نمی دادی. هر چند تا راند که دلت می خواست بازی می کردی، آخرش پولشو می دادی. یعنی می تونستی در لحظه تصمیم بگیری که یه راند بازی کنی یا دو تا. ولی خب بدیش به نظرم اینه که راحت نمیشه رزرو کرد. حالا ما که زنگ زدیم و یه ساعتی گفتیم و رزرو کردیم. ولی دقیقا نمی دونم بر چه اساسی رزرو رو انجام میدن. آخه کسی که میاد، معلوم نیست چند تا راند بازی کنه و کی بره. جدای از اینکه همون یه راند هم معلوم نیست کی تموم بشه. چون بستگی به سبک بازیت داره، میتونی تند و تند توپا رو بزنی و بازی تموم بشه. می تونی وسطش نوشیدنی سفارش بدی و غذا سفارش بشینی و دو تا توپ بزنی و بشینی یه پیتزا بخوری، بعد بری توپ بعدی رو بزنی. نمی دونم برای رزرو زمان بندیش رو چطوری حساب می کنن. ولی هر چی بود، خوب حساب کرده بودن دیگه. ما که رفتین یا لاین خالی بود برامون
.
راند اول که تموم شد، از بچه ها پرسیدیم می خوان بازی کنن یا نه که با رای اکثریت، بازی کردن یه راند دیگه!
هر بار هم که اینا توپو برمیداشتن، می بردن، قشنگ انگاری یه کیسه برنج تو دستشون گرفته بودن؛ کج کج راه می رفتن
.
لوئی که خیلی تو فاز رقابت نبود. پسرمون و طلحه هم خدا رو شکر، یه بار این یکیشون اول شد، یه بار اون یکیشون. دیگه همه راضی اومدن بیرون.
--
تو راه که داشتیم می رفتیم، به طلحه می گم تا حالا بولینگ بازی کرده ای؟ میگه آره. ولی با یه حالت خیلی ناراحت. میگم دوست نداری بولینگ؟ خیلی ناراحت میگه همیشه می بازم. گفتم این دفعه نمی بازی.
حالا خدا رو شکر که یه راند برد.
--
برگشتنی این بچه ها ما رو کچل کردن که میشه اولش بیایم یه کمی خونه ی شما؟! گفتیم باشه.
اومدیم خونه مون. یه ساعتی اونجا بازی کردن، بعد بردمشون.
وسط بازیشون، پسرمون اومده پایین، میگه مامان، بچه ها میگن میشه یه ده ساعت دیگه هم تو خونه ی ما باشن؟!
گفتم نه مامان، ده دقیقه ی دیگه باید بریم نهایتا.
--
تو راه بولینگ به خونه مون طلحه و لوئی خوابیدن؛ فکر کنم دیشب مامان و باباشون پدرشون دراومده تا اینا رو بخوابونن
.
--
یه چیزایی از خونه ی علی هنوز مونده بود که می خواستم بنویسم.
دوست دختر علی، مهشید، خیلی به صراحت می گفت مامان همیشه هم به من، هم به خواهرم می گفت با کسی ازدواج کنین که نخواد کار کنین.
خیلی هم به صراحت می گفت من اصلا از درس خوندن خوشم نمیاد، از کار کردنم خوشم نمیاد. فقط باید مجبور باشم که کار کنم.
ترم پنج هم بود، بدون اینکه یه درس مهم ترم یکشو پاس کرده باشه! میگه خوشم نمیاد ازش. نمی دونم چند واحد پاس کرده، ولی فکر کنم اندازه ی دو ترم هم پاس نکرده باشه.
اون دوره ای هم که با علی تو بحبوحه ی کات کردن بود، کلا حذف ترم کرده بود.
کلا فکر کنم خیلی روی علی حساب کرده. راجع به بچه داشتنم صحبت می کرد و بچه چقدر خوبه و اینا.
این در حالیه که مایی که از اون طرف با علی در ارتباطیم و یه وجهه ی دیگه ای از علی رو می تونیم ببینیم که به مهشید نشون نمیده، می دونیم که علی اصلا فکرای دیگه ای توی سرشه و کلا تو فاز ادامه دادن با این آدم نیست.
نمی دونم آخر و عاقبتشون چی میشه. شایدم اوضاع تغییر کرد و علی با همین آدم موند. فقط امیدوارم آخرش خوب باشه براشون و هر دو تاشون راضی باشن. این جوری نباشه که مهشید الکی وابسته بشه و دلشو خوش کنه و یهویی همه چی تموم بشه.
--
علی برخلاف اینکه خودش خیلی آدم سرخوشیه، مامانش - به گفته ی خودش- خیلی آدم استرسی و حرص بخوریه. میگه حتی مثلا حرص پول منم می خوره که چرا برای ما می فرستی، چرا باهاش فلان نمی کنی و اینا. طوری که علی می گه به مامانم میگم مامان جان من گذشته ام از این پول دیگه. تو واسه پول منم حرص می خوری؟! میگه به مامانم میگم دعا کن اسمتون واسه ماشین درآد. میگه نه مامان جان، من که به زور از خدا چیزیو نمی خوام. بذاریم هر چی قراره بشه، همون بشه.
به علی هم گفتم که مامان من دقیقا نقطه ی برعکس این قضیه است.
یادمه یه بار دبیرستانی اینا بودم، از توی پذیرایی که نشسته بودم و درس می خوندم، می تونستم مامانمو ببینم که توی هال داشت نماز میخوند. خیلی وقت بود نمازش تموم شده بود و همین جوری نشسته بود و به یه نقطه خیره شده بود؛ معلوم بود که داره فکر می کنه.
یهو به شوخی با صدای بلند بهش گفتم مامان چیکار می کنی؟ الکی روی سجاده ات نشستی، فکر نکنی اینا جزو نمازت حساب میشه ها. خدا فقط همون تیکه هایی که داری واقعا نماز می خونی رو حساب می کنه. پا شو جمع کن؛ یه ساعته نشستی، هیچ دعا و نمازی هم نمی خونی.
گفت دارم میگم خدایا برای خواهر بزرگتر فلان بشه، فلان مشکل خواهر کوچیک تر حل بشه، برای برادر بزرگتر این جوری بشه... . خلاصه، کلی دعا داشت واسه همه مون.
میگم مامان دو رکعت نماز واجب خوندی، انننننقدرم توقع داری از خدا؟!
گفت خب خدا بزرگه. باید ازش چیزای بزرگ خواست. برای اون که فرقی نداره من ازش یه چیز بخوام یا دو تا. اگه بخواد، می تونه همه رو همزمان بده. حالا من ازش می خوام. هر چیشو که کرمش بود،همونو بده.
--
نمی دونم باید بگم سال نوتون مبارک باشه یا نه. نمی دونم تغییر سال میلادی براتون مهمه یا نه. ولی حتی اگه براتون مهم نیست هم من میگم سال نوتون مبارک باشه و امیدوارم سال جدید براتون سال خوبی باشه. دیگه برای آرزوهای خوب کردن واسه دیگران که آدم نباید دست دست کنه. اینم بالاخره یه بهونه ای باشه که بگیم دلمون می خواد همه حالشون خوب باشه و به آرزوهاشون برسن. امیدوارم از خدا چیزای زیادی بخواین و به همه اش یا خیلی هاش برسین 
.
--
همسر می گه فلان کار رو چطوری می تونم انجام بدم؟ میگم فکر کنم با سنجاق قفلی بشه.
پسرمون: سنجاب قفلی چیه؟!