کتاب رستاخیز رو تموم کردم. اصل مفهوم و موضوعشو دوست داشتم ولی صفحه های آخرش دیگه خیلی یه جوری تموم میشد به نظرم. خیلی حالت نصیحت وار داشت تو آخرش و سعی می کرد به صورت مستقیم بگه پس نتیجه میگیریم که این جوری، مخصوصا که آیه های انجیل رو آورده بود! به نظرم، بهتر بود این قدر مستقیم نمی گفت و میذاشت مردم خودشون تصمیم بگیرن که از کتاب چه برداشتی می خوان بکنن.
ولی اصل داستانش قشنگ بود. بیانشم خیلی خوب بود. ترجمه اش هم خیلی خوب بود (فامیلی مترجمش مجلسی بود فکر کنم).
--
زیاد از جمله ها و ایناش ندارم که بنویسم. فقط اینو ازش یادداشت کردم:
معمولا ویژگی های هر انسان به دو چیز بستگی دارد؛ یکی آنچه در خود دارد و دیگر آنچه از دیگران می گیرد و چیزی که افراد را از یکدیگر متمایز می کند نسبت میان این دو عامل است. بعضی، و باید گفت بیشتر مردم، زحمت تفکر و تامل و استقلال اندیشه را به خود نمی دهند و مثل چرخی هستند که در همان جهت مرسوم و معمول دور می زنند. این گروه در رفتار و گفتارشان از دیگران سرمشق می گیرند و به همان راهی می روند که عادت کرده اند و آداب و سنت ها به آن ها یاد داده است؛ ولی هستند کسانی که چنین نیستند و با موتور اراده و فکر خود حرکت می کنند و پیرو افکار و عقایدی هستند که به یاری اندیشه و تجربه به آن رسینده اند؛ و عقاید و افکار دیگران را وقتی می پذیرند که محک بزنند و خوب و بد آن را بسنجند.
--
کتاب بعدی ای که خوندم، قاشق چایخوری بود که مال هوشنگ مرادی کرمانی بود.
کلا تنوع کتابایی که می خونم بالاست. یهویی از یه فاز به یه فاز خیلی متفاوت تغییر می کنم
.
اینم کتابش بد نبود ولی چیزی نبود که توصیه اش کنم. چندین تا داستان کوتاه بود. چیزی هم ازش یادداشت نکرده ام که بخوام بنویسمش.
--
کتاب بعدی ای که قراره بخونم، دختری که رهایش کردی هست. هنوز صفحه ی اولم. نمی دونم این یکی چطور کتابیه. فقط می دونم که خطش خیلی ریزه و سخت میشه برام خوندنش!
جمعه برای دومین بار پسرمون رفت کلاس فوتبال. دوست داشت کلاسو. فقط چون هیچ وقت تا حالا فوتبال بازی نکرده بود، کلا قوانینو بلد نبود. فقط می دوید که توپو بگیره. توپو از هم تیمیش هم می گرفت
. نمیدونست باید فقط به دروازه ی یه ور گل بزنه! بعد توپ می رفت تو اوت، میرفت همین جوری ادامه میداد با اون توپ به بازی کردن! کلا با سیستم خودش بازی می کرد
.
از اونجا هم با همون لباسای فوتبالش رفتیم خرید.
--
پسرمون به تولد نوا (Noah) (که همون نوح هست) دعوت شده برای شش اکتبر. این اولین باریه که به تولد یه آلمانی دعوت میشه. نوح هم یه بچه ی جدیده توی مهدشون. تازه از سپتامبر اومده.
حالا کاملا بر حس اتفاق، دیروز که رفته بودیم خرید، یهو پسرمون گفت ئه، اون نوحه. صداش زد. بعد دیگه با مامانشم یه احوال پرسی کوتاه کردیم. نه اون اجتماعی بود، نه ما. نمی دونستیم چی بگیم
. خدا رو شکر پسرش که دید پسر ما لباس ورزشی تنشه. گفت ئه، تو هم فوتبال بوده ای؟! مامانش پرسید کجا میرین شما فوتبال؟ گفتم فلان جا. بعد فهمیدیم اونا یه جای نزدیک تر میرن.
من قبلا اونجا رو زنگ زده بودم فکر کنم ولی گفته بود نداریم یا شرایطش مناسب ما نبود. نمی دونم. به هر حال، ما دیگه فعلا اینجا رو انتخاب کرده ایم.
--
مامانم داشت از سری قصه هاش با موسسات خیریه می گفت. می گفت من نذر داشتم یه ده روز روضه بخونم تو نمی دونم کدوم ماه. با خودم گفتم به جای اینکه روضه بگیرم تو خونه ام، پولشو بدم به یه خیریه ای. زنگ زدم به یکی از خیریه هایی که میشناختم. گفتم من نذر ده روز روضه داشته ام، به جاش می خوام پولشو بدم، شما یکیو دعوت کنین، بیاد برای بچه ها همین نحوه ی نماز خوندن و اینا رو بگه و اگر سوالی دارن در مورد احکام جواب بده و اینا. که هم من نذرمو ادا کرده باشم، هم دیگه روضه توی خونه ام نگیرم.
آقاهه هم گفت آره حاج خانم، خیلی خوبه. شما پولو بفرست، چشم چشم. دستت هم درد نکنه. خیلی هم عالی. خدا خیرت بده.
مامانمم پولو فرستاده.
میگه فردا پس فرداش دیدم برام عکس بچه ها رو فرستاده که قایق سوارشون کرده تو شمال.
بعدم پیام داده که حاج خانم خدا خیرت بده. اون موقع که زنگ زدی، من این بچه ها رو آورده بودم شمال با یه تومن همه اش. پولم کم بود. اصلا نمی دونستم چیکار کنم. شما اون دو تومنو دادی، من اینا رو بردم گردوندم، قایق سوار کردم، غذای خوب بهشون دادم. الانم شمالیم هنوز. خدا خیرت بده واقعا. خیلی به موقع بود کمکت 
.
به مامانم میگم خب خوب شد دیگه. ببین، الان اون آقاهه این کارو کرد، تو هم دیدی نذرت ادا نشده، حتما بعدش رفتی روضه تو گرفتی دیگه. مگه نگرفتی؟ خب این جور الان هم اون بچه ها به یه نوایی رسیدن، هم تو روضه تو گرفتی. بهتر شد که
.
--
این خاطره ی مامانمو گفتم، یاد یه خاطره ی - البته بی ربط- دیگه افتادم از خواهر بزرگتر.
می گفت یکی از همکارام می گفت توی فلان بیمارستان کار می کردم. یکی اومد و خیلی اصرار داشت که حتما عملش زودتر انجام بشه چون می خواست برگرده آمریکا و ساکن اینجا نبود. گرین کارت هم داشت. موقع حساب کردن هزینه ها و بیمه و اینا، دیدیم تحت پوشش کمیته ی امداده :/!
--
هفته ی بعدو مرخصی گرفته ام چون مرخصی زیاد دارم و باید حداقل 13 روز از مرخصی هامو حتما توی امسال بگیرم، وگرنه می پره.
--
قبلا خونده بودم که به کسایی که بچه دارن و خونه می سازن، یه کمک مالی ای میشه. گفتم بیایم این هفته فرماشو پر کنیم.
تازه اونجا فهمیدیم فقط در صورتی میدن که حقوق خانواده زیر 90 هزار یورو در سال باشه! هیچی دیگه. دیدیم به ما نمیدن، لب و لوچه مون آویزون شد.
دیگه خدا خودش باید راسا من حیث لااحتسب و لایحتسب و لا هیشکی یحتسب به ما کمک کنه
.
رفتیم نزدیک مدرسه به خونه مونو دیدیم. دیروز، روز بازدید عمومیش بود. ما فکر می کردیم که یه توضیحی چیزی هم بدن ولی این جوری نبود و فقط همه جا رو خوشگل کرده بودن که آدما برن ببینن. یعنی سخن رانی یا حرفی و توضیحی در مورد مدرسه وجود نداشت.
اول ما فکر کرده بودیم ساعت دهه ولی ده رفتیم، دیدیم هنوز دارن خود میزها رو میارن که وصل کنن و بذارن تو حیاط. گفتم ما خیلی زود اومده ایم؟ (ساعت ده دقیقه به ده بود). آقاهه گفت راستش ساعت 10.5 شروع می کنیم ما.
تشکر کردیم و رفتیم یه دوری زدیم و یه کمی تو ماشین نشستیم و بعد برگشتیم. این وسط آدمایی که رد میشدن رو رصد می کردیم. خیلی ها کیک دستشون بود. گفتیم نکنه رسمه همه یه چیزی میارن!
بعد که رفتیم تو، دیدیم نه، اونایی که کیک دستشون بوده، از مسئولای خودشون بوده ان.
خلاصه، رفتیم و مدرسه رو دیدیم. اسم بچه ها روی قفسه هاشون بود. چقدر هم بچه ها خرت و پرت تو مدرسه داشتن. لباس و کفش و دمپایی و ... ! نمی دونم دمپایی رو بابت چی لازم دارن ولی خب داشتن همه شون.
تعداد بچه های یه کلاس رو شمردم، فکر کنم 24 25 نفر بودن. از قضا اسم یکی از بچه های کلاس اولی فریدا بود. همسر میگه این همون فریدای کلاس موسیقی پسرمون نیست؟ گفتم نمی دونم. شاید.
چند دقیقه بعد همون فریدا و مامان و باباشو دیدیم. اون لحظه اونا ما رو ندیدن و شلوغ هم بود و همه باید میرفتن بیرون چون یه مراسم آوازخونی داشتن. تو سیل جمعیت رفتیم دیگه و نشد صحبت کنیم. اتفاقا خانمه چند دقیقه بعد زد رو شونه ام از پشت و برگشتم و سلام و علیک کردیم. گفتم اتفاقا همین الان اسم بچه تونو دیدیم، گفتیم شاید همین فریدا باشه. گفت آره. همین مدرسه میاد.
یه کم دیگه رفتیم، دنیلو رو دیدیم با مامانش. با اون صحبت کردم و بیشتر راجع به مدرسه پرسیدم. چون به هر حال، اونا هم خارجی بودن و مطمئنا خیلی از مشکلات ما رو داشتن. مخصوصا که مدرسه کاتولیکه و اون فریدا اینا، مامانش اینا اصالتا ایتالیایین و عجیب نیست اگه بچه شونو مدرسه ی کاتولیک گذاشته باشن. یعنی؛ مطمئن نبودم اگر میگن مدرسه خوبه، تحت تاثیر اعتقادات مذهبیشونه یا واقعا از مدرسه راضین. آخه قبلا گفته بود مامان فریدا که این مدرسه بهترین مدرسه ی این منطقه است.
مامان دنیلو هم کلی تعریف کرد از مدرسه و گفت که ما خیلی راضی ایم. بهش گفتم که وقتی میرن کلیسا چی یاد می گیرن و اون مدرسه هایی که نمیرن به جاش چی دارن؟ از زنگ چی دارن نمی زنن بابت کلیسا؟ آخه یه بار در هفته میرن کلیسا.
گفت چیز خاصی نمیگن و بیشتر راجع به اخلاق صحبت می کنن و اینکه چی خوبه و چی بده. و گفت دقیق نمی دونم که مدرسه های دیگه چی درس میدن به جاش ولی پسرم که میره دبیرستان، اونجا میدونم که درس های اختیارشون یکیش آموزه های کاتولیک (یا یه همچین چیزی، خودشم دقیق اسمشو نمی دونست) ه، اونای دیگه اش آموزه های یهودیت و فلسفه ... . یعنی این طوری نیست که از ریاضی بخوان بزنن واسه کلیسا رفتن. اگر کلیسا نمی رفتن، احتمالا مثلا یه سوشال چی چی ای بهشون درس می دادن.
لیا رو هم با مامانش دیدیم. یادتونه لیا رو؟ اونی که وقتی پسرمون میرفت پیش جنیفر از همه باهاش جورتر بود. اون زمان لیا که فکر کنم حدود 5 6 ماه از پسر ما کوچیک تر بود، یه کله از از نظر هیکلی کوچیک تر بود. الان من اصلا باورم نمیشد این لیا باشه. حداقل یه کله از پسر ما بلندتر بود و خیلی هم تپل و یه جوری که اگه من همچین بچه ای رو توی خیابون می دیدم، می گفتم این باید کلاس سوم اینا دیگه باشه.
ولی نشد که با مامان لیا صحبت کنم از نزدیک.
حالا فعلا که پسرمون از این مدرسه خوشش اومده و میگه دنیلو و فریدا هستن، میرم!
طلحه و لوئی و جلال رو هم تو حیاط مدرسه دیدیم. انقدرم این بچه ها قیافه هاشون کپی همدیگه است که اگه کنار هم نبینیمشون، نمی فهمیم الان این جلاله یا طلحه
. من از روی اینکه چقدر طرف با من خودمون رفتار می کنه تشخیص میدم که خب الان این جلاله. اگه طلحه بود، مثلا بای بای می کرد
. آخه یه جا، همسر به پسرمون گفت خب برو با طلحه خداحافظی کن. میگه این که طلحه نیست. این جلاله.
جلال هم به نظر پسر ما هنوز هشت سالشه! اولین باری که ما رفتیم خونه ی طلحه اینا، مامانش گفت جلال هشت سالشه. به نظر پسر ما هنوز هشت سالشه
.
--
پسرمون گفت یکی از مربی های مهدشونم اونجاست. نمی دونم چرا اونجا و جزو دست اندرکارا بود. شاید بچه ای داشته توی اون مدرسه و مثلا عضو انجمن اولیا و مربیان مدرسه بوده یا داوطلبانه اومده. خلاصه، اونم آشنا در اومد و پسرمون خوشحال شد.
من که اون لحظه ندیدم کیو میگه. ولی بعدا یه جا رفتیم آب بگیریم، خانمه گفت سلام فلانی! یهو جا خوردیم که پسرمونو با اسم صدا زد. ولی بعد دیدیم همون مربیه است.
--
یه خانمی هم بود که جزو کادر مدرسه بود و خم شد و به پسرمون سلام کرد. بعدا دیدیم جلوی کلاس های اول واستاده. من دوست داشتم بدونم کیا معلم های کلاس اولن. دوست داشتم یه جوری معرفی می کردن یا مثلا روی سینه شون یه چیزی میزدن که آدم بدونه. ولی خب این طوری نبود.
از یه طرف سوالی نداشتم که بخوام برم بگم آقا من می خوام با یه معلم کلاس اول صحبت کنم حتما ولی خب از یه طرف دوست داشتم از همون دور ببینم که بالاخره معلم های کلاس اولشون مثلا 20 سالشونه یا 50 سالشونه؛ جوونن یا پیرن.
بعد که دیدیم اون خانمه که به پسرمون سلام کرد، جلوی کلاس های اول واستاده، گفتیم شاید همین معلم کلاس اول باشه. رفتم از خانمه پرسیدم شما معلم کلاس اولین؟ گفت نه، من امور تربیتیم (یا شایدم باید بگم مربی پرورشی؛ نمی دونم، سعی کردم ترجمه کنم دیگه). ازش راجع به بچه های کلاس اول پرسیدم. برام خیلی با حوصله توضیح داد.
یه چیزی که خیلی بارم جالب بود این بود که گفت ما توی هر کلاس (حالا نمی دونم فقط کلاس اول منظورش بود یا همه ی کلاس ها ولی احتمالا کلاس های اول منظورش بود) حداقل دو یا سه تا همکار داریم. معلم تنها نیست، همیشه یا کارآموز داریم، یا من هستم یا کسای دیگه.
بچه ها هم تو دو سه هفته ی اول فقط دارن قوانین مدرسه رو یاد می گیرن؛ یاد میگیرن که بشینن؛ هر وقت خواستن نباید بلند شن و برن و ... . عملا درس زیادی بهشون داده نمیشه.
تازه بعدش کم کم شروع می کنیم به نقاشی کردن. یه چند هفته ای نقاشی می کشن؛ بعد کم کم یاد می گیرن که چیزی که ما میگیم رو نقاشی بکشن! بعد کم کم حروف رو نقاشی می کشن و رنگ می کنن و ... . بچه ها تا کریسمس، تقریبا هیچ تکلیفی ندارن و تمام تکلیفاشون توی مدرسه تموم میشه. اصلا نباید به بچه تون فشار بیارین یا از خودتون بپرسین چرا این بچه ها توی خونه هیچ تکلیفی ندارن.
برای بچه های خارجی و اینا، می گفت الان یه گروه اوکراینی داریم. همون کتاب هایی که توی مدرسه با همه ی بچه ها کار میشه، همونا رو توی گروه های کوچیک تر با بچه های اوکراینی کار می کنیم که زودتر راه بیفتن و حتی بچه های 5.5 ساله ی اوکراینی داریم توی این گروه (یعنی کسایی هنوز مدرسه هم نمیرن).
دیگه، گفت که نگران اینکه بچه تون دو زبانه است نباشین؛ از این بچه ها زیادن؛ ما حواسمون هست بهشون و برامون مهمه که قبل از اینکه بخواد مشکلی برای بچه پیش بیاد، بچه ها رو گروه بندی کنیم و باهاشون خوب کار کنیم. این جوری نیست که اول صبر کنیم، ببینیم خب یه بچه با کلاس پیش نرفته، بعد سعی کنیم جبرانی بذاریم.
بعدش دیگه ازش تشکر کردم و رفتم نشستم روی یه نیمکتی که همون جا بود و همسر هم نشسته بودتا پسرمون بازیش تموم بشه و بریم. خانمه چند دقیقه بعدش دوباره اومد و گفت که اگر خواستین، جلسه ی پرسش و پاسخ مدرسه رو که فلان روزه بیاین.
می دونستیم این جلسه رو و از قبل حواسمون بود که بریم ولی خب اون باز حدود ده روز دیگه است.
--
حالا تا اینجاش که پسرمون با همین مدرسه موافقه
.
باید بریم مدرسه ی نزدیک اون خونه ی جدید رو هم ببینیم، ببینیم بالاخره کجا باید بره. تا الان این مدرسه رو سه نفر توصیه کرده ان: مامان دنیلو، مامان فریدا و کاتارینا.
اون دو تای دومی رو ما مطمئن نبودیم که به خاطر اعتقاداتشونه یا نه ولی مامان دنیلو گفت که ما کاتولیک نیستیم و خب با توجه به اینکه از نظر شرایطش خیلی چیزاش به ما شبیه تره، شاید نظرش برای ما وزن بیشتری داشته باشه.
حالا ببینیم توی مدرسه ی بعدی ای که میریم چند تا آشنا می بینیم
.
یکی از ویژگی های آلمانی ها اینه که باید هلشون بدی. هووف!
واسه پروسه ی خونه زنگ زده ام و یه بار هلشون داده ام. گفته ان توی چند روز آینده انجام میدن. ولی خب تجربه شد برام که از این به بعد صبور نباشم و برای هر چیزی دو سه هفته صبر نکنم. هر چیزی نهایتا یه هفته ازش رد شد و خبری نشد، باید زنگ بزنم و بگم قضیه چیه؟!
--
و خب این تجربه مو خیلی سریع به کار بستم برای یه کار دیگه
. یه چیزی رو یکشنبه سفارش داده بودم، ایمیل زده بود که به طور معمول بعد از 24 ساعت انجام میشه. چهارشنبه دیدم خبری نشد، گفتم بسشونه دیگه هرچی وقت داشتن. ایمیل زدم، گفتم قضیه چیه؟ میگه ما باید تعیین هویتت کنیم، لطفا کارت شناساییتو بفرست.
منم سریع (شب، قبل از خواب دیدم که جواب داده ان و تو تخت بودم)، همون لحظه از تو ایمیلم پیدا کردم کارت شناساییمو و براشون ایمیل کردم، گفتم الان حله؟! صبح که بیدار شدم دیدم درستش کرده ان.
خب من نمی فهمم همین ایمیلو چرا همون روز اول نمی زنی وقتی می بینی یه مدرکی از من لازم داری؟!
باز امروز دیدم از اون یکی سفارشم که همزمان با این یکی بود خبری نشد، ایمیل طرفو جواب دادم، گفتم تکلیف اون یکی چیه؟
باز از تجربه ام بیشتر استفاده کردم (
) و حتی اندازه ی اون یکی هم منتظر نشدم. عصری دیدم ایمیلی معلوم نیست کی جواب بدن، زنگ زدم، گفتم تکلیف ما چیه؟ اول گفت سعی می کنم وصلت کنم. ولی بعد که وصل کرد، کسی گوشیو برنداشت. گفت لطفا ایمیل بزن. گفتم خب زده ام که. من برای اون یکی زده ام و آخرش هم خبر این یکیو گرفته ام. گفت یکی دیگه بزن و جدا در مورد این شماره سفارش صحبت کن.
باز یه ایمیل دیگه زدم.
صبح پا شدم، دیدم درستش کرده ان!
--
من نمی دونم چرا ما تو هر شرکتی میریم، اگه مشتری شکایتی داشته باشه، سریع همه ی کارا رو میذاریم کنار، به همون یکی رسیدگی می کنیم. ولی هر جا می رسیم که برعکسه و ما مشتری ایم، شصت بار هی باید هل بدیم پرونده رو تا پیش بره :/!
--
داریم با این آقاهه که بهم عربی درس میده، حرف می زنیم. میگه امروز میریم بازار. چه بازاری؟ میگم نمی دونم. میگه بازار لباس و غذا و میوه. امروز اینا رو تمرین می کنیم. میگم باشه.
بعد میگه الان فرض می کنیم که منم خانمم برای خرید لباس. میگم باشه.
بعد مکالمه ای که تمرین کرده ایم، این جوریه:
* لباس فلان چند؟
- به خدا قسم، کمتر از 225 پوند کمتر نمیتونم بدم. تخفیفم نداره.
* به خدا قسم، بیشتر از 200 پوند همراهمون نیست.
- خسته ام کردی، وردار ببر 
.
حالا کلی توی این بازار و بازار میوه گشتیم و نرسیدیم به بازار غذا.
میگه هفته ی بعد بازار غذا رو میریم و بازار چیو؟ لباسو. میدونی چرا؟ چون می خوام لباسی که خریده مو پس بدم 
.
--
داریم با همدیگه کتاب می خونیم (کتابه آلمانیه). یه جا عکس قورباغه رو کشیده بود، صفحه شو میشد بدی بالا، میدادی بالا، زیرش عکس بچه های قورباغه بود. تا دادیم بالا، میگه ئهههه، اینا تدپولن. میگم چین؟ میگه تدپولن؟ میگم تدپول چیه؟ میگه همینا دیگه
. میگم آلمانیه؟ میگه نه، انگلیسیه. سرچ کرده ام، می بینم راست میگه. Tadpole میشه بچه قورباغه. خلاصه، شمام اگه بلد نبودین، الان یاد بگیرین
.
آخر هفته با پسرمون رفتیم که لگو بخره با پولای خودش. با خوندن نوشتن ( و با احتساب یه مقدار پولی که از قبل داشت)، 35 یورو جمع کرده بود.
با اینکه دلم براش کباب شد وقتی روی لگوی 399 یورویی دست گذاشت (
) ولی به نظرم این جوری واقعا خیلی بهتر بود.
هر بار که میریم این مشکلو داریم که لگوهای خیلی گرونی انتخاب می کنه کهبا کاری که کرده و الان می خواد به خاطرش جایزه بگیره تناسبی نداره.
ولی این دفعه فهمید که چقدر باید زحمت کشیده بشه تا پول یه لگوی 35 یورویی جمع بشه
.
البته؛ در نهایت، از انتخابش خیلی راضی بود. چون خوشبختانه دفعه ی پیش که با همسر رفته بود، یه لگوی 20 یورویی پسندیده بود که ماشین بود. همسر هم بهش گفته بود اینو بعدا می تونی بیای بخری.
دیگه این دفعه همونو برداشت و یه مقداری از پولشم باقی موند تازه براش که باهاش چیزای دیگه ای بخره
.
--
با خانم ز صحبت می کردم. رفته بودن ایران و برگشته بودن. برگشتنی، خودش و همسرش توی دو تا روز مختلف اومده بودن. اونا همیشه اینجوری میرن. آقاهه دو هفته ای برمی گرده، خانمه یه ماهی می مونه.
با همسرش رفته بودن فرودگاه. موقع چک این، به همسرش گفته بودن تو بارت صفره! اصلا اجازه ی بار نداری هیچی! اگر می خوای، باید پول اضافه بدی. گفته بود بابا من با سی کیلو خریده ام بلیتو. گفته بود نه، بلیت شما بار نداره روش اصلا. قیمت رو هم بهشون گفته بود 500 یورو میشه اگه می خواین الان بخرین!!
دیگه خانم ز بارها رو برگردونده بود و همسرش بدون بار اومده بود. ولی خودش رفته بود پیگیری و شکایت و اینا.
خودشم که می خواسته بیاد، بهش گفته ان که بار نداری و خالی اومده بود. بعد توی ترکیه باید فرودگاه عوض می کرده. رفته بود اون یکی فرودگاه، دم چک این، خانمه بهش گفته بود بارتو بده. گفته بود به من گفتن اجازه بار نداری دیگه. گفته بود نه، اینجا شما سی کیلو اجازه بار داری!
(خانم ز چون ترکی بلده، همیشه ترجیح میده با ترکیش بره که بتونه کل کل کنه اگه لازم شد.)
خلاصه، در نهایت، فهمیده بود که مشکل ایران بوده و این قضیه ربطی به ترکیش نداشته؛ یعنی، از نظر ترکیش، اونا برای تمام پروازهاشون اجازه ی سی کیلو بار رو داشته ان.
بعد از کل کل کردنش با ایرانی ها و غیره، گفته ان حالا ما برای شما بارهاتونو می تونیم جدا بفرستیم!
گفت یه 15 کیلوشو دادم به یکی با قطر برام آورد؛ یکیشم یکی دیگه با ترکیش فکر کنم.
یعنی؛ در واقع، فرودگاه براش قبول کرده که یه ترتیبی بده که اجازه داشته باشه بارهاشو با آدمای مختلفی که خودش پیدا می کنه، بفرسته.
اما با این وجود گفت شکایت هم کردیم تا ببینیم چی میشه.
دفعه های قبل هم مثل اینکه چند بار براشون مشکلی پیش اومده بود. اونام به این نتیجه رسیده بودن که آدم هر بار میره ایران یه استرسی داره :/!
--
توی یه گروهی عضو شده ام که هم رشته ای هام هستن. یکی زده بود کسی هست که فلان طور باشه. منم توی خصوصیش بهش زدم که من هستم، اگر سوالی هست، بفرمایید، در خدمتم.
طرف فردا پس فرداش جواب داده؛ نوشته سلام خوبی؟ من الان دستم بنده؛ عصری میام، حرف بزنیم :/!
نمی دونم الان همه ی نسل جدید این جورین و من خیلی پیر و پرتم از مرحله یا این یکی این جوری بود
. چرا انقدر زود صمیمی شد؟ چرا فکر کرد من باید خودمو با اون هماهنگ کنم و عصر بیام که اون دستش بند نیست؟! خب حداقل می نوشت شما کی وقت دارین که هماهنگ کنیم، صحبت کنیم!
حالا، خلاصه، من که جواب سوالاشو دادم ولی طرز بیانش برام خیلی جالب بود.
--
دیروز همسر با توماس صحبت کرده بود. فهمیده بود از شیش ماه پیش تقریبا فهمیده ان که کاتارینا سرطان سینه داره و ظاهرا به کلیه اش هم رسیده.
کلی ناراحت شدیم. ما همیشه می گفتیم این زن و شوهر چه خوشحال و خرمن.
عصرا یا میومدن می نشستن جلوی خونه شون روی نیمکتی که اونجا دارن (دم در ورودی یعنی؛ همون ورژن باکلاس سبزی پاک کردن دم در
) و رفت و آمد آدما رو نظاره می کردن و با همسایه ها حرف می زدن؛ یا میومدن می نشستن توی حیاطشون و حرف می زدن و گاهی هم مهمون داشتن.
اگرم این دو تا نبود، دوچرخه هاشونو ورمیداشتن و می رفتن دو تایی دوچرخه سواری در حالی که بچه هاشون خونه بودن و برای خودشون اسکوتر بازی می کردن.
حالا ولی به زندگیشون یه جور دیگه نگاه می کنیم. البته؛ امیدوارم خوب بشه. ولی خب مطمئنا استرسش برای همیشه باهاشونه دیگه که آیا این بیماری درمان بشه یا نه، اگه بشه، آیا برمی گرده یا نه.
--
حالا دیروز که همسر اینو گفت، برای من حداقل سبب خیر شد که سریع یه دکتر زنان پیدا کنم و یه چکاپ برم. خیلی وقته هی دست دست می کنم که یه نوبت چکاپ بگیرم.
البته؛ زنگ زدم، خانمه برای اوایل دسامبر بهم وقت داد؛ یعنی، سه ماه دیگه. ولی بلافاصله گفتم می خوام چون اولا تو شهر ما چندان دکتر زنانی وجود نداره، دوما، دیگه طبق تجربه میدونم اگه به بعدی زنگ بزنم چه بسا واسه شیش ماه دیگه نوبت بده :/!