بعد از مدت ها که اینجا دیگه همه چی برامون عادی شده و من دیگه نمیام مثل ده سال پیش بنویسم اینو دیدم تو آلمان برام جالب بود و اون یکی عجیب بود، گفتم بیام یه کمی از برداشتم از زندگی تو آلمان بگم براتون.
همین عنوانی که نوشتم، خلاصه ی زندگی و کار و همه چی تو آلمان بود!
تو آلمان همممه چی خیییلی لاک پشتیه، خیلیییی.
مثالشو بخوام بگم، توی آخرین میتینگ رترو (Retro که مخفف Retrospective هست و میتینگیه که مثلا ماهی یه بار یا دو ماهی یه بار برگزار میشه تا بگیم چیا خوب پیش رفته به طور کلی و چیا نه)، بچه ها گفتن که یه چیزی که ما خیلی وقته دیگه نداریم، اطلاع رسانی کردن به بقیه اس که ما الان داریم چیکار می کنیم. الان هر کسی فقط خودش می دونه داره چیکار می کنه و اگه نباشه، راحت نمیشه براش جایگزینی پیدا کرد. بقیه مون، خوب اطلاع نداریم که طرف داره چیکار می کنه.
بعد آخر این میتینگ رترو، همیشه باید یه نتیجه گیری ای بشه. نتیجه گیری هم یه ویژگی هایی باید داشته باشه؛ مثلا اینکه قابل اندازه گیری باشه، دقیق باشه. مثلا نتیجه گیری رترو، نمی تونه باشه "بهتر کردن اطلاع رسانی در مورد پروژه ها" چون "بهتر کردن" قابل اندازه گیری و ارزیابی نیست؛ بلکه، مثلا میتونه اینجوری باشه "هر کس، در پایان هر پروژه، در پنج خط در فلان فولدر بنویسد که هدف این پروژه چیست و ایمیل مسئول پروژه - برای پاسخ دادن به سوالات احتمالی- چیست".
حالا، خلاصه، اینا اومدن گفتن که ما از پروژه ی همدیگه خبر نداریم. گفتن خب چیکار کنیم که خبر داشته باشیم؟ کلی بحث شد و گفتن که خب هر بار توی میتینگ هفتگی یه ساعته مون، یه نفر بیاد پروژه اش رو ارائه بده؛ یعنی هر هفته یه نفر. بعد گفتن خب، فکر خوبیه. هر هفته یه نفر یعنی کی؟ کِی؟ بعد گفتن، خب پس یه میتینگ بذاریم که توش راجع به این صحبت کنیم که توی اون میتینگ هفتگی چیو ارائه بدیم و با چه ترتیبی و اینا!
یعنی؛ الان قراره ما یه میتینگ بذاریم که راجع به این صحبت کنیم که چه روندی در پیش بگیریم که بتونیم از کار همدیگه خبر داشته باشیم. با چه فرمتی ارائه بدیم کارمونو و ... . بعد باز ته اون میتینگ، تصمیم می گیریم که از کی حالا اینو عملی کنیم؟
خود همین رترو هم همین شکلیه. آخرش یه نتیجه گیری ای میشه و مشخصه که هر کسی برای رتروی بعدی که تقریبا 1.5 ماه دیگه اس، چه وظایفی داره. بعد، ما باز یه میتینگ این وسط داریم مثلا بعد از سه هفته، در حد یه ربع، که بهمون یادآوری کنن که وظایفمون رو انجام بدیم
.
به قول فلیکس، میگه می خواین یه میتینگ بذاریم که به خودمون یادآوری کنیم که این میتینگ یادآوری رترو رو فراموش نکنیم
.
خلاصه، برا هررررر کاری انقدر میتینگ گذاشته میشه تا بالاخره مجبور بشن یه کاری انجام بدن و پروژه رو پیش ببرن و در نهایت بالاخره یه کاری، هرچند کوچیک، انجام میشه و یه قدم مورچه ای ای انجام میشه ولی گذاشتن این میتینگ ها خودش یه سال طول می کشه!! اینه که پیش میره ولی کند پیش میره؛ کند پیش میره ولی پیش میره!
یه نمونه ی دیگه اش، یه وویس بتیه که تقریبا هشت ماه پیش اینا یکی اومد به ما سفارش داد. کل وویس بت شاید توی نیم ساعت پیاده سازی شد از سمت ما. بعد گفتیم دیگه بقیه اش به عهده ی شماس که برین هماهنگ کنین که از چه شماره ای آدما بیان به این وویس بت و بعد از وویس بت به چه شماره ای وصل بشن، رئیستون تایید کنه لایو شدن وویس بت رو، شما با بخش مارکتینگ هماهنگ کنین و اکی بگیرین و این حرفا.
تازه، یکی دو هفته ی پیش اومده ان که خب بیاین ادامه بدین، ما بالاخره یه سری هماهنگی هایی کردیم!
تازه، بازم فکر نمی کنم تا زودتر از ژانویه یا فوریه بتونن وویس بت رو لایو کنن.
یه جا، به آقاهه میگم ما این آپشنو هم داریم که صدای طرفو ضبط کنیم که اگر بعدا مشکلی پیش اومد، بتونیم چک کنیم که طرف چی گفته و سیستم چی فهمیده.
میگه نه تو رو خدا، اینو برا ما فعال نکنین. اگه فعال کنین، باز ما باید کلی دنبالش بریم تا با هزار نفر هماهنگ کنیم که تاییدیه بدن
.
میگه خیلی از پروژه های آی تی تو آلمان به خاطر همین تاییدیه گرفتن ها برای محافظت از داده های کاربر، اصلا پیاده سازی نمیشن و شکست می خورن.
--
حالا یه نمونه از زندگی واقعی آلمانی ها بگم که کُندن. الان، احتمالا شنیده این که دولت آلمان به دلیل اینکه دو تا حزبی که با هم ائتلاف کرده بودن به مشکل خورده ان، از اکثریت افتاده و باید انتخابات زودرس برگزار بشه.
فکر کنم چند هفته ای هست که این اتفاق افتاده. اول یه زمانی رو تعیین کردن توی ژانویه- فوریه که انتخابات برگزار بشه.
همسر گفت ولی حرفاش هست که مخالفا میگن دیره و باید قبل از کریسمس برگزار بشه.
من همون موقع گفتم عمرا آلمانی ها بتونن تو یکی دو ماه انتخابات برگزار کنن.
و خب، همون طور که انتظار می رفت، گفتن نمیشه و طول می کشه هماهنگی ها و قراره انتخابات همون فوریه برگزار بشه!
من مونده ام اون آلمانی هایی که پیشنهاد دادن انتخابات قبل از کریسمس برگزار بشه، از فضا اومده بودن؟!! واقعا با خودشون چی فکر کردن که گفتن همچین چیزی امکان پذیره؟
--
حالا که این بالایی رو نوشتم، یه کم دیگه هم راجع به چیزای دیگه بنویسم
.
چند وقت پیش که بیشتر با قطار می رفتم این ور، اون ور، به ذهنم رسید که ببینم آیا این دویچه باهن (قطار آلمان) پوزیشنی نداره که به من بخوره. هدفم صرفا این بود که برم یه جایی رو درست کنم. با خودم گفتم، بالاخره نمیشه که آدم بشینه و فقط غر بزنه، یه کاری بکنیم و وطنم، پاره ی تنم و این حرفا
. گفتم شاید ما هم بتونیم یه گوشه ی کارو بگیریم.
بعد رفتم دیدم پوزیشنی که به من بخوره که نداره هیچی، انقدررر هم حقوقاش کمه که آدم اصلا رغبت نمی کنه بره.
به نظرم اینم از اون دورهای باطلیه که تو آلمان هست.
حقوق های کارهای دولتی کمه. کسی که بخواد واقعا کار بکنه، چرا نباید بره شرکت خصوصی تا حقوق درست و حسابی بگیره؟ چرا باید بره توی یه سیستم آب باریکه ای که سالی فلان قدر به حقوقش اضافه می کنن و افزایش حقوقش هم جدول داره و عملا فرقی نیست بین کسی که کارشو خوب انجام بده و کسی که کارشو خوب انجام نده؟
اینه که عملا کسی که کارش درست و حسابی باشه، نمیره اصلا توی سیستم دولتی. چون هم حقوق خوب نداره، هم امکان پیشرفت نداره.
از اون طرف، کسایی میرن تو کار دولتی که دلشون می خواد کار نکنن. میخوان یه آب باریکه ای بیاد و اونا خوش خوشان هر از گاهی یه کمی کار کنن - انقدر که اخراجشون نکنن- و نه اونا کاری به کار کسی داشته باشن و نه کسی کاری به کار اونا داشته باشه.
اینجوری میشه که توی شرکت های دولتی، کسی واقعا انگیزه ای نداره که چیزیو تغییر بده و خلاقیتی به خرج بده و واقعا کاری بکنه. و سیستم همواره فشل و قدیمی و داغون می مونه.
اگر هم نمی دونین، اینو بهتون بگم که دویچه باهن، مال دولته و عملا هیچ سیستم رقابتی ای براش وجود نداره. در واقع، یه چیزی شبیه خودروسازای ایرانیه! با هر قیمتی دلش می خواد و هر جور دلش می خواد خدمات ارائه میده و مردم بیچاره هم که گزینه ی دیگه ای ندارن، مجبورن بپذیرن.
البته؛ تو سال های اخیر یکی دو تا شرکت اومده ان، اما عملا هنوز رقیب دویچه باهن حساب نمیشن و خطری دویچه باهن رو تهدید نمی کنه چون پوشش خیلی محدودی دارن. یکی شرکت یورو استاره که انگلیسیه و به کشورهای مختلفی میره و تو آلمان هم به شهرهای معدودی میره. یکی هم فلیکس ترین (FlixTrain) ه. این فلیکس ترین اول اتوبوس بود. یعنی؛ اون ده دوازده سال پیش که ما اومده بودیم، یه سری شرکت های اتوبوس رانی تازه راه افتاده بودن که خیلی خوب بودن. از همه جای آلمان به همه جا اتوبوس گذاشتن. اول تو خطهای کمی بودن ولی با توجه به استقبالی که شد و اینکه جایگزین خوب و ارزونی بودن برای قطارهای گرون و نامنظم آلمان، سریع گسترس پیدا کردن. اون زمان سه تا شرکت بودن: ماین بوس (Mein Bus: معنیش میشه اتوبوس من)، داین بوس (Dein Bus: معنیش میشه اتوبوس تو) و فلیکس بوس (Flix Bus). که بعدا اون دو تای اول جمع شدن. فکر کنم فلیکس بوس همه شونو خرید و بهتر تونست رشد کنه.
همین فلیکس بوس، بعدتر پیشرفت کرد و قطار هم گذاشت و الان شده فلیکس ترین ولی هنوزم خیلی محدوده خط هاش و حرکتاش. واسه همین، هنوزم، نمی تونه واقعا رقیب دویچه باهن حساب بشه. ولی امیدوارم که بشه.
--
من یکی این دویچه باهنو دوست داشتم پوزیشن خوب داشت و میتونستم برم توش و چیزیو تغییر بدم تو مملکت، یکی این شرکتی که درست کردن اتوبانا دستشه!
از هررر جا به هررر جا بخوای بری تو آلمان، اتوبانا یا بسته ان، یا باریک شده ان و تو یکی از لاینا قراره کار کنن یا مشکل دارن.
حالا کار کردنشون چطوریه؟ میان دو تا لاینو می بندن و راهو تنگ میکنن و کلی ترافیک ایجاد میشه. بعد، این بلوک ها یا علامت هایی که گذاشته ان، چند ماااه می مونه تا یه روزی بیان شروع کنن به حق پنج تن!
مثلا می بینی یه مسیرو سه ماه بسته ان تا صد مترو درست کنن!
اصلا یه چیز فاجعه ایه. اسمش اینه که تو آلمان اتوبانا سرعت آزاد دارن. ولی عملا انقدر جاده ها بسته اس که اگه میانگین حساب کنی، شاید بگم هشتاد تا یا صدتا بیشتر نمیتونی بری! یعنی؛ در واقع، باید یه جاهایی گاز بدی با 150 تا، 180 تا بری، تا اون یه ساعتی که داشتی با سرعت 50 میرفتی تو اتوبان به خاطر تعمیرات جبران بشه!
این تعمیرات ساختمونی رو بهش میگن باوشتله (Baustelle) و فکر کنم یکی از اولین کلماتی باشه که هر خارجی ای یاد میگیره.
یه نمونه از این باوشتله ها بگم، تو شهر قبلیمون، یه جا نزدیک یه پاساژ معروف بود که نوشته بود اینجا قراره پارکینگ دوچرخه بشه و خاک و خولی بود و دورشو بسته بودن. از وقتی ما رفتیم اون شهر تو سال ۲۰۱۸ این بود. محوطه اش چقدر بود؟ شاید ده متر در ده متر.
چند وقت پیش که رفتیم شهر بغلی، تو سال ۲۰۲۴، دیدیم کلا صافش کرده ان و تازه کردنش مثل قبل و بی خیال پارکینگ شده ان! در واقع، شیش سال هزینه و وقت و این حرفا برای هیچ به معنی واقعی کلمه!
باز ما خدا رو شکر میکنیم که حداقل از اون حالت خاکی و بسته بودن درش آوردن!
و دقیقا این جور چیزاس که اعصاب مردمو خرد میکنه. مالیاتایی که میدن، پروژه های مسخره ای شروع میشن، کسی پیشونو نمی گیره و بی حاصل بعد از چندین سال هزینه و هدر رفتن وقت و اذیت شدن مردم، تو بهترین حالت، به حالت قبل برمیگردن!
--
یه چیز دیگه هم که بهتون بگم که اینجا هر چیزی شرکت خودشو داره. مثلا، وقتی یه شرکت ساخت و ساز میخواد خونه ی شما رو بسازه، باید بیاد دورش حصار بکشه. ولی این حصارا رو که از خودش نداره. به یه شرکت دیگه میگه بیا حصارا رو فلان روز، فلان جا نصب کن. و در واقع، یه شرکت دیگه داره حصارکشی زمین شما رو انجام میده.
بعد این حصارها، کرایه ی روزانه اش زیاد نیست. چیزی که زیاده، هزینه ی بردن و آوردنشه. مثلا، میگه آوردنش 200 یورو، بردنشم 200 یورو، روزی 2 یورو هم باید بدی.
حالا من که مطمئن نیستم اینجوری باشه، ولی بعید نمی دونم که خیلی از اتوبان های آلمان، دلیل اینکه همیشه بسته ان، همین باشه.
مثلا، اون شرکتی که قرار بوده تعمیرات رو انجام بده، به یه شرکت دیگه میگه بیا فلان جا، فلان تعداد برای ما بلوک سیمانی یا هر علامت دیگه ای بذار. اون شرکت میاد و اینا رو میذاره. بعد برنامه ی اون شرکت تعمیراتی به هم می خوره و یکی میره مرخصی و بعد می فهمن فلان پیش نیاز کار هنوز انجام نشده و غیره. الان، اگه به اون شرکت مذکور بگن بیا این بلوک هات رو جمع کن و ببر، دو ماه دیگه دوباره بیار، هزینه اش بیشتر میشه. اینه که تو این حالت میگن ولش کن، بذار باشه حالا دو ماه.
و هزینه ی این دو ماه رو کی میده؟ عملا مردم. چون ترافیک بیشتر میشه، مردم باید بیشتر بمونن تو جاده و بیشتر بنزین بسوزونن و زودتر راه بیفتن از خونه هاشون.
از اون ورم، این قدر پروژه هایی که کارفرماش دولته بی اهمیته و کسی پیگیری نمی کنه که دو ماه تاخیر برا هیچ کس مهم نیست. کافیه چهار تا نامه و ایمیل و کاغذ براش بنویسن که به دلیل اینکه فلان جا، فلان تاییدیه باید گرفته میشد و فلان، ما مجبور شدیم کار رو دو ماه عقب بندازیم.
--
یه نمونه ی دیگه اینکه چند وقت پیش دیدیم اومده ان جلوی خونه ی ما، دقیقا جلوی در، دارن زمینو می کنن. گفت مشکل اینترنت بوده تو محله. پیگیری کرده ایم، اینجاس خرابی.
حالا اون تیکه الان آسفالت نداره.
ان شاالله تو پروژه ی صد و بیست ساله شون میذارن که بیان آسفالت کنن!
--
این پستو چند روز پیش نوشته بودم. الان که دارم پستش میکنم، فیلمایی که از مسیر هتلم تا ایستگاه راه آهن مونیخ گرفته بودمو گذاشتم تو کانال براتون.
اونجا هم اگه دیده باشین، من کلا حدود سه چهار دقیقه فیلم گرفتم، اونم تو نزدیکای ایستگاه راه آهن که از توریستی ترین جاها حساب میشه و سعی میکنن پروژه هاشو زود جمع کنن.
تو همون فیلما سه چهار جا باوشتله هست :/! و این کاملا اتفاقی بود. این جوری نبود که من تصمیم بگیرم هر چی باوشتله دیدم فیلم بگیرم.
کلا، شهرا این جورین تو آلمان. گله به گله، باوشتله اس
!
--
ببخشید اگه الان دیگه نمیشه اینجا فیلم و عکس بذارم. الان برا آپلود، ازم شماره تلفن میخواد، اونم حتما ایرانی! اینه که من دیگه نمیتونم اینجا چیزی آپلود کنم.
این دوستای جدیدی که پیدا کرده ایم، دو تا دختر دارن که دو قلوئن و کلاس اولن.
چهره هاشون با هم متفاوته.
یکیشون بامزه تره.
دیدم با مامانش داره حرف می زنه، مامانش داره بهش میگه جسممون میمونه برای زمین و میریم یه سرزمین دیگه و اینا. خیلی هم با حوصله داشت صحبت می کرد.
دخترش یه کمی باهاش حرف زد و رفت.
بعد که رفته، میگه این دختر ما الان یه سال و نیم باهاش ما با این بحث ها رو داریم. غروبا که میشه، این میاد سوالای فلسفی می پرسه.
همه اش میگه مامان دنیا که نمیشه همینی باشه که ما می بینیم، مثلا تموم بشه با مردن. آدم می میره، چی میشه؟ کجا میریم؟
جالبه که بچه هه کلمه هاش رو نداره ها، ولی داره راجع به هستی و پوچی و آگاهی و حیات اینا سوال می کنه. یه سوالایی که واقعا جواب قطعیشو هیچ کس نمیدونه. مثلا مامانش می گفت یه روز اومده به من میگه ببین مامان، ما که همین پوست و گوشت و استخون و این چیزایی که می بینیم نیستیم که. ما یه چیزی غیر از اینیم.
مامانش میگه اون روز به من میگه مامان، من که خدا رو نمی بینم، با من که حرف نمی زنه؛ اگه با تو حرف می زنه، بهش بگو اگه مهربونه، باید من و تو و بابا و خواهرمو با هم همزمان ببره یه دنیای دیگه. اگه این کارو نکنه، مهربون نیست!
یا مثلا میگفت اون روز غروب اومد از من یه سوالی بپرسه، خواهرش میگه باز غروب شد، این یاد خدا افتاد!!
جالبش اینه که مامانش میگه من خودمم از شیش سالگی به این چیزا فکر می کردم و این سوالای فلسفی رو تو ذهنم داشتم. بچه اش هم قشنگ مثل خودش شده.
--
حالا جالبش اینه که بچه ی اون یکی دوستامون که کلاس چهارمه - فکر کنم تو همون مهمونی- به این بچه ی کلاس اولی اهل فلسفه گفته "واقعیت" اینه که هیچ دنیای دیگه ای وجود نداره. وقتی بمیریم و بذارنمون تو خاک، همه چی تموم میشه
.
این بچه هم باز اومده بود از مامانش بپرسه که مطمئن بشه هست حتما دنیای دیگه ای!
--
همین خانواده ی بالا، الان دارن خونه می خرن و برنامه شون اینه که خونه رو بخرن و بدن اجاره و یه قسمت هاییشو همزمان تعمیر کنن و در نهایت، خودشون برن توش. اینه که درگیری ذهنی و نگرانی زیاد دارن.
خانمه میگه دخترمون (همون فیلسوفه!) نمی دونم مدرسه شون یا کلاس دیگه ای، بهشون گفته 15 یورو بیارین. گفته من نمی تونم بیارم، چون بابام الان پول نداره، باید پولاشو جمع کنه خونه بخره
.
--
کلاس پیانو میره همین بچه، به مربیشون گفته بابام برام کیبورد خریده. مربیش گفته ئه، چه خوب؛ چه قدریه؟ بزرگه؟ کوچیکه؟ گفته نه، الان بابام می خواد خونه بخره، پول نداره؛ فعلا برام از این کیبوردای اسباب بازی خریده
!
--
با این دو سه تا خانواده ای که جمع میشیم بیشتر، همه مون هم سن و سالیم تقریبا و همه مون خونه خریده ایم و تا خرخره زیر بار قسط و قرضیم و بحث ها همیشه راجع به سود بانکاس و این حرفا!
اون روز، یکیشون اون وسط خبرا رو چک کرده، میگه وزیر خارجه ی آلمانم جدا شد. حالا قسط خونه شونو چیکار می کنن؟ 
--
یکی از همین دوستامون یکیو میشناسن، اصالتا مراکشیه. میگه خونه ی ما تو مراکش، وقتی بچه بودیم سقفش حلبی بود، بارون که میومد، می خورد به سقفمون صدا میداد، غیر از اینکه آب میریخت تو خونه و اینا.
همین آدم، الان چهار پنج تا خونه داره تو آلمان و میده اجاره.
زندگی آدما قابل پیش بینی نیست.
برا این آدمایی که از زندگی های واقعا سخت به راحتی و جاهای خوب میرسن همیشه خیلی خوشحال میشم.
--
با پسرمون بازی می کنم، هر کس اول به ده برسه، برنده اس. اون ده شده، من دو (و اون دو باری که من بردم، اون حرکات نمایشی رقصی انجام میداد از خوشحالی!). آخرش میگه ده- دو من بردم. میگم نه، دوازده- ده من بردم. میگه چرا؟ میگم چون تو بچه ی منی. هر باری که تو می بری، من خوشحال میشم. پس من ده بار واسه تو برده ام، دو بار واسه خودم. ولی تو فقط ده بار خودتو بردی.
میگه ولی منم برای تو خوشحال شدم (و راست میگه؛ واقعا راست میگه؛ چشاش برق می زد، یه بار که من می بردم). میگم باشه، قبوله. پسر هر دومون بردیم. دوازده- دوازده شدیم.
دیشب دوباره بازی کردیم، اون باز ده- یک برد. دوباره همون قضیه ی دیروز شد. میگم باز مساوی شدیم پس. میگه نه، هر کسی از برنده شدن خودش دو برابر خوشحال میشه، از برنده شدن اون یکی، یه برابر. پس من 21-12 برنده شده ام 
.
کلاس اسپانایی داره پسرمون. طرف ازش می پرسه غذای موردعلاقه ات چیه. پسر ما از من می پرسه مامان، شله زرد چی میشه به اسپانیایی؟!!
آخه من چی بگم؟ هر چی هم میگم مامان ولش کن، بگو پیتزا اصلا، قبول نمی کنه؛ اصرار داره که باید جواب درست بده
!
ولی خداییش به این فکر کردم که چه بسیار کلاس زبان ها که ما به دلیل نداشتن کلمه یا تفاوت فرهنگ، مجبور شدیم جواب دروغ بدیم به معلما
!!
--
دو روز پسرمون مریض بود، من کار نکردم. دوشنبه که رفتم، دیدم یکی از همکارامون یه ایمیل زده و یه چیزی در مورد Fonds (صندوق، صندوق سرمایه گذاری) پرسیده. گفتم یا خدا! من به صندوق های سرمایه گذاری شرکت چیکار دارم؟ اصلا مگه شرکت ما از اینا داره؟ من از کجا باید راجع به اینا چیزی بدونم؟
حرفشم این بود که نمی دونم لایسنس چی چی منقضی شده؛ ما باید اینا رو پیدا کنیم تو چت بت ها! این کلمه ی فوندز رو از اون زمانی که تو شرکت قبلی کار می کردم و برای بانک ها چت بت درست می کردیم، یاد گرفته بودم.
چون راجع به چت بت ها بود - و نه وویس بت ها- منم سریع فرستادم برا فاطیما. گفتم میتونی اینو جواب بدی؟ 
فاطیما به من جواب داد که من تو چت بت ها گشته ام، اما جوابی که توش Fonds باشه ندیده ام!
با خودم گفتم من اصلا ایمیل طرفو یه چیز دیگه فهمیدم.
به طرف پیام دادم تو تیمز، گفتم میشه کوتاه یه صحبتی بکنیم هر وقت وقت داشتی؟ یه کم بعدش نوشت بله، حتما.
منم بهش زنگ زدم. میگم میشه دقیق تر توضیح بدی، ببینم چیکار باید بکنیم؟
میگه آره، ما قراردادمون با فلان شرکت تموم شده؛ اگه از فلان فونت ها استفاده می کنین تو چت بت، بگین
!!
--
یه کنفرانس باید برم تو مونیخ. بلیتشو گفتم و برام خریدن.
امروز رفته بودم شرکت، یواخیم میگه با قطار میری یا هواپیما؟ گفتم با قطار. ولی بین خودمون باشه، انقد ذهنم فقیر بود که تا وقتی یواخیم نگفته بود، من اصلا حتی فکر نکرده بودم که میشه با پروازم رفت
!
--
بسته ی سوسیس جدیدو که از ترکا خریده بودیم باز کردم که برا پسرمون سوسیس سرخ کنم.
تا بسته رو باز کردم، دیدم بوی سوسیس و کالباس ایرانی پیچید. گفتم یه تیکه شو بخورم، ببینم واقعا مزه اش نزدیکه؟
خوردم و بله، خیلی خوشمزه بود.
وقتی برا پسرمون آوردم، تقریبا تا آخرش خورده بود که یهو داد زد: "ته خوردیییی؟!"
دیدم بله! فهمیده من یه دونه از "ته" های سوسیسو خورده ام
!
همیشه سوسیس که بهش میدیم، اون دو تا انتهاشو (به قول خودش تهش رو) جدا میکنه و میذاره یه گوشه، آخر کار میخوره
.
--
هفته ی پیش دو تا خانواده مهمونمون بودن. یکیشون* داشت یه سری از خاطراتشو تعریف می کرد. جالب بود. آدم به یه سری چیزا دقت نمی کنه. ولی وقتی کسی تعریف می کنه، می بینی دقیقا همین طوریه که میگن.
میگه یه جایی، یه پولی به حساب ما ریخته بود، زیادی ریخته بود. منم زنگ زدم، به خانمه گفتم ببخشید، شما باید انقدر می ریختین، انقدر ریختین، زیاد ریختین. میگه شما باید بلافاصله، همین الان، پولو پس بفرستین!! میگم خب خانم باشه، من که خودم زنگ زده ام! چرا این جوری باهام صحبت می کنی؟
حالا درست چند روز بعد از اون، برای من همین اتفاق افتاد.
پسرمون دیگه فوتبال نمیره. منم تقریبا یه ماه پیش، نامه زدم که لطفا کنسل کنین قرارداد ما رو. هیچ جوابی ندادن.
منم اون روز به مربی پسرمون پیام دادم که من الان چند هفته اس که ایمیل زده ام ولی جوابی نگرفته ام. ضمنا، این لباس های ورزشی تیم پسرمون هم هنوز دست ماست. چطوری بهتون پس بدم؟
نوشت که تو یکی از روزای تمرین برامون بیار. در مورد کنسلی هم نوشت با فلانی تماس بگیر که ببینی چرا جواب نداده ان.
منم به اون فلانی زدم و گفت ما فقط یه بار در ماه بررسی می کنیم درخواست ها رو. منم گفتم باشه. اون زمان هنوز مثلا 5 روزی تا سر یه ماه شدنش مونده بود.
چند روز بعد، دوباره این مربی پسرمون پیام داد که لطفا لباسا رو یادت نره بیاری!! یه جوری نوشته بود که انگار نه انگار که من خودم اول گفته ام لباسا رو کی و کجا براتون بیارم؟!
منم جواب ندادم چون منتظر بودم که قراردادمو کنسل کنن. جالبن واقعا! وقتی میخوان قراردادتو کنسل کنن و تو بهشون پول ندی دیگه، ماهی یه بار فقط بررسی می کنن ولی وقتی می خوان یه چیزی ازت بگیرن، مدام پیغام پشت پیغام که چرا نمیاری؟!
دوباره چند روز بعدش نوشت میشه لباسا رو فلان روز یا فلان روز بیاری؟
منم نوشتم هر وقت تاییدیه ی کنسلی قراردادمونو دادین، منم بلافاصله براتون میارم لباسا رو.
بهم جواب داد که کنسلی ربطی به لباس ها نداره!!! من نمی تونم کاری کنم که تیم زودتر بررسی کنه کنسلی قراردادتون رو ولی لباسا رو لازم دارم. لباسا مال شما نیست، مال تیمه! لطفا دوشنبه یا چهارشنبه وردار بیار.
منم مجددا جواب ندادم. چون همچنان هیچ تاییدیه ای نگرفته ام.
بالاخره، اون روز جواب داد که الان دیگه تاییدیه تون باید توی راه باشه؛ لطفا لباسا رو دوشنبه بیار!
بازم جواب ندادم ولی دوشنبه لباسا رو می برم.
ولی واقعا از رفتاری که باهاشون داشتم راضیم!
تازه، اون پیام یکی به آخرشو، من به همسر گفتم بهش جواب بدم بگم بچه ی ما یا عضو تیم هست، یا نیست. اگر نیست، چرا نمیگین که قراردادش کنسل شده و تایید نمی کنین؟ اگر هم عضو تیم هست که خب پس حق داره لباس ها رو هنوز داشته باشه. این چه جور تیمیه که بچه ی ما باید هزینه اش رو پرداخت کنه، ولی اجازه نداره بره تمرین، اجازه نداره تو بازی ها باشه و لباسا رو هم باید پس بده؟!
ولی همسر گفت ولش کن؛ اصلا کل کل نکن. فقط جواب نده. هر وقت تاییدیه ی کنسلی رو فرستادن، بعد ببر براشون لباسا رو.
حالا من که لباسا رو میبرم براشون، ولی به خدا حقش بود بهشون بگم شما قرارداد رو از اول ژانویه کنسل کرده این، منم لباسا رو آخر دسامبر براتون میارم
.
تجربه ی من تو آلمان اینه که همیشه باید یه گرویی از طرف داشته باشی تا کارتو انجام بدن!
یه تجربه ی دیگه بخوام مثال بزنم، یه بنده خدایی - که البته اصالتا افغانستانی بود ولی خیلی ساله که اینجاس- قرار شد در حیاط ما رو نصب کنه و دور خونه رو هم حصار بکشه که از بیرون دیده نشه.
این بنده خدا، سنگ فرش های ما رو کار کرد برامون، چمنامونو کاشت و پولشم گرفت. تا اینجاش خیلی هم خوب بود.
برای در، انقدررر امروز و فردا کرد که دیگه ما میخواستیم بریم ایران. گفت اشکالی نداره، شما برین ایران، من میام براتون نصب می کنم. در ما هم جاش یه کمی خاص بود، چون خیابون کجه و زمین ما شبیه ذوزنقه اس. گفتیم یه روز بیاد و با هم صحبت کنیم که در باید چطوری نصب بشه که ماشین رد بشه. اومد و صحبت کردیم و گفت حله.
قبل از اینکه بریم ایران، من تو فرودگاه، یه پیام بلندبالا تو واتس اپ بهش دادم که در رو فلان مدل نصب "نکنین" -و این نکنین رو هم همه اش رو با حروف بزرگ نوشتم- بلکه، فلان مدل نصب کنین.
بعدم ما رفتیم ایران خوش و خرم.
روزی که برگشتیم، دیدیم دقیقا پایه های در رو طوری زده که ماشین رد نمیشه و دقیقا همون طوری که من گفته بودم و صحبت کرده بودیم و نوشته بودم که این طوری "نباشه".
همون روز بهش زنگ زدم که شما این پایه ها رو نصب کردی، توشم بتن ریختی، این جوری ماشین رد نمیشه، بیا هر چه زودتر درش بیار. همین الان یه قرار بذاریم. فکر کنم همون روز بود که اومد - یا شایدم فرداش. گفتیم کی اینا رو نصب کردی؟ بتنش خشک شده؟ گفت دیروز!!!
حالا قبلا به ما گفته بود، باید من پایه ها رو نصب کنم، بتن داخلش خشک بشه چند هفته، بعد در رو روش نصب کنم. تو سه هفته ای که شما نیستین، همه ی اینا رو انجام میدم و بتنشم سر فرصت خشک میشه!
خلاصه، گفتیم پس هر چه زودتر درش بیار. گفت نه دیگه، نمیشه. الان بتنش خشک شده!! این یه روز و چند هفته مهم نیست. الان نمیشه درش بیاری. گفتیم خب اینکه ماشین رد نمیشه، ما اینو چیکارش کنیم؟!!
وقتی گفت این بتنش خشک شده و الان و یه هفته دیگه فرقی نداره، ما هم گفتیم خب پس بذار عجله نکنیم. ما بریم فکر و خیال کنیم، ببینیم شاید راهی داشته باشه که بشه در رو همین طوری، طوری نصب کرد که ماشین رد بشه.
ما رفتیم حساب و کتاب کردیم، سرچ کردیم، از این و اون پرسیدیم، دیدیم نمیشه.
بعد از اون دیگه ما بودیم که هی دنبال این می دویدیم که تو رو خدا بیا این پایه ها رو سالم دربیار. یه روز می گفت بچه ام به دنیا اومده، یه روز می گفت کمرم درد می کنه، یه روز می گفت بارون میاد. خلاصه، نیومد.
برا ما هم مهم بود که همونا درآد. چون اون شرکتی که ما ازش در و پایه هاش رو خریده بودیم، 40 روز کاری هر بار ارسالش طول می کشید. مضاف بر اینکه ما هر پایه رو 400 یورو پول داده بودیم. سه تا پایه بود برای دو تا در (در آدم رو و ماشین رو).
خلاصه، این آخرش یه روز به من پیام داد که من نمی تونم اونا رو سالم دربیارم. این اطلاعات یه جوشکاری که شاید بتونه کمکتون کنه، من فاکتور هم نمی نویسم بابت نصب پایه ها!!!
حالا، درستش این بود که خودش بیاد دربیاره، یا کسی رو بیاد که در بیاره؛ پول اونم بده؛ اگر پایه ها خراب شد، پول سفارش دوباره ی پایه ها رو هم بده، چون اشتباه از خودش بود. ورداشته بود دقیقا همون مدلی نصب کرده بود که من گفته بودم این طوری نصب نکن!
دیگه تا مدت هاااا، ما خونه مون در نداشت! اندازه ی 4 5 مترش باز بود و فقط سه تا پایه اونجا نصب بود.
آخرش، ما بر حسب اتفاق، با یکی از دوستامون که صحبت می کردیم، گفت من یه دوستی دارم که فکر می کنم بتونه کارتونو راه بندازه. طرف خانمش برای دکترا (یا شایدم پست داک) اومده اینجا، این بنده خدا خودش کاری پیدا نکرده اون اول. رفته سراغ این دوره های جوشکاری و اینا. آدم فنی ایه. الان بلده، اما کارش تمیز و ایده آل نیس ولی براتون سرهم بندی می کنه، یه کاریش می کنه.
گفتیم خدا خیرت بده، بگو بیاد. هر چی هم بخواد بهش میدیم. فقط بیاد اینو درست کنه.
دیگه بنده خدا اومد و با کلی تغییرات دادن درها و خریدن چیزای مازاد، این در رو روی همون پایه ها طوری سوار کرد که در با زاویه ی مناسب باز بشه و ماشین رد بشه. دو بار اومد و هر بار 4 ساعت اینا، کار کرد. اندازه ی یه روز کاری، یعنی اندازه ی حدود 800 تا هزار یورو کار کرد.
بعد که این بنده خدا در رو نصب کرد، اندازه ی نیم متر از حصار رو که بین در و بقیه ی حصارها بود، باید اون آقای افغانستانی میومد نصب می کرد. به اون یه روز زنگ زدم و گفتم ما این در رو سر هم بندیش کردیم، حالا لطفا بیا و اون نیم متر آخرو نصب کن.
باز کلی طول کشید تا اونو اومد.
بعد که اومده بود، می گفت طرف از شما چقدر گرفت برای نصب در؟ گفتیم رو حساب دوستی، فعلا که چیزی نگرفته. ولی ما باید بهش بدیم یه چیزی.
گفت خب پس هر چی به اون دادین رو از فاکتور اولیه ای که من داده بودم کم کنین و بقیه اش رو بدین به من، چون من پایه ها رو نصب کردم!!
گفتیم باید فکر کنیم و ببینیم به اون بنده خدا چقدر باید بدیم.
به اون بنده خدا هم هر چی گفتیم چقدر بدیم، اصلا قبول نکرد.
بعد، این آقاهه هی پیغام میداد که چی شد؟ با دوستتون صحبت کردین؟!!
هر چند روز یه بار پیام میداد!
آخرش بهش گفتم که ما نمی تونیم پولی به شما بدیم.
برام نوشت که اگه شما ندین، من نمی تونم کاری بکنم ولی ما هفتصد یورو پول مصالحی بوده که براتون استفاده کردیم.
منم نوشتم من درک می کنم که شما هفتصد یورو هزینه کردین، ولی ما هم درستش این بود که اون پایه ها رو درمیاوردیم، اگر درمیاوردیم و خراب میشد - که میشد- باید 1200 تا پول پایه ها رو دوباره می دادیم. ما درنیاوردیم که هزینه ی شما زیاد نشه. الانم که این طوری نصب کردیم، دیگه نتونستیم درمونو برقی کنیم و موتوری که 700 یورو داده بودیم براش، بلا استفاده شد و اگر بتونیم دوباره موتور قوی تری پیدا کنیم که بتونه درمون رو باز کنه - با فرض تونستن- باید دوباره 800 یورو بدیم، اندازه ی یه روز کاری هم این بنده خدا برای ما زحمت کشید که اونم میشه 800 یورو و باید برای نصب موتور هم بعدا به نفر بعدی یه مبلغی در همین حدود بدیم که با این احتساب، ما همچنان توی ضرریم و سودی نکرده ایم از اینکه از پایه هایی که شما نصب کرده این استفاده کردیم.
دیگه پیاممو جواب نداد.
اگه قبل تر بود، حتما عذاب وجدان می گرفتم که وای، بنده خدا یه روز کاری اومده کار کرده و مصالح استفاده کرده و باید پولشو بدیم. ولی خب، الان دیگه این جوری فکر نمی کنم. طرف کار رو خراب کرده، یکی دیگه اومده خرابکاری اونو درست کرده، بعد اون بابت خرابکاریش هنوز پولم می خواد :/!
--
بچه بودیم، مامانم همیشه یه ضرب المثلی استفاده می کرد، می گفت "کارِ به نیمه، مزد نداره.".
مثلا اگه میگفت امروز تو کیک درست کن و من می گفتم باشه. بعد وسطش، بعد از هم زدن تخم مرغ و شکرش، صداش میزدم و عملا بقیه اش رو می سپردم به خودش، بعد آخرش که میومدم میگفتم خب جایزه مو بده، من امروز کیک درست کردم، می گفت نخیر، کار به نیمه مزد نداره. تو کارو تا آخر انجام ندادی.
الان می بینم چقدر واقعا این ضرب المثل حرف خوب و درستیه. آدم باید پول طرف رو فقط و فقط وقتی بده که کارش تموم شده باشه.
--
تو میتینگایی که داریم، همیشه آلمانی ها لباشون صورتی و قرمز و خوشرنگه. فقط منم که لبام رنگ آب دهن مرده اس
! چرا واقعا؟!!
--
تولدشو با دوستاش تازه این آخر هفته گرفتیم.
میگم زود بخواب که فردا که دوستاتو واسه تولدت دعوت کردی، زود بیدار شی. میگه لازم نیس، آدم وقتی اگسایتده، صبح زود بیدار میشه :/!
میگم خب زود بخواب که فردا خسته نباشی اونجا، میگه آدم وقتی اگسایتده دیر خوابش میبره، زودم بیدار میشه!
--
* راجع به این خانواده، تو پست بعد می نویسم.