-
یکی از آخر هفته ها
شنبه 5 شهریور 1401 19:49
یکی از آخر هفته ها رو با نیک اینا رفتیم یه سافاری پارک و دو شب هتل گرفتیم. در کل، بد نبود. ولی خب یه سری مشکلاتی هم وجود داره که راحت نمیشه زیاد باهاشون مسافرت بریم. مثلا غذا خوردن باهاشون برای ما خیلی سخته چون اولا براشون مهم نیست که حلال باشه یا نه، دوما خیلی فست فود می خورن. قبلا بهتون گفته بودم که خانمه می گفت ما...
-
یه کم آلمانی
چهارشنبه 2 شهریور 1401 20:54
به اصطلاحی هست که آلمانی ها میگن: Zukunftsmusik (تسو کونفتز موزیک) یعنی future music. این اصطلاحو وقتی به کار می برن که راجع به یه چیزی صحبت می کنن که مربوط به آینده ی دوره و میخوان که یه روزی بهش برسن. مثلا سر کار داریم راجع به یه وویس بتی صحبت می کنیم که تمام هنرش اینه که شماره تلفن کاربر رو ازش بگیره و بعدش بگه...
-
بقیه ی قضیه ی زمین خریدن
چهارشنبه 2 شهریور 1401 20:19
خب من اون روز خیلی جزئیات رو ننوشتم، چون هم حوصله ی شما سر می رفت، هم خودم یه سری چیزاش دیگه به خاطر مرور زمان یادم رفته بود. ولی خب الان چیزایی که یادم مونده برای خونه خریدن رو بقیه شو بهتون میگم که یه کمی به اطلاعاتتون اضافه بشه و اگه خواستین بیاین آلمان خونه بخرین، بدونین چطوریه. چون الان که شروع کرده ام، دقیقا نمی...
-
فلاش بک - زمین
دوشنبه 31 مرداد 1401 18:23
بچه ها خیلی چیزا رو می خواستم تعریف کنم راجع به این قضیه ی خونه خریدن. اما خب دیگه از خیلی هاش باید فاکتور بگیرم الان و بعدا توی یه فرصت دیگه ای تعریف کنم. بعد از کش و قوس های فراوان ما یه آگهی برای یه پروژه ای رو دیدیم و من زنگ زدم و قرار شد یه سری داکیومنت برای ما بفرسته و فرستاد. ولی اون چیزی که توی آگهی بود با اون...
-
تولدم
دوشنبه 31 مرداد 1401 17:45
هی می خوام بیام بنویسم، هی نمیشه. الان انقدر اتفاق افتاده که نمی دونم کدومو بگم. یه آخر هفته رو رفتیم پیش شایان اینا. قضیه از این قرار بود که از قبل، خیلی قبل یعنی، مامان شایان گفته بود بعد از اینکه از پرتغال برگشتین، بیاین پیش ما. منم بهشون گفتم که فلان هفته اش رو ما نمی تونیم و گفت پس فلان هفته رو بیاین. گفتیم حالا...
-
زنگ تفریح :)
یکشنبه 30 مرداد 1401 02:06
بچه ها، هی می خوام بیام بنویسم. هی نمیشه. خیلی اتفاقا این وسطا افتاده و اصلا دلیل اینکه وقت نشده بنویسم هم همین بوده. فعلا یه آخرنوشت بالقوه رو به عنوان یه پست داشته باشین تا من بعدا بیام اتفاقات این چند وقت رو به طور مفصل بنویسم : داریم با هم بازی می کنیم. یهو میگه You're a ice baby. ( حالا نمی دونم منظورش چی بود...
-
پراکنده
شنبه 15 مرداد 1401 09:48
از این کلاس عربیم خیلی راضیم و جدا از اینکه خیلی چیزا تا الان یاد گرفته ام، اینم یاد گرفته ام که اگه یه کمی به خودم فشار بیارم، می تونم به عربی حرفمو بفهمونم به آدما. حالا نه کامل و با جمله های درست ها ولی خب طرف می تونه بفهمه اگه دقت کنه . ولی اینم فهمیده ام که واقعا عربی مصری خیلی فرق داره با عربی معیار. میگه...
-
مسافرت- قسمت آخر
پنجشنبه 13 مرداد 1401 18:17
بقیه ی سفر رو کار خاصی نکردیم. روز آخر رو یه کمی همون دور و بر گشتیم. یه جا هم رفتیم ناهار که اسم رستورانش کلا انگلیسی بود. آدماش هم خیلی خوب انگلیسی صحبت می کردن. یه خانواده ی پنج شیش نفره هم بودن که اونام انگلیسی بودن و خیلی بریتیش قشنگی صحبت می کردن. همسر به پسرمون میگه اینا مال همون جایین که پپا پیگ هست. بعد از...
-
مسافرت- بقیه اش
چهارشنبه 12 مرداد 1401 20:40
یه روز از مسافرتو رفتیم لیسبون. صبح رفتیم و شب برگشتیم. ولی خب اگه می دونستم این جوریه، سفر رو طولانی تر می گرفتم و حداقل یکی دو شب هم لیسبون می گرفتیم. فکر نمی کردیم لیسبون این قدر جای دیدنی داشته باشه. کلا دو سه تا جا رو من بیشتر علامت نزده بودم که بریم. اون اولیشو که رفتیم و خوب بود. بعدشم یه دوری همون جا زدیم و یه...
-
مسافرت- روز دوم
یکشنبه 9 مرداد 1401 15:12
از قبل نگاه کرده بودم تو اینترنت، یکی از جاذبه های محلی که ما بودیم (که اسمش بود Albufeira) این بود که بریم دلفینا رو ببینیم. ظاهرا دلفین ها زیاد دور نبودن از ساحل، میشد با قایق رفت و دید. شب یکی از این قایق ها رو رزرو کردیم که فرداش بریم. تقریبا ساعتای ده اولین قایق ها حرکت می کردن و ما هم یکی از همون اولین قایق ها...
-
مسافرت- روز اول
شنبه 8 مرداد 1401 21:48
خب ما بالاخره تا حدی به زندگی عادی برگشتیم! خوب بود حالا پنج شیش روز بیشتر نرفته بودیم مسافرت، وگرنه چند روز لازم داشتیم واسه برگشتن به زندگی . جمعه پروازمون بود که بریم. من اون روزو مرخصی گرفته بودم ولی همسر قرار بود 4 5 ساعتی کار کنه. برای اینکه مطمئن باشیم که می رسیم، قرار شد همین که کار همسر تموم شد بریم. به تاکسی...
-
دندون پزشکی/ سفر
جمعه 31 تیر 1401 10:11
-
شهربازی
یکشنبه 26 تیر 1401 22:03
-
من مثل عصر روزهای دبستان :)
جمعه 24 تیر 1401 17:49
-
یه کم آلمانی
یکشنبه 19 تیر 1401 22:06
یه اصطلاحی هست که آلمانی ها خیلی سر کار تو روز جمعه استفاده می کنن و منم خیلی دوسش دارم، هم به خاطر خود اصطلاحش هم به خاطر محتواش . اصطلاحش اینه: Das Wochenende steht vor der Tür (داس وُخِن اِنده اشتِت فُر دِ تور:The weekend stands at the door ) یعنی چیزی به آخر هفته نمونده یا ترجمه ی تحت اللفظیش آخر هفته پشت دره....
-
انگار مال دو تا دنیا بودیم!
یکشنبه 19 تیر 1401 18:20
-
خواهرشوهرها! (رمز همین عنوانه)
یکشنبه 19 تیر 1401 13:51
-
ادامه ی پست قبل
جمعه 17 تیر 1401 00:02
-
از تجربه های عجیبم!
پنجشنبه 16 تیر 1401 19:15
-
روزمره
پنجشنبه 16 تیر 1401 18:35
-
دندون لق
دوشنبه 13 تیر 1401 19:15
-
از کتاب ها
پنجشنبه 9 تیر 1401 21:43
اون روز که مریض بودم، کتاب آخرین نشان مردی رو خوندم که مال مهرداد صدقی بود (همون نویسنده ی آبنبات نارگیلی و ... ). می تونم بگم اصلا توصیه اش نمی کنم. خیلی شخصیت اصلیش کپی شخصیت اصلی همون کتاب های آبنباتی بود. حتی یه جاهاییشم راجع به یه سری آدمای دیگه حرف می زد (نمی دونم داییش یا عموش یا کی) که من اصلا یه لحظه اشتباه...
-
روزمره های کاری
پنجشنبه 9 تیر 1401 18:26
-
بقیه ی دکتر (ها)/بقیه ی هلند
شنبه 4 تیر 1401 00:25
-
از کتاب ها/ غیره
دوشنبه 30 خرداد 1401 23:40
کتاب پیرمرد و دریا رو تموم کردم. کتاب خوبی بود. ترجمه اشم خیلی خوب بود. من ترجمه ی نجف دریابندری رو گرفته بودم. اینکه قهرمان داستان یه پیرمرد ساده ی ماهیگیر بود و تقریبا توی تمام صحنه های داستان هم فقط همین یه دونه شخص بود رو دوست داشتم. برام جالب بود که تونسته بود بدون اضافه کردن هیچ نقش دیگه ای، فقط با همین یه نقش،...
-
روزمره
دوشنبه 30 خرداد 1401 23:40
-
از سری دردسرهای دکتر رفتن!
چهارشنبه 25 خرداد 1401 17:05
-
روزمره
دوشنبه 23 خرداد 1401 23:07
-
دوستای ما/ بیمارستان/کار
شنبه 21 خرداد 1401 12:54
-
از کتاب ها
جمعه 20 خرداد 1401 01:08
این تیکه ها مال کتاب آب نبات نارگیلی هست. کتابش حرف های فلسفی نداشت که بنویسم ، ولی این تیکه هاشو با این وجود دوست داشتم: سعی کردم از قدرت بیانم استفاده کنم. یاد حرف های آقای جاجرمی خدابیامرز افتادم. اولین جمله ی آرامش بخش را که گفتم خانم شهریاری به حرفم فکر کرد؛ اینکه زندگی خیلی مهم تر از این موضوعات پیش پا افتاده...