از روزمرگی ها


ما بیشتر از سه ساله که اینجا زندگی می کنیم. تا الان یادم نمیاد این ورا عروسی ای بوده باشه.

دقیقا پرییروز که خبر فوت کاتارینا رو شنیدیم، چند ساعت بعدش یه سری ماشین بوق بوق کنان اومدن و درست جلوی خونه مون نگه داشتن. عروسی داشتن. کرد هم بودن، آلمانی ها این جوری بوق بوق نمی کنن. ولی خب خیلی هم طولانی نبود. در حد بیست سی ثانیه شاید.

--

همیشه همین جوریه. درست همون روزی که یکی فوت کرده، یه نفر دیگه بچه اش به دنیا میاد؛ یکی عروسی می گیره، ... . زندگی همیشه جریان داره.

--

و درست همین پریروز کاملا اتفاقی یه چیزی تو اینترنت خوندم که واقعا برام جالب بود.

یکی نوشته بود حالم خیلی گرفته بود؛ دوستم بهم گفت بیا بریم عروسی. همین جوری لباس بپوشیم؛ بریم یه تالاری که بازه، بریم عروسی. حالا بریم یا نریم؟

بحث سر این بود که این کار درسته یا نه (حتی با فرض کادو دادن و ... ). حالا از اینکه دوست این خانم چقدر به فکر دوستشه و دمش گرم که بگذریم، یکی از کامنت ها خیلی جالب بود. نوشته بود من یه بار این کارو کرده ام. دوستم کسی رو از دست داده بود (فکر کنم نوشته بود بچه اش)، حالش خیلی بد بود. منم رفتم یه تالاری با عروس صحبت کردم. گفتم میشه ما بیایم عروسیتون؟ شرایط دوستم این جوریه. اونم خیلی مهربون قبول کرد و اومد خودش دوستمو برد تو و باهاشم کلی رقصید.

واقعا خوش به حال اونایی که دوستاشون این جورین . و خوش تر به حال اونایی که خودشون اون دوست خوبه ان.

--

متاسفانه نشد بریم مراسم کاتارینا. فقط صبحش رفتیم معذرت خواهی کردیم که نمی تونیم بریم و برگشتیم.

کارت همدردیمونو هم قبل ترش انداخته بودیم توی صندوق پستیشون.

اینو تو اینترنت سرچ کرده بودم، نوشته بودن که یه کارت بخرین (از همون جاهایی که کارت پستال تولدت مبارک میشه خرید، از این کارت پستالا هم میشه خرید) و بندازین توی صندوقشون.

ما هم یه کارت خریدیم و تو اینترنت متنشو سرچ کردیم و نوشتیم و انداختیم توی صندوقشون.

تا دوشنبه صبح هم تا ساعتای نه من فکر می کردم می تونم برم مراسمشونو ولی یهو دیدم دو تا میتینگ مهم برام گذاشته ان که حتما باید باشم. از شانسم، حتی یه طوری هم بود که نمیشد یه میتینگو کنسل کنم. باید دو تا رو می گفتم نمیام. آخه مراسم اونا ساعت یازده بود. من میتینگام یکی 10.5 تا 11.5بود؛ یکی 11.5  تا دوازده و نیم.

این شد که دیدم نمی تونم واقعا.

همسر هم زنگ زده بود به دکترش که ببینه میشه نوبتشو عوض کنه. گفته بود چون کنترل بعد از عمله حتما باید امروز بیای و امروز هم هیچ ساعت دیگه ای وقت نداریم.

به این ترتیب، متاسفانه همسر هم نمی تونست بره و مجبور شدیم به همون تسلیت زبونی بسنده کنیم.

--

امروز طبق تقویمم، نوبت دکتر زنان داشتم برای چکاپ. در واقع، وقتی که ما فهمیدیم که کاتارینا سرطان گرفته، من به فکر افتادم که یه نوبت دکتر بگیرم. من هنوز نوبته رو نرفته بودم که کاتارینا فوت کرد!

حالا امروز هلک و هلک رفتم دکتر. منشیه چک کرد؛ گفت شما فردا نوبت دارین .

حالا فردا باید دوباره برم.

--

پس فردا شرکت جشن آخر سال داره. بعد از مدت ها، می خوام یه جشن آخر سالی شرکت کنم .

--

یه جشن دیگه هم بچه های گروه گفتن با خودمون بگیریم. حالا جشن که میگم منظور بزن و برقص نیستا! در حد یه شام خوردن طولانیه.

یکی از بچه ها نظرسنجی کرد. نتیجه این شد که اون یکیو احتمالا توی سال جدید می گیریم ولی تاریخ دقیقش مشخص نیست.

و یه بخشی از نظرسنجی هم این بود که دوست دارین فعال باشین و کاری انجام بدیم مثل بولینگ و اینا یا دوست دارین شام بخوریم و حرف بزنیم.

من که زده بودم یه فعالیتی داشته باشیم ولی رای اکثریت این بود که فعالیت خاصی نکنیم (قشنگ با یه سری پیر پاتال تو یه تیمم).

حالا اونم اگه شد برم، ببینم اون چطوریه.

--

امروز دوباره از شهرداری یه نامه اومده بود که فلان چیزا رو تا 1.1 بفرستین برامون. خوشحالم که انقدر تند تند روش کار می کنن و هر چیزی که براشون می فرستیم، چند روز بعدش نامه می زنن. این نشون میده پرونده در جریانه. خدا خیرشون بده واقعا. و خدا رو شکر خودشون ددلاین داده ان؛ حالا معماره مجبوره زودتر کار رو انجام بده که تازه با امضای ما، 1.1 رسیده باشه به شهرداری. نمی تونه بذاره برای سال بعد. کاشکی همیشه ددلاین داشته باشه نامه هاشون .

--

داشتیم فوتبال آلمانو نگاه می کردیم. در حالی که داره برای خودش بازی می کنه، میگه آلمانی ها کدومن؟ میگیم سفیدا آلمانن.

چند ثانیه بعد میگه ما سفیداییم؟

شاید بگم اولین باری بود که می دیدم کسی میگه "ما" و ما هم توی اون "ما"ش هستیم و منظورش آلمانیاس.


خدا همه رو بیامرزه


امروز همسر رفته بود درختای جلوی خونه رو هرس کنه، توماسو دیده بود. توماس گفته بود هفته ی پیش کاتارینا فوت کرده.

همون روزی که من گفتم یه ماشین جلوی در خونه بود، حالش بد شده و توی ماشین فوت کرده.

--

نمی دونم برای توماس یا بچه هاش چطوری می گذره. ولی یه مدتی بود تیم هر روز و بعدترها که زودتر تاریک میشد، حتی شب ها، میومد توی ترامپولینشون و روش با اسکوتر حرکت های حرفه ای می زد. روی ترامپولین می پرید، تو هوا با اسکوترش چرخ می زد و دوباره فرود میومد.

تو تاریکی با خودش حتی یه چراغ قوه ای داشت که فقط همون قسمتی که بود رو روشن می کرد.

اوایل می گفتیم این چرا این قدر میاد تو ترامپولین از این کارا می کنه؟ ساعت های طولانی میومد، حتی توی هوای سرد.

بعد که فهمیدیم کاتارینا سرطان گرفته، گفتیم شاید به خاطر اونه و فشار روحی ای که بهش وارد شده.

الان که دقت کردم دیدم دیگه خیلی وقته مرتب نمیاد، کم میاد. یعنی؛ احتمالا از همون زمانی که مامانش فوت کرده.

--

حالا برای دوشنبه توماس دعوت کرده برای ساعت یازده به مراسم تدفینش. از شانس بد، همسر دقیقا همون ساعت نوبت دکتر داره برای کنترل بعد از عملش. ما هم قراره دوشنبه یه بت لایو کنیم. فکر کنم 10.5 قرارمونه. نمی دونم می رسم یا نه.

--

آدم باورش نمیشه همه چی انقدر یهویی تموم میشه. فوریه تازه فهمیده بودن که سرطان داره. سپتامبر اینا دیگه حالش بد بود؛ همسر که بیرون می دیدش، می گفت حتی درست راه نمیره. الان دیگه نیست.

بچه هاشونم یکی 15 16 سالشه، یکی 12 13 سال. خدا بهشون صبر بده.

--

می خواستم چیزای دیگه ای هم بنویسم. ولی احساس می کنم با این خبر، هیچ چیز دیگه ای نوشتنش جور درنمیاد.


بیمارستان/غیره


همسر یه عمل کوچیک داشت؛ دو شب بیمارستان بود. بیمارستانش سی کیلومتر اون ورتر بود. البته؛ بیمارستانای نزدیک تر بودن ولی خب همسر گشته بود یه دکتر با ریویوی خوب پیدا کرده بود؛ اونم توی این بیمارستان می تونست عمل کنه.

هلک و هلک دو بار با پسرمون رفتیم برای ملاقاتش. ولی پسرمون خسته میشد و حوصله اش سر می رفت.

یه مشکلی هم همسر بعد از عملش داشت که دکتر دارو داده بود و گفته بود اگه دو بار استفاده کنی و خوب نشه، باید یه شب بیشتر بمونی. ولی خدا رو شکر لازم نشد و روز سوم رفتیم آوردیم همسرو.

خدا رو شکر که رفتیم آوردیشم، وگرنه دیگه پسرمون اعصابش به هم می ریخت واقعا! آخه بعد از مهد کودک خسته هم بود، باز منم میذاشتمش تو ماشین و می بردمش بیمارستان، خسته میشد واقعا. حق داشت. گرسنه هم بود. ولی خب وقت نمیشد بریم خونه و استراحت کنیم و بعدش بریم. چون حداکثر ساعت ملاقات، شیش بود.

هی تو خونه می پرسید بابا کی میاد خونه. اگه کسی از بیرون می دید، فکر می کرد این همه اصرار واسه علاقه اش به باباشه؛ در حالی که تنها مشکل پسر ما این بود که باز باید یه ساعت تو راه باشه .

--

برای اینکه حوصله اش تو راه سر نره، تو راه می گفتم شعرای مهد کودکتو بخون.

روز دوم داشتیم می رفتیم، یه عالمه خوند. هر چی بلد بود تموم شد. وقتی تموم شد گفت چقدر دیگه مونده؟ گفتم حدس بزن. گفت هشت دقیقه. نگاه کردم، گفتم خوب حدس زدی. هفت دقیقه مونده. از کجا می دونستی؟

گفت آخه دیروزم همین شعرا رو خوندم، بعدش گفتی هشت دقیقه مونده!

--

روز اولی که رفتیم، یه آقای نسبتا مسنی هم اتاقی همسر بود. سلام کردم و رفتیم پیش همسر نشستیم. آقاهه داشت روزنامه می خوند و به نسبت آدم سرحالی میومد.

فرداش همسر میگه این پیرمرده فکر می کردی چند سالش باشه؟ گفتم سر حال بود، هفتاد، هفتاد و پنج شاید. گفت هشتاد و شیش سالش بود!

خداییش خیلی جوون مونده بود آقاهه. قشنگ معلوم بود آدم سر حالیه.

--

از همون آقاهه همسر چیزای جالبی یاد گرفته بود؛ مثلا اینکه تا اوایل دهه ی 70 توی همین آلمان، خانما برای کار کردنشون نیاز به اجازه ی کتبی همسرشون داشته ان که باید توی شهرداری ای جایی ثبت می کرده ان.

--

یه چیز دیگه که آقاهه گفته بود این بود که گفته بود زمان ما (یعنی زمان خودشون) فرهنگ این جوری بود که پدر و مادرا می گفتن تا وقتی داری سر سفره ی ما غذا می خوری، هر چی ما بگیم باید گوش بدی. یعنی؛ خبری از این قدر فرزند سالاری و احترام به حقوق فرزند و این چیزا نبوده.

--

واسه کار کردن هم گفته بود الان خیلی راحت تر شده؛ زمان ما ممکن بود مثلا جمعه یه ساعت به تموم شدن کارت، رئیست بهت بگه تو باید دوشنبه صبح ساعت هشت، توی فلان شهر باشی واسه فلان کار. و تو باید قبول می کرده ای و اینکه شب می خوای کجا بمونی و چیکار کنی هم مشکل خودت بوده. کارفرما کاری برات نمی کرده.

--

روز دوم که رفتیم، همسر تنها بود. نشسته بودیم که یه آقایی اومد در زد، دید فقط یه تخت اینجاست. گفت شما تنهایین؟ همسر هم گفت بله.

بعد که من اومدم برم، همون آقا نشسته بود روی صندلی توی راهرو و مشخص بود که منتظر مریضشه. احتمالا هنوز عملش تموم نشده بود.

بعدا که رفتیم، همسر گفت بعدا برادر همون آقا اومد تو اتاق من. کرد بودن. کلی هم خوراکی با خودشون آورده بودن. خودشون می خوردن، به منم میدادن. دادنشونم این جوری بود که یکیم پرت می کرد برادر مریضه روی تخت من؛ میگفت اینم برا تو .

با اون آقاهه هم صحبت کرده بود، فهمیده بود که کافه داره توی مرکز شهر، نزدیک یه جایی که ما زیاد می ریم. گفته بود فلان مسجدو بلدی؟ نزدیک اونجا. بعد که همسر گفت اسم خیابونش یه چیزی تو مایه های فلان بود، من سرچ کردم و دیدم تو نزدیکی همون جایی که ما میریم سه تا مسجد هست!

عکسای همون مسجدی که آقاهه گفته بود رو سرچ کردم، یه ساختمون کاملا عادی بود. یعنی فکر کنم حتی یه طبقه ای از یه ساختمونو کرایه کرده ان و ازش به عنوان مسجد استفاده می کنن. گنبد و گلدسته و از این چیزا ندارن که نشون بده اینجا مسجده. ولی خب یه چیزی هست که اگر کسی می خواد نمازی بخونه یا مراسمی برگزار کنه، یه پایگاهی داشته باشن.

--

با هم کارت بازی کرده یم. من باخته ام. میگه Hi loser !


بلیت/خونه


وقتی حساب و کتابت خوبه، حسابتو با یه سنت به برج بعدی می رسونی .

من حساب جاریم به پس اندازم وصله. یعنی بر خلاف همه ی نقل و انتقالات پولی که توی آلمان دو روز کاری طول می کشه، من بین حسابام که پول انتقال وجه بدم، همون لحظه میاد. واسه همین، همیشه همون اول برج هر چیو که می خوام پس انداز کنیم، میذارم توی حساب پس انداز. بعدا احیانا اگر لازم شد و دیدم پول کم آوردم، هر وقت خواستم، سریع از پس انداز به حساب جاریم انتقال وجه میدم و استفاده می کنم.

حالا این دفعه یه بار همسر کیف پولشو تو شرکت جا گذاشته بود، من مجبور شدم چند تا جایی رو که همسر همیشه حساب می کرد، حساب کنم. این شد که حسابم تقریبا 200 یورو بیشتر از همیشه اش ازش پول کشیده شد.

یکی دو روز مونده به اینکه حقوقمونو بریزن، 61 سنت پول تو حسابم بود که اونم یه انتقال وجه فوری دادم برای علی، 60 سنتش رفت، موند یه سنت. که دیگه خدا رو شکر پولمونو ریختن و دوباره دارا شدیم .

--

بلیت خریده بودیم برای عید برای ایران. همسر گفت نمیاد. منم گفتم سال تحویلو اینجا باشیم و با هم و ما بعدش برم. این شد که برای سوم عید بلیت خرید همسر برامون.

دیروز به مامانم می گم ما بلیت خریدیم. میگه برای کی؟ میگم سوم. میگه ئه، پس همه ی ماه رمضونو اینجایین.

دیدیم باز ما یادمون رفته بود ماه رمضونو.

امروز بلیتو عوض کردیم، انداختیمش جلوتر که حداقل همه ی بودنمون تو ایران نیفته تو ماه رمضون.

خوبی قطر اینه که اگه از سایت خودش بلیت بخری، میشه کنسل کنی و ده درصد هم اضافه تر بهت کارت هدیه میده.

بعد ما بلیتو خریده بودیم حدود هزار یورو، کنسل کردیم، دوباره یه بلیت ارزون تر پیدا کردیم حدود 800 یورو، کارت هدیه مونم 1080 یورو شده بود. الان یه سودی هم کردیم .

فقط باید حواسمون باشه که این کارت هدیه رو باید بلیتشو در عرض یه سال بخریم (البته؛ مثل اینکه یه جا نوشته بود دو سال، یه جا نوشته بود یه سال).

--

یه وقتایی آدم میگه الف باید تا ی بگه .

من دیگه چون این قضیه ی خونه خریدنمونو برای شما نوشتم، بقیه شم احساس می کنم باید بنویسم که با دردسراش هم آشنا بشین و این طوری نباشه که یه تصور غلطی از خونه درست کردن بهتون بدم و فکر کنین همه چی گل و بلبله.

ما اول که خواستیم خونه بسازیم، 20900 یورو بابت ساخت گاراژ بود که جزو اضافه ها بود. یعنی یه سری چیزای اختیاری رو برامون یه آفر داد که با هم امضا کردیم و گفت که هر کدومو که خواستین در صورتی که به موقع خبر بدین که نمی خواین، بدون هیچ گونه کسری از مبلغ، کلا میشه حذفش کرد.

ما هم اون زمان گفتیم گاراژ رو می خوایم.

بعدا که پرسیدیم - حالا به دلایل بسیاری- نتیجه این شد که اگر گاراژ پیش ساخته بگیریم به نفعمونه.

بعد که گفتیم می خوایم گاراژ رو با شما نسازیم، حدود 700 یورو از پول رو کم کرد و گفت اون پول بابت اینه که ما گاراژ رو با شما پلن کردیم و توی درخواست مجوز ساخت، گاراژ هست و آرشیتکتمون وقت گذاشته براش، هرچند که شما با ما نسازین.

بعدم که قرار شد پرداخت اول رو برای شرکت ساخت و سازمون انجام بدیم، مثلا فرض کنین قرار بود 5 درصد پول ساخت کل خونه رو بدیم. علی رغم اینکه ما گفته بودیم دیگه ما گاراژو با شما نمی سازیم، اون پول رو از پول کل کم نکرد که بخواد دوباره درصد بگیره. گفت نه، شما الان این پولو میدین، اون پول گاراژ تو قسط سه و چهار، هر بار ده هزار یورو کمتر حساب میشه.

بعدا هم یه بار برامون نامه اومد از اداره ی آب که فلان چیز درخواستتون در مورد کانال کشی آب کامل نیست و باید پلان فلان چیزو هم به ما بدین. آرشیتکت اونو هم انجام داد و الان برای ما یه فاکتور حدود 500 یورویی فرستاده.

یه بار هم اون اول - این البته تقصیر خودمون بود- برای درخواست مجوز ساخت، آرشیتکت همه چیو پرینت زد و آماده کرد. موقع امضا ما متوجه شدیم که با فامیلی قبلی همسره، مجبور شدن همه رو دوباره پرینت بزنن و مهر کنن و اینا. 9 نسخه هم بود.

بابت اون هم 357 یورو آرشیتکته برامون فاکتور کرد.

خلاصه که این جوریاس. خدا به خیر کنه.

ان شاءالله که بقیه اش به خیر باشه .

--

اون روزم از جلوی خونه رد شدیم، دیدیم تخریبشو شروع کرده این شرکته ولی فعلا هنوز خونه سر جاشه؛ فقط یه سری از درختا رو کنده ان و لایه های روی خونه رو کنده ان و مشخصه که خونه کاملا چوبی بوده.

حالا دوشنبه باید یه زنگم به این شرکته بزنم و هلشون بدم که کی تموم میشه؟ بجنبین دیگه!

--

امروز رفتیم یه موزه. خیلی داشت طول می کشید. وسطاش همسر به پسرمون گفت چیزی می خوری؟ اونم گفت آره و همسر یه موز در آورد، بهش داد. چند تا گاز زده بود که یه خانمی از مسئولای اونجا اومد بهمون گفت که اشکالی نداره که بخوره ولی لطفا آشغالشو نندازین. گاهی پیش میاد که بچه ها چیزی می خورن و آشغالشو می ریزن.

گفتیم چشم؛ آشغالشو نمی ریزیم و تشکر کردیم از تذکرش.

بلافاصله بعدش - یعنی واقعا بدون فوت وقت ها!- یه آقایی از مسئولا اومد گفت که اینجا خوردن ممنونه. حالا بچه ی شما که الان یه گاز دیگه می زنه و تموم میشه ولی بدونین که کلا خوردن ممنوعه. همسر گفت خب همین الان همکارتون اومد گفت اشکالی نداره که. گفت آره؛ می دونم ولی ممنوعه. حالا اشکالی نداره دیگه.

هر دوشون هم خیلی مهربون بودن. یعنی؛ از هیچ کدوم حس بدی نگرفتیم.

بعد که رد شدیم، من با خودم فکر کردم از اون وقت، ما این همه اینجا راه رفتیم، من یه دونه مسئول ندیدم، حالا یهو دو تا پیداشون شد. بعدم یه کمی چپ و راستمو نگاه کردم، دیدم بازم تا جایی که چشمم کار می کنه، هیچ مسئول دیگه ای نیست.

یه ده دقیقه ای باز رفتیم و گشت زدیم، رسیدیم به یه جای دیگه. دوباره همون خانمه بود. بهمون گفت بعد از من اون آقاهه اومد بهتون تذکر داد؛ نه؟ گفتیم آره. گفت این همکارم خیلی سخت گیره. هر جا من میرم، همیشه میاد میگه نه این جوری نیست و خیلی سخت گیره. اصلا درک نمی کنه که بچه بچه است؛ گرسنه اش میشه. چیزی هم که بچه ی شما داشت می خورد، خرده ریز نداشت؛ مشکلی پیش نمی اومد. ولی خب از نظر "قانون" خوردن اینجا ممنوعه. ولی خب ما هم باید درک کنیم که بچه ها، بچه ان و از این حرفا.

ما باز تشکر کردیم و رفتیم.

در کل که برای ما اکی بود اتفاقایی که افتاد ولی رفتارشون واقعا جالب بود و به نظرم به عنوان همکار، مطمئنا هر دوشون خیلی روی اعصاب همدیگه ان .

احتمالا این یکی داره هی خودخوری می کنه که چرا فلانی انقدر آسون گیره؛ اون یکی هی داره خودشو می خوره که فلانی چرا انقدر سخت گیره و هر جا من میرم، پشت بندش میاد به طرف یه چیز دیگه میگه.


روزمره


دیروز صبح که رفتم برای پسرمون صبحانه آماده کنم، ساعت 7.5 اینا بود. هنوز آفتاب نزده بود. ساعت هشت اینا تازه آفتاب می زنه.

هنوز برق آشپزخونه رو روشن نکرده بودم که دیدم انگاری یه نور آبی گردشی ای هی میفته تو خونه. از پنجره نگاه کردم، یه ماشین بزرگ درست جلوی خونه مون بود. اول فکر کردم از این ماشینای آشغالی و ایناست. آخه همسر هم سفارش داده بود که بیان آشغالای برقیمون (مثل ماشین چمن زن و ...) رو ببرن. ولی بعد حس کردم ماشینش تر و تمیزتر از اوناست، انگاری آمبولانسه.

به همسر گفتم بیا پایین؛ ببین. اومد نگاه کرد؛ رفت بیرون یه سر و گوشی آب داد، اومد گفت آمبولانسه.

ولی کسی توش رفت و آمد نداشت که ما بفهمیم قضیه چیه.

یه نیم ساعت بعد، اون ماشین دیگه نبود، به جاش ماشین پزشک اورژانس (Notarzt) بود.

حدس می زنیم به خاطر کاتارینا باشه. ولی نمی دونیم چی شده. امیدوارم حالش خوب باشه.

--

حالا خوبیش حداقل اینه که خانواده ی کاتارینا اینجان، توی همین شهر. یه چند وقتی بود که همه اش یه ماشین اضافه تر جلوی خونه شون پارک بود و یا مامان و بابای کاتارینا اینجا بودن یا خانواده ی همسرش.

الان فکر کنم مامان و باباش کمتر میان پیشش. دیگه هر روزی نیست.

--

من نمی دونم چرا آدم این روزا هر طرفو نگاه می کنه، خبرای خوبی نیست .

--

امروز صبح رفتم برای خودم صبحانه آماده کنم. در کابینتی که چای و اینا توش هست رو باز کردم و داشتم برای خودم چایی می ریختم که یهو دیدم در اون یکی کابینت از یه ور آویزون شد. حالا همه ی درهای کابینتها هم چوبیه به جز این یکی که شیشه ایه!!

یعنی شما فکر کن انگاری حداقل 45 درجه چرخیده باشه. فقط از لولای بالاش وصل بود. هر لحظه ممکن بود بیفته.

از اون جایی که من هنوز بهش دست نزده بودم که تعادلشو به هم بزنم، گفتم احتمالا هنوز چند لحظه ای دووم میاره. رفتم گوشیمو آوردم، تصویری به همسر زنگ زدم، گفتم اینو باید چطوری بازش کنم، بذارمش کنار؟ راهنماییم کرد و رفتم آوردم چهارسو رو. دو تا پیچم اونجا بود، من باز کردم. ولی بعد زورم نمی رسید که بکشمش بیرون. جاشم خیلی بد بود، درست بالای سینک بود و جای پا نداشتم که بخوام اونجا راحت واستم روی کابینت.

دیدم این جوری نمیشه. دوباره پیچاشو بستم، رفتم در خونه ی فرانتس اینا، به کلاودیا گفتم ببخشید فرانتس می تونه بهم کمک کنه؟ این جوری شده. گفت الان بهش میگم ولی ممکنه میتینگ داشته باشه. گفتم باشه، هر وقت تونست، بگو بیاد.

هنوز اومدم تو آشپزخونه که ببینم چیکارش کنم که حداقل تا اومدن فرانتس بتونم مطمئن باشم نمیفته خرد خرد بشه همه جا که دیدم در می زنن.

رفتم درو باز کردم، دیدم بنده خدا عین این تعمیرکارا، یه جعبه آچار دستش گرفته، اومده. خدا خیرش بده واقعا. گفتم ببخشید دیگه همسرم نیست، اینم به یه ور آویزون شده، می ترسم بیفته. یه نگاه کرد، گفت این اصلا آچار نمی خواد. فقط کشیدنی باید بیاد بیرون. یه کمی زور زد، کشیدش بیرون. برام گذاشتش کنار. دیگه ازش تشکر کردم و رفت.

حالا همسر باید بیاد، ببینیم چیکار کنیم.

--

چند وقت پیشم روی ماشین ظرفشوییمون هی یه علامت شیر آب میومد، آخرش یه روز دیدیم کلا دیگه کار نمی کنه. اصلا دکمه هاش اون چیزایی که باید نشون بده رو نمیده. سرچ کردیم تو یوتیوب و چند تا ویدیو دیدیم. یه ساعتی طول کشید، ولی خب با همون ویدیوها تونستیم درستش کنیم.

--

دیگه این آشپزخونه داره به خرج میفته برامون. خدا کنه تا یه سال دیگه که ما اینجاییم دووم بیاره.

--

دیروز آلمان مسابقه داشت. شرکتمون تو قسمت اخبارش که هر روز می نویسه، نوشته بود که ما می دونیم که دادن میزبانی جام جهانی به قطر کار درستی نبود، همون طور که دادن میزبانی 2006 به آلمان، و با وجود اینکه ما با همجنس گرا هراسی توی قطر و نابرابری زن و مردش و ... مخالفیم، ولی تیم ملی کشورمونه که داره مسابقه میده و این اولین مسابقه شونه، بیاین با همدیگه ببینیم و تیم کشورمونو تشویق کنیم.

بعدم نوشته بود که کجا توی شرکت می شه مسابقه رو دید.

من که اصلا شرکت نبودم و نمی دونم چقدر رفتن ولی انگاری امسال هیچی مثل همیشه نیست (یا حداقل به نظر من این طور می رسه).

--

ببخشید اگه این دفعه هیچ کدوم از چیزایی که نوشتم، انرژی مثبتی نداشت. واقعا خیلی سعی کردم چیز مثبتی پیدا کنم برای نوشتن ولی چیزی نبود، بعدم امروز صبح دیدم هی اتفاقای منفی داره بیشتر میشه، گفتم بنویسم تا بیشتر نشده .

--

علی به مامان و باباش گفته ماشینتونو عوض کنین و این خوب نیست و اینا. اون بندگان خدا هم یه ماشینی رو اسم نوشته ان که 800 تومن پولشه. ولی خودشون 500 تومن دارن. علی گفته بقیه شو من میدم.

بعد اینجا می خواد ماشینشو بفروشه، یه ماشین ارزون تر بخره، یه مقداری پول بده به مامان و باباش.

قرار بود اگه لازم شد و به موقع نتونست ماشینشو بفروشه، ما ده هزار یورو بهش بدیم.

حالا امروز یه شیش هزار یورویی ازمون خواست و براش ریختیم.

امیدوارم که همه چی براش خوب پیش بره و هم خودش و هم خانواده اش بتونن ماشینشونو عوض کنن و چیزی بخرن که دوست دارن.

ولی سبک زندگی علی اینا برای ما خیلی نامانوسه.

من که مطمئنم اگه همچین کاری می کردم برای خانواده ام، با چوب میفتادن دنبالم . می گفتن همین مونده تو برای ما ماشین بخری.

کلا بابام تا وقتی زنده بود، هر از گاهی که زنگ می زدم، تازه می پرسید پولی چیزی نمی خوای برات بفرستیم؟!

خانواده ی همسر هم همین طورین. کلا مدلشون این نیست که اونا از بچه هاشون کمک کنن، اتفاقا به نظرشون اونا باید به بچه هاشون کمک کنن.

--

همسر و پسرمون، هر دو تاشون خیلی عدس پلو دوست دارن. عدس پلو درست کرده بودم، به اندازه ی یک و نیم نفر هم اضافه اومده بود. شب، اون نیم نفر رو پسرمون خورد. اون یه نفرشو هم همسر ریخته بود توی ظرف برای خودش که فردا ببره سر کارش.

پسرمون دیده. میگه بازم عدس پلو هست؟ میگم نه. میگه اینا؟ میگم اینا مال بابائه، برای فردا، سر کارش. میگه That's not fair .