از کتاب ها


کتاب پروفسور شارلوت برونته رو تموم کردم. بد نبود ولی چیز عالی ای هم نبود به نظرم.

ولی جالبش برام این بود که اول کتاب یه مقدمه ای داشت و نویسنده توش گفته بود من قهرمان داستانمو طوری توصیف کرده ام که زندگیش واقعی باشه و این جوری نباشه که مثلا یه شبه پولدار شده باشه و اینا.

بعد توی کتاب این جوری بود که طرف ساکن انگلیس بود، حالا به هر دلیلی تصمیم می گیره که بره جای دیگه کار کنه؛ میره پیش یه بنده خدایی؛ اونم بهش یه معرفی نامه میده؛ با اون میره بلژیک و کارشو شروع می کنه و ادامه ی ماجرا. هیچ جای زندگیشم به هیچ مشکلی نمی خورد کلا (غیر از یه دوره ی سه ماهه که پیش برادرش کار می کرد). حالا چیزای کوچیک بودها. من نمی دونم قدیم زندگی ها این قدر ساده بوده ان؟

آخه تو ذهنم مقایسه می کردم با نوشته های چارلز دیکنز که از نظر زمانی خیلی تفاوتی با این خانم نداشته. ولی زندگی آدمایی که توصیف می کرد از زمین تا آسمون فرق داشت با قهرمان خودساخته ی این کتاب.

نمی دونم دیگه زندگی واقعی کدوم بوده اون زمان ولی خب در کل، کتابش فقط بد نبود به نظرم. از خوندنش پشیمون نیستم ولی این طوری هم که بخوام به کسی بگم حتما بخونیشم وگرنه پشیمون میشی، نبود برام.

اینم یه تیکه هایی از کتاب:

می توانم کاری را که آقای کریمزورث [برادرش] به من محول کرده انجام بدهم و می توانم با وظیفه شناسی مزدم را بگیرم و این مزد کافی است که گذران کنم. اما این که برادرم رفتار اربابان خشن و متفرعن را با من در پیش گرفته ...، خب، تقصیر اوست، نه من. آیا بی انصافی اش و همین طور بی عاطفگیش باید بلافاصله مرا دور کند از مسیری که انتخاب کرده ام؟ نه... لااقل تا موقعی که راهم را عوض نکرده ام، در همین مسیر پیش خواهم رفت.

--

سعی کردم به لهجه ام لحن دلسوزانه ی کسی را بدهم که بالاتر از همه است و از درماندگی بقیه متاثر شده... یعنی کسی که اول به دیده ی تحقیر به بقیه نگاه کرده اما بعد فکر کرده که بهتر است دست آن ها را بگیرد.

--

در بروکسل دو نفر اگر بخواهند عادی زندگی کنند، خرجشان مساوی خرج یک نفر است که آبرومندانه در لندن گذران می کند. علتش این نیست که ضروریات زندگی در لندن خیلی گران تر است یا مالیات و عوارض خیلی سنگین تر. علتش این است که انگلیسی ها در حفظ ظاهر دست همه ی ملت ها را از پشت بسته اند و برده ی ذلیل رسم و سنتند، نگران قضاوت دیگران. و خلاصه به هر ترتیبی شده با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند، همان طور که ایتالیایی ها گرفتار کشیش بازی اند، فرانسوی ها اهل لاف و گزاف، روس ها سرسپرده ی تزار و آلمانی ها شیفته ی آبجوی سیاه. عقلی که در رتق و فتق خانه ی بلژیکی ها به کار می رود می ارزد به صد تا عمارت اربابی انگلیسی با آن ریخت و پاش ها و تجملات و اسراف ها. در بلژیک اگر ول در بیاورید، می توانید پس انداز کنید اما  در انگلستان بعید است. در انگلستان چیزی را که ظرف یک سال با کار و زحمت به دست می آرید، ظرف یک ماه با تجمل پرستی و ظاهسازی به باد می دهید. شرم باد به مردمان این پربرکت ترین و تهیدست ترین سرزمین که اسیر چشم و هم چشمی اند.

--

- دوستش داشته باشم؟ چه حرف ها! یک ملت فاسد، رشوه خوار ارباب گزیده و شاه گزیده، با ادا و اطوارها و ادعاهای مزخرف (به قول مردم یکی از مناطق) و تا دلتان هم بخواهد، انواع گشته و گدا، آن هم با رفتارها و عادت های شنیع، با عقاید و تعصبات پوسیده.

* این را درباره ی هر سرزمینی میشود گفت. عادت های بد و تعصب همه جا هست. من فکر می کردم در انگلستان کمتر از جاهای دیگر است.

- خب بیایید انگلستان، خودتان ببینید. بیایید بیرمنگام و منچستر. بیایید به سنت گیلیس در لندن و از نزدیک ببیندی که نظام ما چطور کار می کند. جای پای اشراف والا مقام ما را ببینید. ببینید چطور در میان خون راه می روند و دل ها را می شکنند. کافی است سری بزنید به کلبه های انلگیسی تا ببینید چطور قحطی زده ها و گرسنه ها روی سنگ فرش های سیاه چمباتمه زده اند، مریض ها بدون لحاف و روانداز روی تختشان افتاده اند، ننگ با جهل مغازله می کند، هرچند که تجمل و ریخت و پاش معشوقه ی محبوب انگلستان است و تالارهای شاهانه برایش عزیزتر از کپرها و آلونک هاست.

--

کتاب جزء از کل رو شروع کرده ام. هنوز سی چهل صفحه بیشتر نخونده ام ولی تا اینجاشو واقعا دوست داشته ام. تموم بشه، میام اونم می نویسم .


بقیه ی مهمونی/غیره


اون روز همه ی چیزای مهمونی شرکتو نگفتم چون زیاد میشد دیگه. یکی دو تا چیزش مونده بود، گفتم الان بگم.

نمی دونم بحث چی شد که فکر کنم رالف یه شکایتی کرد که مثلا هزینه ها زیاده. فلیکس به رالف میگه تو دیگه این حرفو نزن. بگو چند تا خونه و ماشین داری.

رالف می گه سه تا خونه دارن و با احتساب Anhänger *، پنج تا ماشین .

بعد خودش ادامه میده خب سه تا هم بچه دارم.

--

رالف به فاطیما میگه مثلا قیمت گوشت چطوریه تو اونجا؟

فاطیما با خنده میگه اووووه، گوشت؟ اونو که مثلا باید  عید قربان باشه که بخوریم. خیلی گرونه.

بعد خودش گفت حالا اون عید قربانو شوخی کردم ولی واقعا ما زیاد نمیخوریم اصلا. خیلی گرونه.

نگفت بالاخره واقعیتش چند وقت یه باره ولی تصورم ازشون این جوری نبود اصلا.

--

می خواستیم بریم دسر بخوریم، دیگه تقریبا همه رفته بودن و خیلی وقت بود که دسرا اونجا بود. با فاطیما و فلیکس رفتیم. فلیکس گفت دسر تیرامیسوئه با یه چیز دیگه. فاطیما - هنوز تو راه بودیم- میگه من برم بپرسم ببینم تیرامیسوش الکل داره یا نه.

آقاهه گفته بود الکل داره ولی اون یکی دسر بدون الکله. اون یکی، یه دسر شکلاتی بود. ما هم اومدیم هنوز بریم اون یکیو بخوریم، یه آقایی از آشپزخونه اومد، هم زمان اون یکی آقاهه گفت این همکارمون درست کرده، تونسیه، بدون ژلاتیه؛ خیالتون راحت باشه. آقایی هم که از آشپزخونه اومد هم باز خودش تاکید کرد که من تونسیم و این یکی هیچ مشکلی نداره و بخورین.

ما اصلا همین که اون آقاهه گفته بود قبول داشتیم و نیازی به تاکید مجدد نبود ولی باز اون آشپزه خودش زحمت کشید و اومد که بهمون اطمینان بده که حلاله حتما.

--

رالف میگه فلانی (فکر کنم اندونزیاییه یا مال یکی از کشورای این جوری) آلمانیش خوبه ولی مشکلش اینه که هر چی بهش بگی، بگی فهمیدی؟ میگه آره. فکر می کنم این رفتار آسیایی هاست که نمی تونن نه بگن. آخه اروپایی ها این جوری نیستن.

 که وقتی می گفت آسیایی ها، من اصلا احساس نکردم ما رو آسیایی حساب می کنه. کلا ما از نظر آدمای اینجا خاورمیانه ای ایم و خاورمیانه خودش یه جای جداست .

--

یه بار نشسته بودم روی نیمکت ذخیره های بغل زمین وقتی پسرمون داشت فوتبال بازی می کرد . یه خانمی اومد کنارم نشست و با هم هم کلام شدیم. ازم پرسید پسرتون کدومه، بهش نشون دادم. میگم پسر شما کدومه؟ میگه اون بوره، ماکسه اسمش. برام جالب بود که یه خانم آلمانی بور، باید برای توصیف پسرش توی آلمان از کلمه ی بور استفاده می کرد. وقتی نگاه کردم، دیدم واقعا انقدر بچه ی خارجی و مو مشکی هست که همون یه دونه حق داره از این کلمه استفاده کنه برای توصیف بچه اش .

--

شرکتمون - مثل پارسال- در همکاری با یه موسسه ای، یه لیستی تهیه کرده بود که اگه کسی می خواد کمک کنه، بکنه. بازم گوتشاین 25 یورویی بود همه اش. ولی برای هر کدوم نوشته بود که برای چه کسی می خوان (اسم کوچیکش)، چند سالشه و بابت چی می خوان. یکی اسمش محمد بود، فکر کنم با 18 19 سال زن و این پول رو برای خرید یه پولیور می خواست.

تو همون لیست یه نفر دیگه بود که یه اسم اگر نگم آلمانی، حداقل اروپایی، داشت و فکر کنم 12 سالش اینا بود. 25 یورو میخواست برای اینکه بتونه پاوربانک سولار بخره. احساس کردم چقدرررر دنیای این دو تا آدم با هم فرق داره، علی رغم اینکه هر دوشون تحت پوشش یه موسسه ان.

--

مربی تیم فوتبال پسرمون هم اون روز توی گروه واتس اپی پیام داد که اگه دوست داره کسی کمک کنه، یه خانه ی سالمندان هست که ما می خوایم خواسته های کریسمسیشونو تا هر اندازه که می تونیم برآورده کنیم.

تا الان واقعا هیچ وقت فکر نکرده بودم به اینکه آدمای خانه ی سالمندان هم آرزوهای کریسمسی دارن. و خب به نظرم حرکتش خیلی قشنگ بود. مطمئنا خیلی ها برای بچه ها کاری انجام میدان موقع کریسمس. ولی برای آدمای خانه ی سالمندان شاید متقاضی خیلی کمتر باشه.

من داشتم با خودم فکر می کردم که اصلا چه خواسته هایی می تونن داشته باشن که کسی بتونه برآورده کنه؟ احتمالا چیزای خیلی سنگینی میشه این جور چیزا، بالاخره ممکنه طرف یه داروی خاصی لازم داشته باشه، یا مثلا ویلچری، چیزی.

چند دقیقا بعد دیدم کسی پرسیده بود که خب چقدر هزینه اش هست و آرزوها چیاس؟

مربیشون نوشت خواسته ها هر کدوم در حد ده یوروئه؛ مثلا خواسته ی یکیشون یه گلدونه برای کنار پنجره اش.

دیگه هم تند و تند نوشتن که ما می خوایم کمک کنیم و یه نفر پی پال داد برای کمک کردن و خیلی سریع یکیشون یه عکس از یه گلدون گذاشت و گفت با این موافقین؟ فکر کنم 25 یورو اینا بود قیمتش.

حالا نمی دونم همونو خریدن در نهایت یا نه. ولی آخرش گفت کمک ها بیشتر از یه دونه آرزو شده و ما یه دونه آرزوی دیگه رو هم می تونیم باهاش برآورده کنیم. در کنارش، اگر پولی اضافه بیاد، شیرینی ای، چیزی می خریم براشون.

--

هفته ی بعد هم که آخرین جلسه ی فوتبال امسال بچه هاست، مربیشون گفت که هر کسی خودش یه کمی نوشیدنی، چایی، قهوه یا همچین چیزی با بیسکوییت بیاره - در حد تعداد خودشون- تا برای همه چیزی برای خوردن باشه. برای بچه ها هم نمیدونم می خواست یه توپ بخره، دقیق حساب کرد و توی گوره واتس اپی نوشت که این قدر بچه ان، این قدر قیمت توپه، میشه نفری 1.5 یورو.

با خودم فکر کردم واقعا دمش گرم که این قدر شفافه؛ در حد 1.5 یورو رو هم با جمع و تفریق دقیق بهت میگه که بدونی پول رو بابت چی داری میدی. همین جوری نمیگه نفری انقد بیارین.

--

اون پول دیگه خیلی کم بود؛ گفتیم حضوری میدیم. خیلی ها هم توی گروه نوشته بودن ما امروز بعد از بازی میدیم.

بعد از بازی رفتم اون پولو بدم. پرسیدم از یکی، کی داره این پولا رو جمع می کنه؟ گفت فلانی. بعد خود همون خانمه گفت منم پول جمع می کنم واسه خود مربیشون. اگه دوست دارین پول بدین تا برای مربیشونم کادو بخریم. منم یه پنج یورویی دادم که بندازه توی پاکتش. معلوم بود پاکتش پر از سکه است. خانمه میگه چیزی بهتون پس بدم یا پنج یورو اکیه؟ گفتم نه، اکیه دیگه.

حالا نمی دونم واسه مربیشون چقدر جمع میشه ولی نفری دو سه یورو هم که داده باشن، بیست سی یورویی جمع شده. یه چیز کوچیکی براش می گیرن .

--

همسر به پسرمون میگه شرط ببندیم. اگه فرانسه برنده شد، تو ده یورو بده به من؛ وگه مراکش برنده شد، من ده یورو میدم به تو.

هنوز بازی تازه شروع شده، میگه من فرانسه ام، من نمیخوام پول بدم .

--

همسر رفته تو آشپزخونه، یه ساعت کیک شکلاتی درست کرده، آماده کرده و پخته. وقتی پخته، منو صدا زده که برم اون شکلات آخرشو بریزیم روی کیک. هنوز تازه کارمون تموم شده بود و داشتیم جمع می کردیم همه چیو توی آشپزخونه که پسرمون اومد درو باز کرد، گفت لوبیا واسه آبگوشت فردا بذاری! بعدم درو بست و رفت. کلا، سفارش پشت سفارش داره .

--

* اَنهِنگا یه چیزیه که به ماشین می بندن که برای جا به جایی چیزی استفاده اش کنن. برای اسباب کشی و اینا خیلی به درد می خوره. حالا اینکه چرا اینو جزو تعداد ماشیناشون حساب کرد من نمی دونم. ولی احساس کردم حرفشون یه عقبه ای داشت. شاید قبلا راجع بهش با فلیکس صحبت کرده ان و از نظر پارکینگ و هزینه ی نگهداری و اینا درست و حسابی براش زحمت داره و از این جهت اینو هم مثل یه ماشین حساب کرد.

مهمونی شرکت


پنج شنبه مثل همیشه رفتیم شرکت. مهمونی کریسمس توی یه رستورانی بود نزدیک شرکت که میشد پیاده رفت. حدود صد نفر دعوت شرکت رو قبول کرده بودن و گفته بودن میان.

تا همون 4.5 اینا کار کردیم و بعدش با بچه ها راه افتادیم.

فاطیما گفت ظهر میره پیش دوستش که خونه اش نزدیک شرکته، بعد عصر خودش میاد رستوران مستقیم.

منم وقتی راه افتادیم بهش تو واتس اپ زدم که ما داریم راه میفتیم.

بعدا که اومد دیدم رفته لباسشو عوض کرده، کت پوشیده، یه آرایش ملایم کرده و اومده.

اول که ما رفتیم، نمی دونم به چه دلیلی، همه رفتن سمت بالکن؛ البته بالکنش مسقف بود و شیشه ای که هم آدم ویو داشته باشه، هم گرم باشه (این سیستم وقتی توی خونه ی ویلایی باشه بهش میگن Wintergarten یعنی حیاط/باغ زمستونی، یعنی یه تیکه از حیاط یا همون تراس رو شیشه ای می کنن. سرچ کنین کلمه اش رو، متوجه میشین دقیقا چه شکلی میشه. حالا نمی دونم این سیستم توی طبقه ی دوم اسمش چی میشه ولی یه همچین چیزی بود بالکنش دیگه.).

جلوی در ورودی بالکن، یه چیزی شبیه همین سماورهای بزرگ بود که توش گلو واین (Glühwein) داشت (یه جور شراب مخصوص سال نو)، یه آقایی هم از مسئولای رستوران بود که می ریخت و می داد دست هر کس که بخواد. من روم نشد این وسط برم بگم آقا به من یه نوشیدنی بدون الکل بدین.

یه کمی با بچه ها واستادیم سر پا و حرف زدیم، بعد رفتیم یه جا همون جا توی بالکن نشستیم.

خانمه اومد گفت گلوواین؟ فلیکس یکی گرفت. بعد به من و نینا گفت شما چیزی نمی خورین؟ من گفتم نه. بعد که خانمه رفت فلیکس گفت چرا؟  گفتم من الکل نمی خورم. بنده خدا پا شد به آقاهه گفت دو تا آب پرتقال بدین. آقاهه گفت فقط آب پرتقال؟ فلیکس گفت بله. با تعجب گفت بدون زِکت (Sekt: یه جور شرابه)؟ گفت بله، بدون زکت. آقاهه همچنان با تعجب دو تا آب پرتقال خالی برای فلیکس ریخت و فلیکس برامون آورد .

چند دقیقه بعد فاطیما اومد، آب پرتقالشم با خودش آورده بود.

از بعضی از رفتارای فاطیما خیلی خوشم میاد. مثلا چند هفته پیش، توی میتینگ شرکت گفتن که اگر برای کارتون عینک لازم دارین، می تونین بخرین و تا 150 یورو، هزینه اش رو شرکت میده. دو هفته بعد، فاطیما با یه عینک جدید تو میتینگامون بود. یعنی؛ سریع رفته بود تست بینایی داده بود و یه عینک جدید سفارش داده بود و عینکشم آماده شده بود. حالا من هنوز نوبت تست بینایی هم نرفته ام . کلا خوب از امکانات استفاده می کنه؛ کم رو نیست؛ امروز و فردا هم نمی کنه.

تو چیزای دیگه هم همین طوره. کلی کشور رو رفته؛ همه رو هم با رایان ایر و این چیزا. ببینه بلیت ارزون هست، سریع می گیره؛ دست دست نمی کنه.

حالا بگذریم، دیگه نشستیم با بچه ها دو ساعتی حرف زدیم راجع به همه چیز؛ راجع به ایران، راجع به الجزایر؛ راجع به آلمان؛ راجع به مشکلات خارجی های توی آلمان، ساختن خونه، بحث انرژی و ... .

تونی یه پسر اردنیه که باهامون کار می کنه و فقط انگلیسی صحبت می کنه. همیشه هم خیلی خیلی خندونه. تپلم هست؛ قشنگ چهره اش از این باباهای مهربونه.

ولی وقتی فلیکس حرف می زد، می فهمیدم چقدر همین آدم تو همین شاید چند هفته یا ماه گذشته و درست توی همون روزایی که ما این قدر خندون دیدیمش، دردسر داشته و اذیت شده. یه سری مشکلاتی سر قراردادش داشته که اذیتش کرده ان سر اینکه آلمانی بلد نیست (از طرف شرکت نه ها؛ از طرف اداره ی اقامت)؛ یه سری بسته ها رو از خارج براش فرستاده ان؛  توی گمرک مونده و گمرک ترخیص نمی کرده؛ اینم بنده خدا آلمانی بلد نبوده؛ اونا هم می گفتن ما اینجا کسی نداریم انگلیسی بلد باشه؛ خلاصه، فلیکس براش زنگ زده، بعد نمی دونم با زوم به کجا زنگ زده و میتینگو چند نفره کرده (فلیکس هم اصلا آدم کم رویی نیست، خیلی هم خوش اخلاقه)، حتی می گفت آقاهه بهش برخورد که من وسط میتینگ یکی دیگه رو اضافه می کردم و یه پیامی میومد که یه نفر دیگه به میتینگ اضافه شد ... . ولی بالاخره مشکلات این بنده خدا رو رفع و رجوع کرده بود فلیکس. اما خب دردسر م زیاد داشته ان.

خوشحال شدم براش که مشکلش حل شده ولی خلاصه اش اینکه ما الان خودمون آلمانی یاد گرفته یم، کمتر به مشکل می خوریم وگرنه مشکلات انگلیسی زبون ها توی آلمان همچنان پا بر جاست.

فاطیما هم سر قراردادش یه کمی به مشکل خورده بوده که بالاخره رفعش کرده. و داشت از این می گفت که یکی از دوستاش مشکل مشابهی داشته و شرکتشون وکیل داشته و براش همه ی کارا رو راست و ریس کرده. می گفت بعد شرکت ما با این همه وکیل کار می کنه، یه دونه وکیل واسه کارمنداش نداره! راستم می گفت، شرکت های بزرگ معمولا وکیل دارن برای کارهای این مدلیشون، من نمی دونم چرا شرکت ما نداره.

دیگه راجع به کریسمس و سال نو صحبت کردیم. کریسمسو که می دونستم به صورت خانوادگی مهمونی می گیرن، ولی توی حرفاشون فهمیدم سال نو رو بیشتر با دوستاشونن، حداقل رالف و نینا و فلیکس که این طوری بودن. هر سه تاشون گفتن که سال نو رو با دوستاشون می گذرونن.

رالف از من پرسید برای کریسمس درخت دارین و با درخت جشن می گیرین؟ گفتم والا درخته رو می خریم ولی جشنی نمی گیریم ما. کسی نداریم که اینجا بریم پیشش یا اون بیاد پیش ما. گفت پس شما فقط از تعطیلاتش استفاده می کنین. خوش به حالتون. من پارسال هزار کیلومتر رانندگی کردم. هر جا هم میری تازه می گن با بچه ها چرا نیومدین؟ دوباره با بچه ها بیاین (و اینجا قشنگ مسخره حرف می زد و اداشونو در میاورد ) و ... .

می گفت پارسال براشون خط و نشون کشیدم از اول که ما کریسمس اومدیم، عید پاک دیگه نمیایم ها، باز توقع نداشته باشین. بچه ها هم اگه می خوان بیان، خودشون بیان. به بچه ها گفتم خودتون بزرگین، ماشینو وردارین، خودتون رانندگی کنین (بچه ی بزرگش 21 سالشه).

گفتم با این حساب عید ما بهتره. ما اگر دید و بازدیدی هم داریم، توی همون شهر خودمونه. واسه دیدن اقوام از شهری به شهر دیگه نمی ریم. هر کس تو همون شهرمون بودو میریم می بینیم .

فلیکسم گفت اگه کریسمس که میگن براتون با استرس همراه نیست، خیلی خوش به حالتونه. اگه مجبور نیستین دفتر بیارین و پلن کنین که کی کجا برین و خونه ی کی باشین، خیلی خوبه .

تا الان نمی دونستم کریسمس براشون این جوریه. ولی خب وقتی فلیکس گفت، برام کاملا ملموس بود که آلمانی ها احتمالا این جوری نیستن که زنگ بزنن به کسی بگن ما عصری میایم خونه تون، از چند وقت قبل باید به طرف خبر بدن که چه روزی دقیقا میرن اونجا و تا کی هستن .

به جاش، فاطیما می گفت تو الجزایر که همه چی خیلی راحته. نه به طرف خبر میدن، نه هیچی. ساعت هشت صبح یهو می بینی همسایه اومد تو خونه ات.

رالف از فاطیما پرسید اگه تو الجزایر چی داشتی، نمیومدی آلمان؟ فاطیما گفت فقط انگیزه اش پوله از اومدن به آلمان. گفت درآمد تو الجزایر خیلی کمه. با چیزای دیگه اش مشکل نداشت، گرچه مثلا می گفت ما رای دادنمون صوریه و حکومت هر کسو که بخواد میذاره توی راس کار. ولی فاطیما می گفت من اگه تو الجزایر حقوق خوبی داشتم، می موندم. مگه آدم چی می خواد از زندگیش؟ بغل دریا زندگی کنی، هوای خوب، لذت ببری دیگه.

دیگه راجع به مهمونی تیم خودمون صحبت کردیم که قراره تو ژانویه باشه.

چند وقت پیش بچه ها رای گیری کردن که برای تیم ده بیست نفره ی خودمون یه مهمونی جمع و جورتر بذاریم. توی نظرسنجی، من زدم دوست دارم فعال باشیم و مثلا بولینگ بازی کنیم. ولی نتیجه می گفت اکثر خواسته ان فقط بریم رستوران و یه محیط آرومی باشه.

قبل از اینکه این مهمونی رو بریم، من و فاطیما راجع به این صحبت می کردیم که فکر نمی کردیم تیممون این قدر از نظر روحی پیر پاتول باشه که نخوان یه بولینگ حتی بازی کنن .

بعد که راجع به این موضوع صحبت کردیم، بچه ها گفتن که آره، اونا هم موافقمبولینگن و فلیکسم گفت که رای گیری یه مقداری ایراد داشته و اون منظورش این بوده که اگه فلان تاریخ باشه با بولینگ باشه، اگه فلان تاریخ باشه بی بولینگ باشه؛ ولی مثل اینکه اینا درست محاسبه نشده.

رالف گفت می تونیم مثلا یه جا ناهار بریم، بعدش هر کس خواست، بیاد بولینگ. حالا نمی دونم دیگه چی میشه، دوباره باید روز دقیقش و اینکه چیکار می خوایم بکنیم رای گیری بشه.

ساعتای شیش اینا حمید اومد به من گفت من اومدم ببرمت به دو تا از بچه ها معرفیت کنم. باهاش رفتم پیش ایرانی ها. با اونا یه ساعتی نشستیم و با هم شام خوردیم. حکیمم که یه پسر مراکشی بود اومد نشست سر میزمون و راجع به فوتبال صحبت کردیم.

یکی از ایرانی ها از نظر فرهنگی مشخصه که خیلی آلمانی شده. آخرین بار هم پنج شیش سال پیش ایران بوده. کلا فارسی که حرف می زنه، خیلی وقتا کلمه کم میاره. الانم خب فکر کنم بیست سی ساله اینجاست، دیگه زیاد تو فرهنگ ایرانی نیست.

می گفت اوایل که میرفتم ایران با گل و اینا میومدن استقبالم و دست تکون می دادن برام از دور. بعد یه بار که رفتم، ساعت دوی نصف شب اینا بود، دیدم هیشکی نیومده. خودم رفتم خونه مون، در زدم، بابام درو باز کرد، گفت هششش، همه خوابن، بیا برو بخواب. دیگه از اونجا به بعد فهمیدم قضیه فرق کرده .

اون یکی ایرانیه رو من فکر می کردم خیلی جوون تر باشه، ولی فهمیدم بچه اش شونزده سالشه.

با اینکه سنامون به هم نمی خورد، ولی کلا جو خوبی بود.

بعد از یه ساعتی که با این ایرانی ها بودم، رفتم دوباره پیش بچه های خودمون و دوباره با هم حرف زدیم.

کلا فکر کنم نینا ده تا جمله هم حرف نزد. به جاش رالف کلی حرف زد. فاطیما بهش میگه رالف تو چرا نمیای تو میتینگای ما، تو خیلی بامزه ای .

من تقریبا بیست دقیقه به نه بود که گفتم من دیگه برم. بقیه هنوز بودن، نمی دونم کی رفتن.

به پسرمون گفته بودم وقتی بیام، با هم نقاشیتو کامل می کنیم. آخه روز قبلش یه نقاشی رو شروع کرد و خیلی هم سرش گریه کرد و اذیت شد. عذاب وجدان گرفته بودم که دیروز بهش کمک نکرده بودم زیاد.

وقتی برگشتم، هنوز بیدار بودن همسر و پسرمون. با هم نقاشیشو تکمیل کردیم و از نتیجه راضی بودیم .

--

یه روز من و پسرمون نشسته بودیم نقاشی نگاه می کردیم تو یوتیوب که کدومو بکشیم. همسر می خواست بره بیرون، پول خرد لازم داشت. پسرمونو صدا زده که بهش بگه یه دو یورویی از کیف پولت بهم بده.

پسرمون رفته و برگشته. میگم بابا چیکار داشت باهات؟ میگه هیچی، می خواست پولامو بگیره .

--

میگم بذار به مادرجون زنگ بزنم. میگه هر روز با مامانت حرف می زنی. میگم مگه تو هر روز با من حرف نمی زنی؟ خب منم می خوام هر روز با مامانم حرف بزنم. میگه ولی مامان تو خوشگل نیست .


سسسسس :)


وقتی پسرمون معاینه ی پنج سالگیشو داشت، دکتره گفت که "س" هاش یه کمی بین دندونیه به جای اینکه زبونشو پشت دندوناش بذاره. بهتره بره گفتاردرمانی. ولی من الان اگه نامه بدم، شما احتمالا الانا نمی تونین نوبت بگیرین  و نامه ی من اعتبارش تموم میشه. اول برین جا پیدا کنین، هر وقت نوبت بهتون دادن، بیاین تا بهتون نامه ی معرفی رو بدم که بیمه پولشو بده.

حالا ما هم همون زمان پیگیری نکردیم، شاید دو سه ماه بعدش زنگ زدم به چند تا جا.

توی شهرمون دو سه جا بود، همه رو زنگ زدم و همه شون گفتن باید تو نوبت باشی.

حالا دیروز، تو شیش سال و دو ماهگی پسرمون بالاخره یه جا برامون پیدا شد! منم گفتم می خوایم و امروز اولین جلسه اش بود که رفتیم.

روششون جالب بود. اول اولش یه کتاب خیلی قطوری داشت آقاهه که آورد و بازش کرد. هر صفحه اش یه عکس بزرگ بود، از بچه می پرسید این چیه. بعد توی لیستش علامت می زد که درست گفت یا نه، تلفظش درست بود یا نه، کلمه ای که گفت برای اون عکس اصلا درست بود یا نه و ... .

فکر کنم پنجاه شصت تایی تصویر ازش پرسید. بعد گفت خب الان کافیه.

بعد رفتن سراغ یه سری چیزای کوچیک که توی یه جعبه بودن. آورد و جعبه رو باز کرد و از بچه پرسید که اینا چین. بعد یه سری جمله می گفت که پسرمون باید کاری که بهش گفته شده بود رو انجام میداد.

مثلا می گفت "خانمه سگه رو ناز می کنه"، "سگه دور درخت، دور می زنه" و ... . بعد، کم کم جمله هاش سخت تر می شد، مثلا می گفت "ماشینه راه افتاد بعد از اینکه خانمه رو سوار کرده بود". از این جایی که جمله ها این جوری پیچیده شد دیگه پسرمون نتونست. یا مثلا یه جا یه چیزی گفت تو مایه های"سگه رو خانمه ناز کرد". یعنی مفعولو آورد اول. ولی پسر ما "سگه" رو فاعل در نظر گرفت.

در کل خوب بود و خب با توجه به دو زبونه بودنش، انتظار نمی رفت اصلا که همه رو درست بگه.

ولی توی جمع بستن فهمیدم اصلا پسرمون کلا جمع بستن کلمه ها رو بلد نیست (یعنی مثل فارسی عمل میکنه توی آلمانی).

یه سری عکس بهش نشون میداد، یه ور مثلا یه دونه لباس بود، یه ور چهار تا. می گفت این لباسه. این ور چیه؟ پسر ما می گفت چهار تا "لباس" (نمی گفت لباس ها). این جمله تو فارسی درسته. ولی توی آلمانی باید مثل انگلیسی اون اسمه رو هم جمع ببندی.

حالا غیر از اینا، برای من یه چیزش خیلی بامزه و جالب بود، این بود که یه سری کلمه ها توی آلمانی هستن که از فرانسوی اومده ان، مثل Niveau (نی وو) که معنیش میشه سطح و خب اینا هم باز جمع بستنشون قوانین خودشو داره و تعدادشونم زیاد نیست.

برای اینا که انتزاعی هم بودن و از طرفی نمونه ی مشابه عینی نداشتن که براشون تصویری بکشن، ورداشته بودن یه سری شکل های عجیب غریب، مثل یه حیوونی که کلا وجود خارجی نداره کشیده بودن . از ایده شون خیلی خوشم اومد. آقاهه یکی از حیوون عجیبا رو نشون میده، به پسرمون میگه این یه دونه نی وو ئه. حالا اون ور چند تا چی داریم؟

--

در نهایت آقاهه ازم راجع به فارسیش پرسید و گفت گرامراش تو فارسی درسته که گفتم بله. گفت از نظر گرامرش، ما کار زیادی براش انجام نمیدیم. خودش به مرور یاد میگیره. ما وقتی میگیم بچه مشکل داره که بچه تو هیچ زبونی اون گرامر سن خودش رو بلد نباشه. بچه ی شما چون دو زبانه اس، آلمانیش یه کمی ضعیف تره که مشکل حساب نمیشه. ولی برای اون سینش میتونیم کار کنیم، هرچند که همونم من دقت کردم، توی تمام کلمه ها اشتباه نمیگه و فقط تو بعضی جایگاها اشتباه تلفظش میکنه. علاوه بر اون، برای خیلی از بچه ها این مشکل تا هشت سالگی رفع میشه خودش.

و گفت شما خودتون تو خونه که حرف می زنین، سعی کنین سین و شیناتونو یه کمی تیزتر بگین و بیشتر روش مکث کنین (ولی نه اون قدری که غیرعادی بشه کلمه) که بچه بیشتر بشنوه این حرفو. همین روش های ساده کمک میکنه.

آخرشم، همین طور که با من حرف میزد، با پسرمون یه بازی کرد که اون حوصله اش سر نره.

--

تا اینجاش که به پسرمون خوش گذشت. امیدوارم بقیه اش هم خوب باشه :).

--

سر پسرمون خیلی شلوغ داره میشه دیگه. جمعه ها که کلاس فوتبال داره؛ چهارشنبه هاش شده این گفتاردرمانیه؛ پنج شنبه هاشو هم از ژانویه کلاس شنا میره.

--

پریروز باز یه نامه از اداره ی آب اومد برامون که خوشبختانه یه چیزیو که قرار بوده تایید کنن، تایید کرده ان. البته؛ یه 200 یوروی ناقابلی هم باید بریزیم به حسابشون. ولی خب اکیه. خونه ساختن این چیزا رو هم داره دیگه.


تیم


امروز داشتیم می رفتیم بیرون، تیمو دیدیم. مثل همیشه، خندون، در حال اسکوتر سواری و مثل همیشه هم خودش قبل از اینکه ما ببینیمش و بخوایم سلام کنیم، سلام کرد.

واقعا دیدن چهره ی خندونش خیلی خوشحالم کرد .

تیم از اون آدماست که آدم نمیتونه چهره شو بدون خنده تصور کنه؛ یا حداقل می تونم این طوری بگم که من تا الان بدون خنده ندیدمش.

--

خیلی کوتاه بود، ولی گفتم بگم، شاید شمام خوشحال بشین :).