چند وقت پیش مامان نوح بهم پیام داد که مامان لوئی و کیان جواب منو نداده ان و نگفته ان که میان تولد یا نه. تو شماره هاشونو داری؟ گفتم آره. بهشون پیام بدم، بگم بهت پیام بدن؟ گفت آره لطفا.
منم به هر دوشون پیام دادم و گفتم و گفتن که خبر میدن.
ولی نمی فهمم چرا بعضی ها فکر نمی کنن که اگر یه نفر چند ماه قبل از تولد بچه اش به شما کارت دعوت میده، معنیش این نیست که شما حق دارین فکر کنین خب حالا وقت هست، یه ماه دیگه جوابشو میدم؛ دو روز به رفتن جواب میدم بهش.
اون بنده خدا حتما دلیلی داشته که زودتر دعوت کرده؛ حتما می خواد برنامه ریزی کنه.
واقعا این کار خیلی دور از ادبه که طرفو تو برزخ نگه دارین؛ نه بگین آره؛ نه بگین نه.
حتی اگر نمی دونین هنوز جوابتون چیه، یه جواب کوتاه بدین و بگین ما برنامه مون معلوم نیست. میشه دو هفته دیگه بهت خبر بدم؟
حداقل بنده خدا بدونه که شما کارت دعوتشو گرفته این و خونده این.
مثلا مامان لوئی برای من پیغام گذاشته که آره، ما نمی دونستم اون زمان مسافرتیم یا نه، واسه همین جواب نداده ام. دیروز دقیقا مسافرتمونو رزرو کرده ایم، الان بهش میگم که ما نمی تونیم.
خب همینو زودتر به اون بنده خدا بگو. بگو ما شاید مسافرت باشیم؛ هر وقت قطعی شد، بهت خبر میدم.
--
با حمید (نمی دونم اسم براش گذاشته بودم توی وبلاگ یا نه. همونی که ایرانیه و توی شرکتمون مدیره منظورمه. اگه اسم دیگه ای گذاشته بودم، لطفا بگین که بدونم؛ همیشه یه اسمو به کار ببرم؛ خودم یادم نمیاد
) در مورد مدرسه های آلمان صحبت کردم و اینکه بچه مونو کدوم مدرسه بذاریم.
نظرش این بود که مدرس های وابسته به کلیسا بودجه ی بیشتری دارن و امکاناتشون معمولا بیشتره و اگه آدم خودش ضدیت خاصی با دین نداره و حتی شاید دلش هم بخواد که یه مقداری بچه اش از دین و اخلاق و اینا یاد بگیره، گزینه ی خوبیه.
برای اینکه احتمال اینکه بچه رو بردارن بیشتر بشه، گفت بهشون بگین که اخلاقیات براتون مهمه و دوست دارین که بچه تون راجع به این مسائل چیزی یاد بگیره. بهشون بگین که خیلی از دوستای بچه تون میان این مدرسه. و گفت می تونین بگین که ما آدمای فعالی هستیم و می تونیم توی فرآین (= یه جور گروه داوطلبانه) مدرسه عضو بشیم و فعال باشیم و اینا.
و یه چیز مهمی هم که گفت این بود که این مدرسه ها هم موظفن یه درصدی از سایر ادیان بگیرن و این طوری نیست که باید همه کاتولیک باشن. گفت فکر می کنم ده تا پونزده درصده، ولی دقیقش رو نمی دونم. واسه همین گفت از این نظر حتی شاید شما شانس بیشتری هم داشته باشین.
برای بچه های خودش، گفت که بچه ی ما هم مدرسه اوانگِلیش (یه شاخه ای از مسیحیت) رفت و جایی بود که حتی از خونه مون هم دور بود و در واقع یه شهر دیگه حساب میشد ولی بازم بچه ی ما رو قبول کردن و مشکلی نبود.
حالا باید دید چی میشه دیگه. این مدرسه ی کاتولیک از نظر مسیرش و اینکه خیلی از بچه های مهدشون میرن اونجا و اینکه خیلی روی نقاشی کشیدن خانمه تاکید داشت و یه کمی کلا سیستمشون برای آماده کردن بچه ها برای مدرسه متفاوت بود با بقیه، برای ما یه سری مزیت ها داره. حالا هنوز که فرماشو پر نکرده ایم. ببینیم آخرش چیکار می کنیم.
--
در مورد حقوق ها هم توی شرکتون با حمید صحبت کردم. شرکت ما به صورت پیش فرض برای همه حقوق رو هر سال دو سه درصدی افزایش میده. ولی برای بقیه اش باید با رئیست صحبت کنی.
گفتم معمولش اینه که آدم کی باید توی آلمان درخواست افزایش حقوق بکنه؟ چقدر اضافه میشه؟
گفت هر وقت که خواستی، می تونی به رئیست بگی ولی معمولا توی همون میتینگ سالانه میگن. معمولش اینه که من خودم هر دو سه سال یه بار برای کسی حقوق رو اضافه می کنم و برای همه هم اضافه نمی کنم. طرف واقعا باید ارزششو داشته باشه. یعنی؛ این جوری نیست که هر کس بیاد بگه حقوق من رو اضافه کن، بگم باشه.
گفتم درصدش چقدره؟ گفت معمولا درصدی نیست، مثلا یه جوری اضافه می کنم که بین صد تا سیصد یورو در ماه حقوقش اضافه بشه.
گفت توی یه تیم، همه باید تقریبا حقوقاشون شبیه به هم باشه تا حدی، ما اجازه نداریم یه نفر رو توی یه تیم خیلی بیشتر از بقیه بدیم. یعنی؛ حتی اگه من هم برای طرف درخواست افزایش حقوق بدم، مدیرعامل قبول نمی کنه.
برای همین، گفت وقتی کسی حقوقش بالا هست به نسبت هم تیمی هاش، ولی بازم به نظرم درخواست افزایش حقوقش به حقه، ما به عنوان تشکر، یه پرداخت یه باری براش انجام میدیم.
--
از قضایای خونه اینکه مجددا تاکید می کنم تا پیش رو نگیری، کسی برات کاری نمی کنه! اینو آویزه ی گوشتون کنین
.
اینو فکر کنم گفتم بهتون که توی قرارداد گفته بود که بانک باید پول رو مستقیم بده به فروشنده. ولی من از واسطمون پرسیدم، گفت نه؛ بانک پول رو میریزه به حساب شما.
به بانک هم زنگ زدم و همین رو گفت.
منم دوباره زنگ زدم و گفتم پس سقف انتقال وجه ما رو تغییر بدین تا ما بتونیم یهویی مبلغ زیادی رو جا به جا کنیم. خانمه برام یه فرم فرستاد و پر کردم و گفت درست شد.
ولی ما هر چی چک می کردیم، توی سایت همونی بود که قبلا بود.
بعد از هزار بار زنگ زدن و توضیح دادن مشکل و اینکه همه اش کارمندای بانک می گفتن از نظر ما مشکلی نیست و اینجا سقفش درسته، آخرش یه بار به یه خانمی وصلم کردن که گفت شما نام کاربری ای که داری می گی، مال همسرته. شما دو تا نام کاربری دارین برای حساب مشترکتون. باید با اون یکی وارد بشی تا سقف پرداختت درست باشه!
اومدم با اون وارد بشم، پسوردش یادم نمیومد؛ یعنی اصلا حتی نمی دونستم ما پسورد براش درست کرده ایم یا نه. باز یه اپ هم داشت که برای فرستادن پین بود. یعنی؛ وقتی می خواستی وارد بشی، یه پین میفرستاد به اون اپشون. باز اون اپ، خودش یه پسوردی داشت. پسورد اون اپه هم یادم نمیومد. زدم پسوردم یادم رفته. نوشت برای تغییر پسورد نیاز به یه کد فعال سازی دارین. با بانکتون تماس بگیرین. زنگ زدم به بانک، گفتم کد فعال سازی می خوام. گفت براتون با پست میاد. گفتم خانم من عجله دارم، ما زیاد وقت نداریم برای انتقال وجه. گفت نمیشه؛ شرمنده! باید صبر کنین تا کد با پست براتون بیاد.
همسر دوباره زنگ زد و گفت که برای اون سقف پرداخت رو تغییر بدن. یه بار که زنگ زده بود که طرف ازش یه چیزی خواسته بود که می گفت اصلا من نمی دونستم چی هست و نداشتم هم اون چیزی که میگه رو. گفت من نمی تونم کاری برات بکنم.
دفعه ی بعدی که زنگ زد، تلفنی گفت که می خوام سقف پرداختمو تغییر بدم. طرف گفت به چقدر؟ همسر گفت انقدر و تغییر داد و تموم شد :/!
نه فرمی براش فرستاد، نه هیچی. همسر پرسید از کی فعال میشه؟ گفت همین الان.
به تلفنِ بانک که زنگ می زنی، کلی در مدح و ثانی online banking برات صحبت می کنه اولش که تا حد امکان لطفا سعی کنین از آنلاین بنکینگ استفاده کنین و آدرس سایتمون فلانه و ... .
بعد آنلاین اگه بخوای همین سقف پرداخت رو تغییر بدی، هفتاد و دو ساعت طول می کشه تا اعمال بشه!
--
آخر هفته نیک اینا مهمونمون بودن. در واقع، ما دعوتشون نکرده بودیم. جمعه شب، تازه آورده بودیم لحاف کرسی رو پهن کرده بودیم که بدوزینم و مبل ها رو جا به جا کرده بودیم که همسر گفت بابای نیک بهم پیام داده شما آخر هفته آلمانین؟
همسر بهش جواب داده بود و گفته بود ما فردا می خوایم بریم تظاهرات، میشه بچه های ما رو نگه دارین؟ گفتیم باشه.
من سعی کردم دوختنشو تا یه جایی برسونم که بشه جمعش کرد و حداقل یه سری از کارهای اساسیشو کرده باشیم.
شب تمومش کردم اون قسمت رو.
صبح با همسر همه چیو جمع کردیم؛ بردیم و مبل ها رو برگردوندیم و خونه رو هم مرتب کردیم که مهمونا بیان.
بعد از اینکه مهمونا رفتن، فرداش باز بساطمونو آوردیم پهن کردیم.
--
پسرمون به همسر میگه کی شام میخوریم؟ همسر میگه چطور. گشنته؟ میگه نه؛ آخه نمی دونم چیکار کنم. می خوام غذا بخورم
.
خیلی وقت بود واسه کاری مجبور نشده بودم یه سره بشینم و تمومش کنم.
دیروز که از صبح لحاف کرسیو دوختم تا شب، دقیقا درک کردم پسرمونو که اون دفعه نشسته بود لگوشو توی یه روز درست کنه. البته؛ قبل تر هم درکش می کردما ولی نه خیلی. احساس می کردم خب شبیه منه دیگه ولی شاید یه کمی از منم بیشتر اصرار داشته باشه به سریع انجام دادن کاراش.
ولی دیروز فهمیدم پسرمون دقیقا خود منه که کوچیک شده باشه. یعنی؛ منم اگه توی شرایط اون قرار بگیرم، دقیقا همون کار اونو انجام میدم.
--
هی می دوختم، هی همسر می گفت بسه. می گفتم همین ورم بدوزم، دیگه بسه. باز اون ورو که می دوختم، می گفتم خب تا نخ توی سوزنم تموم میشه بدوزم. بعد باز می گفتم حالا یه نخ دیگه هم بدوزم، همین یه ورو هم بدوزم، این نصفه رو هم بدوزم، ... .
--
داشتم یه کمی خستگی می گرفتم. همسر میگه بسه دیگه. میگم نه دیگه، نذارم واسه فردا؛ بذار امروز تمومش کنم؛ کار امروز به فردا مفکن. تا من داشتم این جمله ی آخرو می گفتم، همسر همزمان گفت باشه برای هفته ی دیگه. میگم من میگم کار امروز به فردا مفکن، تو میگی باشه واسه هفته ی دیگه؟! :|
--
پسرمونم کلی ذوق داره واسه کرسی درست کردن. عکساشو بهش نشون داده یم. الان امیدواره زود درست بشه، اون بره زیرش قایم باشک بازی کنه
.
--
یه هفته و یه روز مرخصی داشتم. یه کاری رو هم از هفته ی قبل ترش برای خودم شروع کرده بودم (مربوط به یه کدنویسی ای بود که ارور میداد) و قرار بود همون جمعه ی قبل از شروع مرخصیم به انجام برسه که من برم مرحله ی بعدی. ولی نشد. ولی امروز، تو آخرین ساعت های مرخصیم روی سیستم من مشکل حل شد حداقل و کلی خوشحال شدم. حالا فقط باید روی سرور یه کاریش بکنم. ولی خب حس اینکه اون کاری که می خواستم توی مرخصیم حتما انجام بشه انجام شد، خیلی حس خوبیه
.
--
از فردا بر می گردم سر کار و نوشته هامم کمتر میشه احتمالا
.
--
چند روز پیش رفتم از یه جا مشاوره بگیرم برای بیمه ی خونه ی جدید و ساخت و سازش.
آقاهه یه چهره ی کمی سبزه داشت، تو مایه هایی که اکثرا هندی ها هستن ولی لاغر بود و قدش نسبتا بلند بود.
وسط
حرفاش، یهو همین جوری داشتم با خودم فکر می کردم که باید تو وبلاگم بنویسم
اینکه نمی تونستم ملیتشو حدس بزنم از روی چهره اش، داشت اذیتم می کرد 
.
بعد که بلند شدیم و موقع خداحافظی شد و دم در بودیم، یه کمی راجع به اینکه بچه مون چند سالشه و اینا صحبت کرد. بعد گفت که فامیلاش کلمبیان.
خلاصه، ناکام از دنیا نرفتم دیگه. فهمیدم کجایی بود 
.
--
میگه دو تا بچه دارم، شش ساله و هشت ساله. میگه اونی که کلاس سومه، میگه از بعد از کریسمس، بهشون یه زنگ تفریح "تلفن زدن" میدن. بچه ها اجازه دارن توی یکی از زنگ تفریحاشون به یکی از پنج تا شماره ای که از قبل مشخص شده و به حافظه داده شده، زنگ بزنن.
برام جالب بود سیستمشون.
ولی آقاهه موافق این سیستم نبود و داشت راجع به این صحبت می کرد که زیاد از اینکه بچه ها گوشی دستشونه و تو اینترنتن خوشش نمیاد و خوشحال بود که تو دوره ی اینترنت و گوشی و این چیزا بزرگ نشده.
--
سیستم خونه ی ما برای غذا خوردن عادی نیست. پسرمون که از مهد میاد، تازه ناهار می خوریم. اگه مفصل بخوریم، معمولا شام کنسل میشه. اگه نه، آخر شب یه شام سبک می خوریم. گاهی هم عصری یه چیز دم دستی می خوریم و شامو مفصل تر می خوریم.
معمولا ساعت 7 8 یه بار از پسرمون می پرسیم شام چی می خوری؟ که اگر چیزی می خواد، براش درست کنیم. این جوری نباشه که ده دقیقه به خوابیدن بیاد بگه من شام می خوام.
اون روز شام کنسل شده بود. پسرمون نیم ساعت قبل از خوابیدن میگه چی بخورم؟ گفتم شام نداریم مامان جان. الانم برای شام خیلی دیره که بخوایم چیزی درست کنیم و بعدم بخوری و بلافاصله بری تو رختخواب. اگه می خوای برو یه موز بخور.
گفت نه نمی خوام.
یه کم دیگه بازی کردیم.
وسطش میگه من میرم شاممو بیارم. میگم شامت چیه؟ میگه شامم موزه دیگه
.
قبلا بهتون گفتم که زمستون امسال، برای اروپایی ها خیلی سخت خواهد بود مگر اینکه خدا لطفی کنه و زمستونم بهاره بشه
.
قیمت گاز و برق به شدت رفته بالا و همه باید صرفه جویی کنن و خلاصه هر روز این بحث انرژی و اینا هست توی رادیو و تلویزیون.
چند وقت پیش همسر زنگ زده بود با همسر ریحانه خانم صحبت می کرد. راجع به اینکه اونا بیان یا ما بریم هم صحبت شده بود. همسر ریحانه خانم گفته بود ما کرسی داریم، شما بیاین.
از اونجا یه جرقه واسه ما خورد که ما هم امسال کرسی بزنیم.
اول گفتیم ببینیم با همون سیستم ریحانه خانم می تونیم یه لحاف کرسی درست کنیم. بعد دیدیم نمیشه. اون چون خیاط بود، پارچه ی اضافه زیاد داشت و برداشته بود چند لایه پتوی مسافرتی رو با هر چی پارچه و خرت و پرت خودش داشت، دوخته بود. ولی ما نداشتیم و نمیشد.
بعد گفتیم بگیم از ایران برامون پست کنن. ولی باز جور نشد و دیدیم از نظر حجم و وزن و اینا ارزش نداره.
من راجع بهش با مامانم صحبت کردم که چند کیلو میشه تقریبا یه لحاف کرسی و ... .
فرداش دیدم برادر بزرگتر دو تا عکس توی واتس اپ فرستاد و نوشت ما الان تو مغازه ایم، اینا رو داره.
انقدررر من خوشحال شدم که خدا می دونه. نه واسه اینکه اونا بخوان واسم بخرن. واسه اینکه من اصلا نگفته بودم برین برای من لحاف کرسی ببینین که. من فقط از مامانم سوال کردم که خودمون اینترنتی سفارش بدیم. ولی مامانم به برادر بزرگتر گفته بود و با هم رفته بودن برای من لحاف دیده بودن. واقعا خوشحال شدم که دیدم انقدر آدم برای خانواده اش ارزش داره که مامان من که برای نون خریدنش هم گاهی خودش با عصا میره، گاهی برادر بزرگتر براش میره، پا شده با برادر بزرگتر رفته لحاف ببینه.
خلاصه، عکس هایی که فرستاد، دیدم خیلی نازکن. گفتم اینکه نازکه که، من تصورم از لحاف کرسی اصلا یه چیز دیگه بود. گفت آره. الان لحاف کرسی ها مثل اونای زمان ما نیست. آقاهه گفته اصلا ببین، ما خودمون چهار تا پتوی سربازی میندازیم بغل هم، چرخ می کنیم. یه لحاف کرسی خوبم میشه. اگر می خواین خودتون درست کنین، هر چهار تا پتویی که دلتون می خواد، بیارین. من براتون چرخ می کنم. پتوی خوب بیارین، ضخیم تر میشه، پتوی سربازی بیارین، بازم خوبه ولی خب نازک تره.
تشکر کردم و گفتم خب اگه به چها رتا پتو باشه که خب خودمون می دوزیم. مامانم گفت آره. اگر از همون جا پتو بگیرین و خودتون بدوزین، احتمالا بهتر دربیاد تا بخواین از ایران بگیرین و پست کنین، چون اگه لحاف واقعی و پنبه ای بگیرین از ایران، احتمالا 20 کیلو اینا بشه و حجمشم زیاده. اگرم به اینا باشه که خب همونجا هم دارین مطمئنا.
عکس یه پتویی که داشتیمو برای برادر بزرگتر فرستادم، گفتم ببین به نظرت این پتو از اون چیزی که به عنوان لحاف شما دیدین نازک تره یا نه. گفت نه. اون چیزی که ما دیدیم یا نازک تر بود یا همین اندازه بود؛ ضخیم تر نبود.
بعد با همسر گفتیم میریم از همین سه تای دیگه می گیریم که به هم بدوزیم.
ولی دیدیم اونی که ما داریم، عرضش 135 ه ولی اونایی که الان هست و ما بهتر می پسندیم، 155 ه. گفتیم پس بذار چهار تا بگیریم. دیگه رفتیم چهار تا خریدیم که به هم بدوزیم.
قرارمون این بود که برای اینکه مربعی بشه، از یه ورش قیچی کنیم، بدوزیم به اون ورش.
وقتی چهار تا پتو رو آوردیم و قرار شد واقعا بدوزیم، به همسر گفتم حالا بیا روی کاغذ مطمئن بشیم که درسته، بعد ببریم.
روی کاغذ کشیدیم، دیدیم ما یه تیکه کم میاریم 
. توی طراحیمون اشتباه کرده بودیم و قرار بود از عرض پتو ببریم و به طولش اضافه کنیم که خب طبیعتا عرض پتو از طولش کمتره. نشستیم با مقیاس و خط کش کشیدیم، دیدیم 65 در 65 کم میاریم
.
پیشنهاد دادم که پتوها رو یه جور دیگه کنار هم بذاریم. با این مدل هم در هر صورت اون 65 سانت رو کم میاوردیم، ولی لااقل مجبور نبودیم هیچ پتویی رو ببریم. و اون تیکه ای که کم میومد، وسط پتو میشد.
خلاصه، گذاشتیم بغل همدیگه و دوختیم و خیلی هم خوب شد اتفاقا. برای وسطش هم یه کمی پنبه ای که قبل ترها از یه بالشی درآورده بودیم رو به علاوه ی محتوای یه بالش کوچیک دیگه که لازمش نداشتیم با هم قاطی کردیم و اندازه شد. حالا روکش لازم داشتیم واسه ی این پنبه ها!
ریحانه خانم یه بار یه سری دستمال خیلی خوبی که خوب آب جمع میکنه بهمون داد و گفت اضافه های پارچه هاییه که داشته ام. زیادم دارم. چون خیلی جنسش خوب بود، به هر کس که میاد میدم، به تو میدم، به فلانی هم داده ام و ... .
همونا رو به همدیگه دوختیم و شد روکش اون پنبه ها. حیف هم بود پارچه اش. واقعا پارچه ی خوبی بود. ولی خب، ما پارچه ی اضافه ی دیگه ای نداشتیم.
پنبه ها رو ریختیم توی اون پارچه و دوختیم و بعدم این بالش تولید شده رو دوختیم به سوراخ وسط اون پتوها
.
خلاصه، یه لحاف کرسی خیلی خوب در اومد. انقدر حجیم بود که من برای دوختنش هی به همسر می گفتم بیا اینو بچرخون تا بقیه شو بدوزم، من نمی تونستم تنهایی ورش دارم.
وسط دوختنش به همسر میگم الان ایرانی های توی ایرانم فکر می کنن ما داریم میریم اسکی اینجا، در حالی که ما نشستیم داریم یه کوک دو کوک لحاف کرسی می دوزیم
.
برای ملحفه ی روش هم تو اینترنت گشتیم که ارزون ترین پارچه ی دنیا رو پیدا کنیم! آخه پارچه اینجا خییییلی گرونه. یعنی یه پارچه ی ملحفه ای ساده، دیگه متری ده پونزده یورو هست. حالا ما چند متر لازم داشتیم؟ حداقل 17 18 متر!
ارزون ترین چیزی که پیدا کرده بودیم تو اینترنت، متری 4 یورو بود که طرحشو نپسندیدیم.
باز بیشتر گشتم و یه جا 3 یورویی پیدا کردم که قیمت اصلیش ده یورو بود. گفتیم همینو بگیریم. پول پست هم داشت. نگاه کردیم ببینیم از کجا پست می کنن، دیدیم شهر بغلیمونه. گفتیم خب پس میریم حضوری میگیریم. هم جنساشو می بینیم، هم طرحاشو.
پا شدیم رفتیم اونجا. یه اوت لت پارچه بود. عجب پارچه هایی هم داشت. ولی همه گرون
. آخرش رفتم به خانمه عکس توی اینترنتو نشون دادم گفتم این پارچه هاتون کجان؟ بهم نشون داد.
از بین همونا دو تا رو انتخاب کردیم. ولی واقعا هم فهمیدیم که خوب شد اومدیم. چون وقتی توپ پارچه رو باز می کردی، خیلی متفاوت بود تصورت از اینکه نتیجه اش قراره چی بشه نسبت به وقتی که توی اینترنت عکس بیست سانت از پارچه رو دیده بودی.
خلاصه، از همونا دو تا انتخاب کردیم که زیر و روی لحافمون هم ملحفه اش متفاوت باشه.
دیروز حدود 9:20 دقیقه ی صبح شروع کردم به دوختن لحاف و تقریبا ساعت 9:10 شب تموم شد. حالا یه روز باید بشینم ملحفه هاشو بدوزم و دیگه لحافش تموم میشه.
برای میزش، فعلا دنبال یه میز مجانی می گردیم. پیدا میشه میز مجانی معمولا. ولی برای تشک هاش هنوز ایده ای نداریم. اونم احتمالا باید یه کمی ابر براش بخریم و یه ملحفه ی ارزونی چیزی براش پیدا کنیم تا کامل بشه کرسیمون
.
فکر می کنم این قسمت، قسمت آخر باشه.
امروز رفتیم مدرسه ی رایان اینا رو دیدیم. بازم یه بار دیگه من خیلی خوشم اومد از مدیریت آقاهه.
از ماشین که پیاده شدیم دیدیم بچه ها دارن از سر و کول همدیگه و سرسره ی توی حیاط بالا میرن. تعجب کردم که شنبه چطور همچین چیزی ممکنه؟
رفتیم تو، دیدیم بچه ها انگاری دارن با هم بازی می کنن. به همسر گفتم فکر نکنم اینا همه بچه های جدید باشن. اینا غریبی نمی کنن. گفتیم حتما مثل اون یکی مدرسه، در برای همه باز بوده.
رفتیم تو، دیدیم کلاس های درس واقعا برقراره. یعنی شنبه کلاس داشتن.
حدس می زنم یه روز دیگه بچه ها رو تعطیل کرده ان، به جاش گفته ان امروز بیاین.
من از این کار مدیره هم خیلی خوشم اومد. یعنی، اون شبی که رفتیم جلسه ی پرسش و پاسخ، آقاهه بهمون اجازه داد بریم مدرسه رو بدون بچه های خودمون و در حالی که خالی از بچه ها بود ببینیم و الان که شنبه بود اجازه داد یه بار مدرسه رو توی حالت واقعیش ببینیم. اما به نظرم خیلی درایت به خرج داده بود. از طرفی بچه ها رو آورده بود مدرسه علی رغم اینکه شنبه بود؛ یعنی هم مدرسه رو آدم توی یه جو شاد می دید، هم میشد بچه ات رو بیاری که مدرسه رو ببینه و توی روز کاری نبود که بچه اون ساعت مهد کودک باشه مثلا. از طرف دیگه، میشد کلاس های واقعی رو دید و اینکه با بچه ها چطوری کار میشه. من واقعا این کارشو دوست داشتم.
آخه اینو اون دفعه که برای جلسه ی پرسش و پاسخش رفتیم می خواستم بنویسم، ولی یادم رفت. اون دفعه ما مدرسه رو بدون بچه ها دیدیم و به نظرم مدرسه ی دبستان بدون بچه ها واقعا خیلی جای غم انگیز و دلگیریه. مخصوصا که ما اون دفعه شب دیدیم کلاس ها رو، خیلی یه جوری بود.
علاوه بر این، یه کار دیگه هم کرده بود که اونم دوست داشتم، این بود که هر کلاسی یه چیزی درس می داد. توی یه کلاسی خانمه داشت علوم درس میداد. توی یه کلاسی خانمه داشت قصه میخوند که احتمالا مربوط به درس آلمانی بود. توی یه کلاسی، بچه ها داشتن با موزیک روی یه سری پازل های عددی حرکت می کردن. نمی دونم هنر داشتن یا ورزش یا چی. یه جور بازی بود.
من واقعا لذت بردم از دیدن مدرسه.
مدرسه اش هم جو شادی داشت. توی اون مدرسه ی مونتسوری که بازم بچه ها رو توی حالت واقعی دیدیم، من اون قدری حس مثبت نگرفتم که توی این یکی مدرسه. توی مدرسه ی مونتسوری بیشتر تاکید روی مستقل بودنه و هر بچه باید مستقل کار کنه و بچه هایی که می دیدیم، دو تا دو تا با هم کار می کردن یا تنها. یعنی؛ دور یه میز بودن، ولی هر کس کار خودشو می کرد. ما توی هیچ کلاسی ندیدیم که معلم به بچه ها بگه بچه ها بیاین دایره ببندین اینجا، صندلی بذارین، یه سری وسیله بذاره وسط و کار کاملا گروهی بکنن.
حالا قطعا دید ما از هیچ کدوم از این مدرسه ها کامل نبوده، چون فقط در حد نیم ساعت بوده. ولی خب متاسفانه ما هم باید بر اساس همین نیم ساعت ها تصمیم بگیریم. راه دیگه ای نداریم.
آقای مدیر هم همون اول، من یه بار به همسر نشونش دادم و گفتم این مدیره و از همون دور بهش سلام کردیم. بعدا هم که جلوی یکی از کلاس ها بودیم، اونجا بود و خودش اومد جلو و گفت اگر سوالی دارین، بفرمایین و ما هم یکی دو تا سوال ازش پرسیدیم ولی بهش هم گفتم که من توی جلسه ی پرسش و پاسختون بودم و شما خیلی همه چیو کامل و عالی توضیح دادین و از همه ی مدرسه ها بهتر بود. همسر هم بهش گفت که خانم من خیلی تاثیر مثبتی گرفته از مدرسه ی شما. آقاهه هم گفت پس امیدوارم برای ثبت نام ببینمتون :).
بعد از اینکه ساختمون مدرسه رو دیدیم و کلاساش رو، رفتیم قسمت اُ گ اس رو هم دیدیم. یه قسمت کانکس بود، یه قسمت ساختمون واقعی. پرسیدیم کدوم یکی برای کلاس اولی هاست، گفتن بچه های شما که جدید میان، میرن توی اونی که ساختمون واقعیه. بچه هایی که فعلا کلاس اولن، میرن توی اون کانکسه.
اتاق های ا گ اسش هم خیلی خوب بود، کلی بازی داشت. از خانمه پرسیدم بچه های کلاس اولی کجا تمریناشونو انجام میدن، کجا غذا می خورن؟ گفت بچه های کلاس اول و دوم، بعد از اینکه مدرسه شون تموم شد (ساعت 11:35)، همون جا به مدت نیم ساعت تمریناشونو انجام میدن. بعد میان اینجا، غذا می خورن و بازی می کنن.
بچه های کلاس سوم و چهارم، باید 45 دقیقه تمرین حل کنن. برای همین، میان اینجا و توی همین ساختمون ا گ اس تمریناشونو انجام میدن و غذا هم می خورن. غذا و تمرین هم می تونه توی یه اتاق انجام بشه، لزوما جدا نیست.
--
اون مدرسه ی مونتسوری، مدیر اُ گ اسش یه آقایی بود که اگر من بیرون می دیدمش - ببخشید که اینو میگم، این فقط چیزیه که به ذهن من می رسید اگر بیرون می دیدمش و قصد توهین کردن به ایشون رو ندارم- فکر می کردم از ایناست که از توی سطل آشغال ها بطری ها رو پیدا می کنن. سبک لباس پوشیدنش، مدل موهاش و حتی حرف زدنش هم دقیقا منو یاد کارتن خواب ها و الکلی ها و اینا مینداخت. صداش انقدر گرفته بود که من احساس می کردم یه نفر با یه ریه ی خیلی داغون که پنجاه ساله داره سیگار میکشه حرف می زنه. اصلا هیچ جوره رفتارش و منشش به یه معلم یا کارمند مدرسه نزدیک نبود. ولی خب چون صرفا مدیر اُ گ اس بود، به نظرم قرار نبود همچین چیزی تعیین کننده باشه برای ما که بچه مون رو اون مدرسه بفرستیم یا نه.
مسئول اُ گ اسش هم (منظورم تو همون مدرسه ی مونتسوریه) یه خانمی بود که وقتی رفته بودیم ببینیم، نشسته بود و داشت برای والدین یه چیزیو توضیح میداد. من که اصلا گوش نکردم و حواسم به اسباب بازی ها بود که چی دارن و بچه ها چه کارایی می تونن بکنن ولی همسر نظرش این بود که اون خانمه هم خیلی خشک بود و می تونست بهتر باشه.
ولی تو مدرسه ی این آقای مدیر، دو تا مسئول اُ گ اس رو ما دیدیم که هر دو خیلی مهربون و خوش برخورد بودن و همون اول گفتن که بفرمایید نگاه کنید و اگه سوالی داشتین، بپرسین.
کلا من واقعا خیلی خیلی حس مثبتی نسبت به این مدرسه گرفتم.
حالا هنوز که انتخابامون رو نکرده یم ولی احتمالا اون مدرسه ی کاتولیک میشه انتخاب اولمون و این مدرسه، میشه انتخاب دوممون.
البته؛ من هنوزم نمی دونم چرا اون مدرسه ی کاتولیک میشه انتخاب اولمون، آخه ما فقط شنیده یم که اون مدرسه بهتره و اون خانم که آماری به ما نداد که ببینیم آیا از نظر درسی، بچه هاش موفق ترن از این یکی مدرسه یا نه. چون اگه نباشن، من فکر می کنم بچه توی این مدرسه به مراتب شادتره (گرچه اونم مدرسه ی خوبی بودها). حالا باید ببینیم توازن اینا چطوری میشه و در نهایت کدوم مدرسه رو اول می زنیم.
رفتیم مدرسه ای که گفتم شبه منتسوری بود رو از نزدیک دیدیم.
چهار تا کلاس تو هم کف بود، چهار تا تو بالا. یه خانمی هم که از والدین بچه ها بود همون جلوی ورودی اینو بهمون گفت و راهنمایی کرد. گفت خودم دو تا بچه دارم، یکیش کلاس پنجمه، یکیش کلاس سومه. اگر سوالی داشتین، ما صادقانه جواب میدیم.
رفتیم کلاس ها رو دیدیم. بچه های کلاس اولی دور یه میز بودن، بقیه قاطی بودن. بعضی از بچه ها بیرون از کلاس روی زمین نشسته بودن. توی کلاس هم بعضی ها روی زمین نشسته بودن.
از یکی دیگه از والدینی که اونجا مسئول بود پرسیدیم چرا اینا بیرونن؟ گفت برای یه سری از تمریناشون اجازه دارن بیرون از کلاس کارشونو انجام بدن.
توی کلاس هم بعضی از بچه ها هدفون گذاشته بودن (نمی دونم به اینام میگن هدفون یا نه؛ از اینا که فقط برای این میذارن که صدا نره توی گوششون و تمرکزشون به هم نریزه). بعضی ها هم با هم حرف می زدن. بعضی از بچه ها استرس می گرفتن و مثل وقتی که معلم رفته بالا سرشون موقع امتحان، هیچ کاری نمی کردن تا ما بریم، بعضی ها خیلی متمرکز کارشونو انجام میدادن، بعضی ها حواسشون پرت ما بود یا دور و بری هاشون.
معلم ها دور و بر بچه ها دور می زدن و اگر کسی کمک لازم داشت کمکش می کردن. یه مربی باحجاب هم داشتن.
توی کلاس هاشون پر از ابزارهای مختلف بود که برای ریاضی و اینا لازم داشتن و بعضی هاشو من قبلا دیده بودم که جزو ابزارهای سیستم مونتسوری بودن.
اسم بچه ها رو نگاه کردیم، اسم هایی که مشخصا به خارجی بخوره، مثلا ترکی یا عربی یا فارسی باشه، شاید چهار پنج تا دیدیم. زیاد نبود. ولی خب خیلی ها بازم ممکنه مال اروپا باشن ولی آلمانی نباشن یا حتی خارجی باشن ولی اسم آلمانی برای خودشون انتخاب کرده باشن.
یه جا، یه آقایی گفت اگه سوال دارین بپرسین، ما هم اومدیم راجع به این قضیه دبیرستان سوال کنیم. بعد از اینکه یه کمی من و من کرد، گفت راستش بهتره از خانم فلانی بپرسین. بعد همون جا یه خانمی اومد بهش گفت فلان چیز کجاست. بعد فهمیدیم آقاهه آبدارچی اونجاست
.
خب برادر من، تو که نمی تونی راهنمایی کنی، چرا می پرسی ازمون سوال ندارین؟
آخه معلم ها درگیر بچه ها بودن، ما هم گفتیم حالا این که خودش بهمون داوطلبانه گزینه ی سوال پرسیدنو میده، ازش بپرسیم. که اونم تیرمون به سنگ خورد
.
حالا آقاهه بنده خدا واسه اینکه یه کاری واسه ما کرده باشه، گفت بچه تون میخواد بیاد ا گ اس؟ گفتیم آره. گفت خب بیاین تا اتاق ا گ اس رو بهتون نشون بدم. بعد ما رو برد زیرزمین، سالن غذاخوری و این چیزاشو به ما نشون داد که اصلا برای ما اهمیتی نداشت.
خیلی هم با آب و تاب توضیح میداد و حرف می زد. وقتمونم داشت دیر میشد چون تا 9.30 می تونستیم اونجا باشیم و اون لحظه 9:10 اینا بود. من می خواستم هر چه زودتر بریم با چهار تا معلمی، پدر و مادری، مدیری، کسی صحبت کنیم. این آقاهه هم گیر داده بود به ما چیزای غیرمهمو نشون بده.
دیگه وقتی اون رفت، رفتیم دوباره پیش یکی دو تا از والدین. یکیشون گفت من یه بچه ی بزرگمو دبیرستان نفرستاده ام ولی کوچیکه ام که کلاس سومه اینجا، می خوام بفرستم دبیرستان ولی به تصمیم خودتون برمی گرده و بچه و اینا. خیلی ها ممکنه برن دبیرستان.
در مورد مونتسوری بودنش هم گفت اینجا بیشتر ابزارهاشون منتسوریه ولی اون جوری که فکر کنین خیلی متفاوته با مدرسه های دیگه، اون طوری نیست.
اما خب یه سری از چیزای سیستمشون خیلی خوبه. مثلا شما اوایل بچه ی کلاس اولی رو خودتون می تونین تا دم در بیارین. ولی از یه زمانی به بعد کم کم بچه تون باید خودش یاد بگیره که بیاد. اینجا هر بچه ای یه پارتنر داره. وقتی بچه ی شما می خواد بیاد، پارتنرش میاد میاردش. هم اون بچه ی بزرگتر خوشحاله که یه مسئولیتی داره و باید یه بچه ی کوچیک رو مراقبت کنه، هم اون بچه ی کوچیک خوشحاله که یه نفر حواسش بهش هست. این پارتنر هم ثابته ظاهرا (حالا تا کی نمی دونم، ولی دیروز هم توی جلسه ی پرسش و پاسخ گفت مدیرشون که هر بچه ای که میاد یه پارتنر داره).
دیروزم که مدیره توضیح میداد، می گفت یه بار همین چند روز پیش به یکی از بچه ها گفتم میشه فلان کارو بکنی؟ گفت میشه با پارتنرم برم؟ گفتم برو. گفت من پارتنرم توی اون یکی کلاسه. رفت پارتنرشو از اون یکی کلاس ورداشت آورد، با هم رفتن و صحنه ی خالی بامزه ای بود.
از این خانمه تشکر کردیم و یه کمی دور زدیم. دم رفتن، رفتیم از اون یکی خانمه که اول دیده بودیم پرسیدیم در مورد دبیرستان، اونم گفت خیلی به بچه بستگی داره. اون فکر کنم بچه ی بزرگش دبیرستان بود.
اما هیچ کدومشون نمی تونستن حدودی بهمون بگن که چقدر از بچه های اینجا میرن دبیرستان.
--
کلا، حس بدی نگرفتیم از مدرسه اش. اما به نظرم، فرستادن بچه به این مدرسه لازمه اش اینه که کاملا به سیستمشون اعتماد کنیم و کمتر سعی کنیم دخالت کنیم توی کارشون - که خب آسونم نیست اصلا.
--
من یه چیزیو که در مورد این مدرسه دوست داشتم، همین بود که کلاس شلوغ بود و این جوری نبود که سکوت باشه معلم درس بده و اینا. این به نظر من از این جهت به بچه کمک می کنه که یاد بگیره توی هر شرایطی باید بتونه درس بخونه.
ما خودمون توی خونه مون تقریبا همه مون همین طوری بودیم. یعنی توی هر شرایطی راحت می تونستیم درس بخونیم: دراز، نشسته، پشت میز، رو زمین، تو شلوغی، وقتی تلویزیون روشنه، وقتی مهمون داریم و ... .
ولی بعدا که رفتم دانشگاه دیدم بقیه اصلا این طوری نیستن. هلک و هلک می کوبن برن کتابخونه ی دانشگاه تا درس بخونن! یادمه من امتحان داشتم، دوستای هم اتاقی هام میومدن تو اتاق، خیلی می گفتن و می خندیدن. یه بار یکیشون به من گفت دخترمعمولی تو میتونی درس بخونی الان ما اینجاییم؟ اگه سختته ما بریم؟! و من واقعا با تعجب گفتم خب آره که می تونم. چرا باید نتونم؟ بعدا کم کم فهمیدم که همه مثل من نیستن. بعضی ها باید محیطشون خیلی آروم باشه تا بتونن تمرکز کنن.
شاید یه علتش دقیقا همین بود که ما تعدادمون توی خونه زیاد بود و تنوعمون هم همین طور. یعنی همه مون هم سن نبودیم. موقعی که من داشتم بازی می کردم، خواهرم برای کنکور می خوند، موقعی که من برای کنکور می خوندم، بچه ی خواهرم داشت بازی می کرد! واسه همین، ما خیلی سازگار شده بودیم که با آدم های سنین مختلفی کنار بیایم.
حالا الان که اینو گفتم دقیقا یاد این افتادم که دیروز توی جلسه ی پرسش و پاسخ، یه خانمی پرسید این مدرسه برای بچه های ADHD مناسبه؟ و برای من یه کمی عجیب بود سوالش. ولی خب وقتی رفتم و مدرسه رو دیدم، فهمیدم چرا خانمه این سوالو پرسیده بود.
--
راستی، یه سری چیزا رو هم از جلسه ی پرسش و پاسخ یادم رفته بود که بنویسم.
یه نفر پرسید اگه فقط همین مدرسه رو بنویسیم توی فرممون، آیا شانسمون بیشتره برای اینکه بچه ی ما رو بردارین؟ مدیره گفت نه.
تعداد مربی های مدرسه رو هم فکر کنم گفت 13 تا معلم به علاوه ی یه تعدادی که کمک می کنن و معلم پرورشی و ... هستن. از این تعداد سه نفرشون هم دیپلم مخصوص مدرسه ی منتسوری دارن.
--
یه چیز دیگه هم که در مورد این مدرسه خوب بود و مدیره یادآوری کرد این بود که بچه ها توی هشت تا کلاس پراکنده می شن و این باعث میشه هر معلمی بچه هاش رو بهتر بشناسه. توی مدرسه ی عادی، معلم یهویی با 27 تا دانش آموز رو به رو میشه و باید تک تکشونو بشناسه و بفهمه چی دوست دارن، چی دوست ندارن و چه خصوصیات اخلاقی ای دارن. ولی اینجا هر کلاس بین پنج تا هشت تا دانش آموز جدید می گیره هر سال و این کار معلم رو خیلی راحت تر می کنه از این نظر. معلم خیلی راحت می تونه پنج شش تا بچه رو در عرض چند روز یا چند هفته بشناسه.
--
یه چیز دیگه هم اینکه این مدرسه به نسبت بقیه کلا کوچیک تره (بقیه 12 13 تا کلاس داشتن، این یکی 8 تا) و این باعث میشه مدیریتش راحت تر باشه و کلا همه ی معلم ها و مربی ها راحت تر بچه ها رو بشناسن.
--
فردا باید بریم مدرسه ی اون آقای مدیرو ببینیم و بعد دیگه تصمیم بگیریم.
احتمالا مدرسه ی اول رو همون مدرسه ی کاتولیک بزنیم و مدرسه ی دوم رو همین مدرسه ی شبه منتسوری. ولی هنوز تصمیممون قطعی نیست.