خانه عناوین مطالب تماس با من

یه دختر معمولی با یه زندگی معمولی

یه دختر معمولی با یه زندگی معمولی

درباره من

پروفایلمو هر از گاهی آپدیت می کنم. شمام هر از گاهی یه نگاه بهش بکنین. شاید چیزی تغییر کرده باشه :) -- آدرس کانال تلگرامم اینه: mamoolii -- وبلاگ قبلی من اینجاست: mamooli.persianblog.ir به خاطر خرابی های مکرر پرشین بلاگ تصمیم گرفتم کوچ کنم :) -- و اما من: من یه دختر معمولی هستم که با همسرم توی یه شهر آلمان یه زندگی خیلی معمولی داریم. اولش دانشجویی اومدیم، الان اینجا کار می کنیم. اینجا میخوام همین روزای ساده ولی قشنگ زندگیمونو ثبت کنم. البته زندگی ما هم مثل همه ی زندگی ها فراز و نشیب های زیادی داشته و داره ولی داشتن این فراز و نشیب ها خودش معمولیه!---- 22 اکتبر 2016 یکی از بهترین و قشنگ ترین اتفاقای زندگیمون رخ داد و پسرمون متولد شد. ---- ۱۷ اکتبر ۲۰۱۸ هم بالاخره از تزم دفاع کردم:). تو فوریه ی ۲۰۱۹ بالاخره مدرکمو گرفتم و خلاص :). ---- اگر سوالی در مورد پذیرش توی آلمان داشتین، اول از همه لطفا به سایت اپلای ابرود دات ارگ مراجعه کنید. ---- اگه نتونستید جواب سوالاتونو بگیرین، من تا جایی که بتونم بهتون کمک می کنم، ولی ازتون خواهش می کنم، سوالاتون رو فقط و فقط توی پست "از من بپرسید"، بپرسید. در غیر این صورت، من نمی تونم جوابگوتون باشم. با کمال شرمندگی البته.---- وبلاگ قبلی یه سری پست های روزمره اش رمزداره. اگه رمز می خواین بگین. ---- اگه با من کار دارین، به این آدرس ایمیل بزنین: mamooli_persianblog@yahoo.com ادامه...

پیوندها

  • غار تنهایی من
  • کنار تو درگیر آرامشم
  • جایی برای گفتن دلتنگی ها
  • جیغ و جار حروف
  • قلم بافی های یک نیکولای آبی
  • اینجا بدون من

دسته‌ها

  • زندگی در آلمان 350
    • ماشین 19
    • فرهنگ آلمانی 59
    • دکتر 14
    • مهد کودک 18
    • منزل در آلمان 18
    • کار در آلمان 81
    • شهروندی آلمان 3
    • بیمه و اینترنت 2
    • یه کم آلمانی 21
    • مدرسه 39
    • تحصیل در آلمان 5
    • فروشگاه های آلمان 3
    • رفت و آمد در آلمان 1
    • کار داوطلبانه 6
  • روزمره 534
  • تجربه 26
    • زبون یاد گرفتن 4
  • سفر 70
    • سفر به یونان 6
    • سفر به هلند 3
    • سفر به فرانسه 1
    • سفر به ایران 37
    • سفر داخل آلمان 10
    • سفر به اسپانیا 3
    • سفر به سوئیس 2
    • سفر به امارات 1
    • سفر به دانمارک 2
    • سفر به پرتغال 5
    • سفر به انگلیس 2
  • اعترافات یک مادر 1
  • موسسات خیریه برای ساکنین خارج از کشور 1
  • کتابخوانی 48
  • اپلای 5
  • معرفی 1
  • از خاطره ها 2

ابر برجسب

روزمره زندگی در آلمان سفر به آلمان مهد کودک دکتر مهمونی سفر به ایران کتابخوانی از کتاب ها یه کم آلمانی مدرسه در آلمان فرهنگ آلمانی کتاب سفر کار در آلمان

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • از کتاب ها
  • از روزمرگی ها
  • از کار و مدرسه و همه چی
  • همسایه ها و مدرسه
  • از کتاب ها
  • از تئوری تا واقعیت!
  • از کار و زندگی
  • از کار و چیزای دیگه
  • تولد و مدرسه و کار
  • یه کم آلمانی

بایگانی

  • دی 1404 1
  • آذر 1404 7
  • آبان 1404 12
  • مهر 1404 7
  • شهریور 1404 8
  • مرداد 1404 7
  • تیر 1404 6
  • خرداد 1404 4
  • اردیبهشت 1404 8
  • فروردین 1404 3
  • اسفند 1403 6
  • بهمن 1403 3
  • دی 1403 2
  • آذر 1403 8
  • آبان 1403 5
  • مهر 1403 4
  • شهریور 1403 4
  • مرداد 1403 4
  • تیر 1403 4
  • خرداد 1403 6
  • اردیبهشت 1403 6
  • فروردین 1403 3
  • اسفند 1402 4
  • بهمن 1402 4
  • دی 1402 3
  • آذر 1402 2
  • آبان 1402 1
  • مهر 1402 1
  • شهریور 1402 2
  • مرداد 1402 2
  • تیر 1402 6
  • خرداد 1402 2
  • اردیبهشت 1402 3
  • اسفند 1401 4
  • بهمن 1401 7
  • دی 1401 12
  • آذر 1401 13
  • آبان 1401 7
  • مهر 1401 9
  • شهریور 1401 14
  • مرداد 1401 8
  • تیر 1401 13
  • خرداد 1401 13
  • اردیبهشت 1401 7
  • فروردین 1401 7
  • اسفند 1400 7
  • بهمن 1400 6
  • دی 1400 9
  • آذر 1400 11
  • آبان 1400 10
  • مهر 1400 7
  • شهریور 1400 12
  • مرداد 1400 9
  • تیر 1400 14
  • خرداد 1400 9
  • اردیبهشت 1400 11
  • فروردین 1400 20
  • اسفند 1399 12
  • بهمن 1399 7
  • دی 1399 8
  • آذر 1399 11
  • آبان 1399 14
  • مهر 1399 18
  • شهریور 1399 18
  • مرداد 1399 15
  • تیر 1399 9
  • خرداد 1399 6
  • اردیبهشت 1399 7
  • فروردین 1399 9
  • اسفند 1398 14
  • بهمن 1398 9
  • دی 1398 13
  • آذر 1398 10
  • آبان 1398 8
  • مهر 1398 10
  • شهریور 1398 10
  • مرداد 1398 5
  • تیر 1398 6
  • خرداد 1398 4
  • اردیبهشت 1398 9
  • فروردین 1398 7
  • اسفند 1397 6
  • بهمن 1397 9
  • دی 1397 5
  • آذر 1397 10
  • آبان 1397 14
  • مهر 1397 8
  • شهریور 1397 8
  • مرداد 1397 6
  • تیر 1397 6
  • خرداد 1397 13
  • اردیبهشت 1397 3
  • فروردین 1397 8
  • اسفند 1396 15
  • بهمن 1396 13
  • دی 1396 9
  • آذر 1396 12
  • آبان 1396 11
  • مهر 1396 14
  • شهریور 1396 12
  • مرداد 1396 17
  • تیر 1396 25
  • خرداد 1396 3

جستجو


آمار : 1056148 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • بیمارستان/غیره جمعه 11 آذر 1401 00:40
    همسر یه عمل کوچیک داشت؛ دو شب بیمارستان بود. بیمارستانش سی کیلومتر اون ورتر بود. البته؛ بیمارستانای نزدیک تر بودن ولی خب همسر گشته بود یه دکتر با ریویوی خوب پیدا کرده بود؛ اونم توی این بیمارستان می تونست عمل کنه. هلک و هلک دو بار با پسرمون رفتیم برای ملاقاتش. ولی پسرمون خسته میشد و حوصله اش سر می رفت. یه مشکلی هم همسر...
  • بلیت/خونه یکشنبه 6 آذر 1401 17:13
    وقتی حساب و کتابت خوبه، حسابتو با یه سنت به برج بعدی می رسونی . من حساب جاریم به پس اندازم وصله. یعنی بر خلاف همه ی نقل و انتقالات پولی که توی آلمان دو روز کاری طول می کشه، من بین حسابام که پول انتقال وجه بدم، همون لحظه میاد. واسه همین، همیشه همون اول برج هر چیو که می خوام پس انداز کنیم، میذارم توی حساب پس انداز. بعدا...
  • روزمره پنج‌شنبه 3 آذر 1401 20:07
    دیروز صبح که رفتم برای پسرمون صبحانه آماده کنم، ساعت 7.5 اینا بود. هنوز آفتاب نزده بود. ساعت هشت اینا تازه آفتاب می زنه. هنوز برق آشپزخونه رو روشن نکرده بودم که دیدم انگاری یه نور آبی گردشی ای هی میفته تو خونه. از پنجره نگاه کردم، یه ماشین بزرگ درست جلوی خونه مون بود. اول فکر کردم از این ماشینای آشغالی و ایناست. آخه...
  • یه کم آلمانی سه‌شنبه 1 آذر 1401 19:31
    این اصطلاحو دیروز شنیدم. گفتم بیام زکات علممو بدم و برم : Das Hemd ist mir näher als die Jacke (داس هِمد ایست میر نِها اَلز دی یاکه). ترجمه ی تحت اللفظیش میشه "برای من لباس نزدیک تر از کاپشن/پالتوئه". بخوایم خیلی ادبی و اصطلاحی ترجمه اش کنیم، باید بگیم چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است. ولی بافتی که...
  • از روزمره ها شنبه 28 آبان 1401 23:09
    باورم نمیشه الان بیشتر از دو ساله که دارم توی شرکت فعلی کار می کنم. واقعا احساس می کنم همین شیش ماه پیش بود که شروع کردم. از یه جایی به بعد انگاری عمر آدم داره میدوئه! -- اون روز پسرمونو قرار بود ببرم مهد کودک که صبح متوجه شدیم گوشش عفونت کرده. نبردیمش. به جاش همسر بردش دکتر؛ پیش دکتر اطفالش یعنی. طرف هم چک کرده بود و...
  • پراکنده شنبه 21 آبان 1401 22:09
    اون روز با پسرمون رفتیم بیرون. اون با دوچرخه بود و ما پیاده و اون یه کمی جلوتر از ما بود. یه جا پسرمون واستاد منتظر ما که برسیم و با هم بریم اون ور خیابون. یه آقایی رد شد، بهش یه چیزی گفت. مشخص بود که ازش پرسید تنهایی؟ می خواست ببینه اگه به خاطر اینکه نمی تونه از خیابون رد بشه واستاده، کمکش کنه. که پسر ما هم گفت تنها...
  • یه کم آلمانی چهارشنبه 18 آبان 1401 22:18
    1- Schauspieler (شاو اشپیلا): کلمه اش یعنی بازیگر. ولی توی یه بافت دیگه هم به کار می ره و معنیش میشه خودشیرین، کسی که می خواد پز بده با چیزی، می خواد خودی نشون بده. مثلا یه بار یه توی یه پاریکینگی بودیم و تازه ماشینمونو پارک کرده بودیم. دو تا جوونی که یه ماشین اسپورت گرون قیمت داشتن، یهو با ماشینشون یه جوری گاز دادن...
  • از همه چی سه‌شنبه 17 آبان 1401 22:36
    توی میتینگ خانوادگی صحبت می کردیم. باز مثل همیشه بحث قدیما شد و اینکه چقدر ما رو قدیم تشویق می کردن/نمی کردن. برادر کوچیک تر میگه من آخرین کنکور آزمایشی ای که دادم، همه می گفتن هر کسی هر چی رتبه اش بشه، توی کنکور اصلی هم رتبه اش همین میشه. من آخرین کنکورمو 96 شدم. آوردم خونه کارنامه مو، مامان گفت خب، تو اگه رتبه ی...
  • روزمره جمعه 13 آبان 1401 20:31
    پنج شنبه بعد از مدت ها دوباره رفتیم شرکت. فلیکس یه ماه نبود چون عروسیش بود. توی این یه ماه ما هم نرفتیم شرکت. -- برای فلیکس کادو خریده بودیم. یواخیم بهش داده، میگه ما گفتیم آدم چند بار که ازدواج نمی کنه، خوبه برات یه کادو بخریم. فلیکس کادوشو باز کرده، میگه اوووه، این جوری آدم انگیزه پیدا می کنه چند بار ازدواج کنه . --...
  • گفت و گو یکشنبه 8 آبان 1401 08:47
    بچه ها اخیرا هیچ اتفاق قابل نوشتنی نیفتاده تو زندگی روزمره مون. از اون جایی که حرفی برای گفتن ندارم و چند روز پیش تو کانال یکی از دوستان ازم یه سوالی پرسید و پیشنهاد داد که راجع بهش بنویسم، گفتم این دفعه یه پست بذارم که گفت و گو کنیم راجع به یه سری چیزا. شما چقدر توی زندگیتون - مثلا توی ده سال گذشته- باورهاتون تغییر...
  • این چند وقت دوشنبه 2 آبان 1401 19:53
    این چند وقتی که نبودم، خیلی اتفاقا افتاد و توی هر چیزی وارد یه مرحله ی دیگه شدیم . -- رفتیم اسم پسرمونو تو مدرسه نوشتیم. خانمه گفته بود روی یه ساعت حساب کنین و ما هم فکر کردیم چه خبره. اول که رفتیم، یه جایی رو مشخص کرده بودن توی همون ورودی به عنوان قسمت انتظار. رفتیم اونجا نشستیم تا اومدن دنبالمون. با خانمه رفتیم توی...
  • تولد نوح چهارشنبه 20 مهر 1401 21:12
    شنبه پسرمون بالاخره رفت تولد نوح. از روزی که دعوت شده بود، هی می پرسید چند بار دیگه باید بخوابم تا تولد نوح بشه. ساعت 10 اونجا بودیم. تولد توی یه مکان بازی سربسته بود. یه چند تا بچه ی دیگه هم اومدن و کلا شدن پنج تا با نوح. رفتن تو و ما برگشتیم خونه. 10 تا 2 میز رو رزرو کرده بودن. مامان نوح گفت 2.5 بیاین دنبال بچه ها....
  • از همه چی پنج‌شنبه 14 مهر 1401 23:33
    این لحاف کرسی که بالاخره تموم شد ولی خیلی چیزا باهاش یاد گرفتم. اولیش این که من و همسر هیچ کدوممون به درد خیاط شدن نمیخوریم. همه اش میگفتیم خوبه دیگه، ولش کن . آخرش نزدیک بود یه کم پارچه کم بیاد. آخه پتوها که دقیق نبودن، وقتی به همدیگه دوخته بودیمشونم که خب باز یه مقداری بابت درزها متفاوت شده بودن. در نهایت ذوزنقه شده...
  • پراکنده سه‌شنبه 12 مهر 1401 19:35
    چند وقت پیش مامان نوح بهم پیام داد که مامان لوئی و کیان جواب منو نداده ان و نگفته ان که میان تولد یا نه. تو شماره هاشونو داری؟ گفتم آره. بهشون پیام بدم، بگم بهت پیام بدن؟ گفت آره لطفا. منم به هر دوشون پیام دادم و گفتم و گفتن که خبر میدن. ولی نمی فهمم چرا بعضی ها فکر نمی کنن که اگر یه نفر چند ماه قبل از تولد بچه اش به...
  • روزمره دوشنبه 4 مهر 1401 16:04
    خیلی وقت بود واسه کاری مجبور نشده بودم یه سره بشینم و تمومش کنم. دیروز که از صبح لحاف کرسیو دوختم تا شب، دقیقا درک کردم پسرمونو که اون دفعه نشسته بود لگوشو توی یه روز درست کنه. البته؛ قبل تر هم درکش می کردما ولی نه خیلی. احساس می کردم خب شبیه منه دیگه ولی شاید یه کمی از منم بیشتر اصرار داشته باشه به سریع انجام دادن...
  • کرسی دوشنبه 4 مهر 1401 09:09
    قبلا بهتون گفتم که زمستون امسال، برای اروپایی ها خیلی سخت خواهد بود مگر اینکه خدا لطفی کنه و زمستونم بهاره بشه . قیمت گاز و برق به شدت رفته بالا و همه باید صرفه جویی کنن و خلاصه هر روز این بحث انرژی و اینا هست توی رادیو و تلویزیون. چند وقت پیش همسر زنگ زده بود با همسر ریحانه خانم صحبت می کرد. راجع به اینکه اونا بیان...
  • از مدرسه ها- قسمت ششم شنبه 2 مهر 1401 18:08
    فکر می کنم این قسمت، قسمت آخر باشه. امروز رفتیم مدرسه ی رایان اینا رو دیدیم. بازم یه بار دیگه من خیلی خوشم اومد از مدیریت آقاهه. از ماشین که پیاده شدیم دیدیم بچه ها دارن از سر و کول همدیگه و سرسره ی توی حیاط بالا میرن. تعجب کردم که شنبه چطور همچین چیزی ممکنه؟ رفتیم تو، دیدیم بچه ها انگاری دارن با هم بازی می کنن. به...
  • از مدرسه ها- قسمت پنجم جمعه 1 مهر 1401 20:48
    رفتیم مدرسه ای که گفتم شبه منتسوری بود رو از نزدیک دیدیم. چهار تا کلاس تو هم کف بود، چهار تا تو بالا. یه خانمی هم که از والدین بچه ها بود همون جلوی ورودی اینو بهمون گفت و راهنمایی کرد. گفت خودم دو تا بچه دارم، یکیش کلاس پنجمه، یکیش کلاس سومه. اگر سوالی داشتین، ما صادقانه جواب میدیم. رفتیم کلاس ها رو دیدیم. بچه های...
  • بقیه ی خونه! جمعه 1 مهر 1401 15:17
    بچه ها این روزا خیلی اتفاقای مختلفی میفته. همه چی تو هم تو همه، من مجبورم وسط بحث های مدرسه، یه بحث دیگه رو بگم، چون بعدا ممکنه یادم بره. گفتم بهتون که وقتی زمین رو می خری، اول باید واسش وام قبلیش تسویه بشه تا بانک حاضر بشه براش وام بده. حالا این پروسه ی تسویه، معمولا تو 6 هفته اینا دیگه تموم میشه. واسه ما خییلی طول...
  • از مدرسه ها- قسمت چهارم جمعه 1 مهر 1401 09:08
    دیروز جلسه ی پرسش و پاسخ نزدیک ترین مدرسه به خونه مون رو رفتم. این مدرسه، یه مدرسه ی شبه-منتسوریه. مدیرش یه خانم بسیااار مهربون بود. یعنی من فکر می کنم مدیر هر مدرسه ای به تنهایی، می تونست نماینده ی کل سیستم اون مدرسه باشه. مدرسه ی اول، یه خانم خشک و جدی که هر دو دقیقه یه بار می گفت ما اینجا نمره داریم! مدرسه ی...
  • از مدرسه ها- قسمت سوم پنج‌شنبه 31 شهریور 1401 08:34
    دیشب رفتم جلسه ی پرسش و پاسخ یه مدرسه ی سوم. دم در، یه آقایی خوشامد می گفت به تک تک آدما. وقتی رفتم تو، دیدم همون آقا مدیر مدرسه است. یک آقای نسبتا مسن و باسابقه، با اعتماد به نفس و ریلکس، بدون استرس و یه مقدار شوخ طبع. غیر از این آقا، نه نفر دیگه هم نشسته بودن. که گفت همکارامن که آوردمشون که اگر سوالی داشتین، جواب...
  • از مدرسه ها- قسمت دوم چهارشنبه 30 شهریور 1401 17:55
    اون مدرسه ای که گفتم سخت گیرن رو دیگه اصلا روز بازدید عمومیشو نرفتیم چون دیدیم ما در هیچ صورتی دلمون نمی خواد بچه مونو اینجا بفرستیم. دیشب ولی رفتم پرسش و پاسخ اون مدرسه ی کاتولیک و خب عملا فهمیدم که ما شانس زیادی برای این مدرسه نداریم. گفت معیارهامون برای برداشتن بچه ها ایناست 1) کاتولیک باشن 2) خواهر یا برادری اینجا...
  • از مدرسه ها سه‌شنبه 29 شهریور 1401 09:36
    زنگ زدم به مدرسه ی کاتولیک که یه نوبت بگیرم برای ثبت نام. اونجا فهمیدم که بازم مثل مهدکودک هاست. همه درخواست میدن. بعد اونا بررسی می کنن و نتیجه رو فوریه یا مارچ اینا بهمون میدن. یعنی؛ در واقع، ما الان ثبت نام نمی کنیم. درخواست ثبت نام میدیم. امیدوارم همه چی به خوبی و خوشی پیش بره. مواردی که گفت باید موقع درخواست ثبت...
  • از کتاب ها دوشنبه 28 شهریور 1401 09:13
    کتاب رستاخیز رو تموم کردم. اصل مفهوم و موضوعشو دوست داشتم ولی صفحه های آخرش دیگه خیلی یه جوری تموم میشد به نظرم. خیلی حالت نصیحت وار داشت تو آخرش و سعی می کرد به صورت مستقیم بگه پس نتیجه میگیریم که این جوری، مخصوصا که آیه های انجیل رو آورده بود! به نظرم، بهتر بود این قدر مستقیم نمی گفت و میذاشت مردم خودشون تصمیم بگیرن...
  • فوتبال و تولد و غیره یکشنبه 27 شهریور 1401 14:42
    جمعه برای دومین بار پسرمون رفت کلاس فوتبال. دوست داشت کلاسو. فقط چون هیچ وقت تا حالا فوتبال بازی نکرده بود، کلا قوانینو بلد نبود. فقط می دوید که توپو بگیره. توپو از هم تیمیش هم می گرفت . نمیدونست باید فقط به دروازه ی یه ور گل بزنه! بعد توپ می رفت تو اوت، میرفت همین جوری ادامه میداد با اون توپ به بازی کردن! کلا با...
  • مدرسه یکشنبه 20 شهریور 1401 10:57
    رفتیم نزدیک مدرسه به خونه مونو دیدیم. دیروز، روز بازدید عمومیش بود. ما فکر می کردیم که یه توضیحی چیزی هم بدن ولی این جوری نبود و فقط همه جا رو خوشگل کرده بودن که آدما برن ببینن. یعنی سخن رانی یا حرفی و توضیحی در مورد مدرسه وجود نداشت. اول ما فکر کرده بودیم ساعت دهه ولی ده رفتیم، دیدیم هنوز دارن خود میزها رو میارن که...
  • از همه چی جمعه 18 شهریور 1401 17:43
    یکی از ویژگی های آلمانی ها اینه که باید هلشون بدی. هووف! واسه پروسه ی خونه زنگ زده ام و یه بار هلشون داده ام. گفته ان توی چند روز آینده انجام میدن. ولی خب تجربه شد برام که از این به بعد صبور نباشم و برای هر چیزی دو سه هفته صبر نکنم. هر چیزی نهایتا یه هفته ازش رد شد و خبری نشد، باید زنگ بزنم و بگم قضیه چیه؟! -- و خب...
  • پراکنده دوشنبه 14 شهریور 1401 19:36
    آخر هفته با پسرمون رفتیم که لگو بخره با پولای خودش. با خوندن نوشتن ( و با احتساب یه مقدار پولی که از قبل داشت)، 35 یورو جمع کرده بود. با اینکه دلم براش کباب شد وقتی روی لگوی 399 یورویی دست گذاشت ( ) ولی به نظرم این جوری واقعا خیلی بهتر بود. هر بار که میریم این مشکلو داریم که لگوهای خیلی گرونی انتخاب می کنه کهبا کاری...
  • روزمرگی جمعه 11 شهریور 1401 22:03
    از چند روز پیش به پسرمون یاد داده ام که بیاد کارایی که میخواد توی یه روز انجام بده رو بنویسه. تا الان چهار پنج روز نوشته. روز اول که برنامه اش انقدر خوب بود که به همه شون رسیدیم و فقط هم به همونا رسیدیم . امیدوارم همین روندو ادامه بده و به همه ی کاراش برسیم بازم. فکر می کنم این جوری بهتر باشه اگه واقعا ادامه بده. هم...
  • خلاصه ی روال خرید زمین/خونه در آلمان یکشنبه 6 شهریور 1401 00:16
    بچه ها این پست به درد کسایی که آلمان نیستن و تو فاز خرید خونه نیستن، نمی خوره اصلا. ولی من گفتم حالا همن یکی دو نفری که شاید از اینجا رد میشن و شاید لازم داشته باشن، من تجربه مو بهشون گفته باشم. از اون جایی که برای ما ایرانی ها خیلی پیچیده حساب میشه حساب و کتاب های آلمانی، من به طور خلاصه و تیتروار میگم که برای خرید...
  • 853
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • صفحه 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 29