-
اتفاقای چند وقت اخیر
شنبه 3 تیر 1402 09:02
اول اینو بگم که این اتفاقا مال یه روز و دو روز نیست، مال چندین هفته یا شاید ماهه. یه روز رفتیم که بریم یه پارکی، سر راه دیدیم انگاری مسابقه ی اسب دوانیه (اونا یه پیست اسب دوانی هست سر راه) و ما هم یه کمی زودتر ماشینمونو پارک کردیم و رفتیم که ببینیم چه خبره. بلیت خریدیم، آقاهه پرسید صندلی می خواین یا ایستاده؟ گفتیم...
-
از همه چی
جمعه 19 خرداد 1402 20:38
اون روز همسر توماسو دیده بود و ازش حالشونو پرسیده بود. گفته بود بچه ها خوبن ولی مدرسه شون خوب پیش نمیره. باز تیم می تونه ادامه بده و بد نیست ولی تم احتمالا باید همین کلاس رو تکرار کنه :(. امیدوارم زودتر زندگیشون به روال عادی برگرده. -- اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم، چون قبلش گفته بود به همسر که اگه بشه، می...
-
پراکنده
سهشنبه 2 خرداد 1402 22:22
اومدیم سوار ماشین بشیم. هنوز تازه نشسته بودیم توی ماشین که یه خانم نسبتا مسنی با لباس های رنگ روشن و دل شاد کننده اومد سمتمون و همین طوری که ما توی ماشین نشسته بودیم گفت من اون همسایه ی اون وری هستم (اون ور خیابون، با حدود سی چهل متر فاصله). امروز دیدم یه شرکتی اومده بود فلان کارو بکنه (من الان یادم نمیاد که گفت چیکار...
-
پراکنده
سهشنبه 19 اردیبهشت 1402 21:06
دو سه نفرو یه شرکتی تو آلمان اخراج کرده. چرا؟ چون مشخص شده که به مدت فکر کنم دو سال (یا شایدم بیشتر)، اینا سر کار نمیومده ان! یه اتاقی بوده آخر راهرو یا همچین جایی که همیشه پرده اش هم کشیده بوده. اینا سه تا بوده ان. با هم دست به یکی کرده ان که هر بار فقط یکیشون بره محل کارش و عکس هایی که لازمه رو بگیره و برای اون...
-
از کتاب ها
یکشنبه 10 اردیبهشت 1402 15:35
تو این مدت خیلی کتاب خوندم. الان حتی یادم نیست راجع به کدوماشون قبلا نوشته ام و راجع به کدوماشون نه. یه سری اسکرین شات از کتاب هایی که توی این مدت خونده ام روی دسکتاپم هست که الان یادم نمیاد کدوم مال کدوم کتاب بوده. واسه همین، همین جوری می نویسمشون و هر کدومو که بدونم، می نویسم مال کدوم کتابه ولی ممکنه اشتباه کرده...
-
از روزمره ها
شنبه 9 اردیبهشت 1402 20:39
نمی دونم بازم می خوام مثل قبل بنویسم یا نه. شاید دیر به دیرتر بنویسم، شاید متنام کوتاه تر باشه، شاید کلا از چیزای دیگه ای بنویسم، شایدم دوباره مثل قبل بنویسم. نمیدونم. ولی فعلا یه کمی می نویسم که بدونین بهتریم، خدا رو شکر. -- در حال حاضر یه دونه پوزیشن کار دانشجویی داریم تو شرکت که براش 53 نفر اپلای کرده ان که فکر کنم...
-
از کتاب ها
دوشنبه 8 اسفند 1401 08:31
از اونجایی که قراره دو هفته دیگه تقریبا بریم ایران و من هنوز یه عالمه کتاب نخونده داشتم، الان افتاده ام توی ماراتون کتاب خوندن! کتاب سال سیل رو خوندم که زیاد دوسش نداشتم. اگه بخوام بهش نمره بدم، سه میدم از ده. ولی این سلیقه ی منه. مطمئنا خیلی ها کتاب رو خونده ان و دوسش داشته ان. یه سری چیزاش برای من هیچ جوره به هم نمی...
-
تولد دلارا/کارناوال
یکشنبه 7 اسفند 1401 22:31
پست قبلی همه اش شد بحث خونه و حاشیه های تولد دلارا. گفتم یه کمی از تولدشم بگم . اول اینکه ماشین زیاد بنزین نداشت. خدا خدا می کردم برسه و مجبور نشم برم بزنین بزنم که خب خدا رو شکر بس شد. محلی که قرار بود، توی شهر بغلی بود و حدود 20 کیلومتری از ما دور بود. قرار بود پونی سوار بشن. گفته بود 3.5 قراره. ما هم یه جوری رفتیم...
-
فوتبال/تولد/خونه/مدرسه
شنبه 6 اسفند 1401 13:04
مدت هاست هی می خوام از بازی هایی که پسرمون موقع فوتبالش میکنه بگم، هی یادم میره. الانم که می خوام بنویسم، بازی ها یادم رفته :|! ولی خلاصه شو بگم، به نظرم یکی از جذاب ترین و خلاقانه ترین شغل های دنیا (البته؛ برای کسی که علاقه داشته باشه) طراحی بازی ها و اسباب بازی های بچه هاست. یکی از بازی هاشون که یادم مونده و به نظرم...
-
تولد/آشپزخونه/ مشهد
دوشنبه 1 اسفند 1401 10:07
یه خانمی هست که دو تا بچه داره تو مهد پسرمون و دیده ام که قاطی حرف می زنه: فارسی و آلمانی. ولی دیده بودم که فارسی که حرف می زنه افغانستانیه. چند روز پیش یه شماره روی یه کاغذ کوچیک نوشته بود و زده بود به قسمت مخصوص پسرمون توی مهد و روش نوشته بود لطفا زنگ بزنین. منم اومدم و شبش یا فرداش پیام دادم که من مامان فلانیم....
-
نصیحتی کنمت یادگیر و در عمل آر
شنبه 29 بهمن 1401 11:06
چند وقتیه یه کاری رو میخوام انجام بدم و خودم بلد نیستم. برای آموزشش باید هزاران یورو پول بدی. یه جا پیدا کردم با کلی منت که ما کار رو برای مادرهای بچه دار آسون کرده یم و کلاس های ما آنلاینه و مناسب خانم هایی که بچه دارن و فلان، نوشته بود "فقط ماهی 699 یورو". این در حالیه که همین کلاس ها و دوره ها برای...
-
از مدرسه
شنبه 22 بهمن 1401 10:01
یه سری چیزا رو فکر کنم یادم رفته بنویسم. یه روز قرار بود پسرمونو ببرم مدرسه اش که گفته بودن قراره بازی کنن و این حرفا. وقتی ما رسیدیم، بعد از ما فقط یه نفر دیگه اومد ولی خب دیر هم نرفته بودیم. برای هر بچه ای اسمشو نوشته بودن و باید اسمشو برمیداشت و میرفت جایی که برای بچه ها در نظر گرفته بودن (یه سری صندلی به صورت...
-
اینم بخشی از زندگیه :)
دوشنبه 17 بهمن 1401 20:00
چند روز پیش یه کمی سرما خورده بودم. نصف شب انقدر سرفه کردم که خودم بیدار شدم، همسر هم بیدار شد. ساعتو نگاه کردم، ساعت 3 صبح بود. همسر میگه فردا صبح می خوای کار کنی؟ میگم حالا ببینم چی میشه. احتمالا آره. پسرمونم وسطمون خواب بود. همون موقع یاد این افتادم که چند روز پیش توی تلگرام می خوندم، یکی نوشته بود دوست دارم بدونم...
-
کابینت/آلمانی
جمعه 14 بهمن 1401 13:33
یه روز بیکار بودیم، رفتیم کابینت ببینیم. یکیو یه ویژگی ایشو خیلی پسندیدیم. یه در داشت که بسته میشد، طوری که انگاری تمام سینک و کابینت ها میرفت پشت در. مثل اینکه که یه کمد بلند اونجا باشه. هر چی نگاه کردیم، قیمت و اینا نداشت. می خواستیم ببینیم، این در رو اگه بخوایم روی یه کابینت دیگه بذاریم، چطوری میشه. چون ما رنگ و...
-
و اما خونه
سهشنبه 11 بهمن 1401 23:42
تقریبا پنج دسامبر ما یه نامه از شهرداری گرفتیم که دو تا چیز رو ازمون خواسته بود. یکیش یه بخشی از یه فرم بود که مثل اینکه ما امضا نکرده بودیم و گفته بود امضا بکنین و پس بفرستین و یکیش هم گفته بود ارتفاع گاراژ رو توی پلن خونه ننوشته ین. و نوشته بود که لطفا تا یک ژانویه بهمون جواب بدین. همون روز من همه رو فوروارد کردم...
-
مدرسه
شنبه 8 بهمن 1401 00:36
چند روز پیش، ساعت 12 اینا، یه جایی بودیم، از مدرسه ی کاتولیک بهمون زنگ زدن. حدس می زدم که ریجکتی باشه چون از قبل گفته بودن که اگه ریجکت کنیم، قبلش بهتون زنگ می زنیم و این جوری نیست که یهویی براتون نامه بفرستیم. خانمه خیلی مهربون بهم گفت که متاسفانه نمی تونیم پسر شما رو برداریم. 87 نفر ثبت نام کرده ان. ما 81 نفر جا...
-
کلاس انگلیسی
پنجشنبه 6 بهمن 1401 21:17
برای پسرمون یه کلاس آنلاین از Preply گرفتم برای انگلیسی. گفتم مثلا ماهی یکی دو بار با یه نفر انگلیسی صحبت کنه، شاید خیلی بیشتر کمکش کنه. واقعیتش اینه که انگلیسیشو الان اگر به نسبت بخوایم مقایسه کنیم، بهتر از منه. یعنی با توجه به سنش و اینکه دو زبانه هست، خیلی خوب صحبت می کنه و خیلیییی از کلمه ها و اصطلاحا رو من ازش...
-
شرکت/مهد
جمعه 30 دی 1401 21:36
یه چیزیو که توی شرکتمون دوست دارم، سریع بودنشون توی واکنش نشون دادن به هر اتفاقیه، از سیل و جنگ گرفته تا تکنولوژی های جدید. مطمئنا همه تون راجع به چت جی پی تی شنیده ین این روزا. اگه نشنیدین، ChatGPT یه چت بته که خیلی کارا می تونه بکنه، از جمله اینکه می تونه برات کد بنویسه. اون روز توی میتینگ شرکت گفتن که خیلی ها سوال...
-
روزمره ها
پنجشنبه 29 دی 1401 00:04
جمعه پسرمون رفت تولد میرزان که از مهد کودکشون رفته و الان مدرسه میره، برادر رزا. از خیلی وقت قبل تر مامانش پیام داده بود که تولد میرزان رو 25 دسامبر اینا می خوایم بگیریم. دقیق یادم نیست کی بود ولی دقیقا همون موقعی بود که ما می خواستیم بریم پیش علی. منم براش نوشتم که ما نمی تونیم بیایم. بعدا به دلایل دیگه ای کنسل شد و...
-
از کتاب ها
یکشنبه 25 دی 1401 15:37
اینا از کتاب پیرمرد و دریا جا مونده بود: پیرمرد با خود می گفت که من ریسمان را می زان می کنم، چیزی که هست بخت یاری نمی کند. اما کسی چه می داند؟ شید زد و امروز یاری کرد. هر روز روز تازه ای است. بهتر آن است که بخت یاری کند، ولی تو کارت را میزان کن. آن وقت اگر بخت یاری کرد، آماده ای. -- درد قلاب چیزی نیست. درد گرسنگی و...
-
از کتاب ها
یکشنبه 25 دی 1401 01:08
کتاب سالار مگس ها رو تموم کردم. کتاب بدی نبود. اگه وسطاش کسی ازم می پرسید چند به کتاب میدی، می گفتم مثلا 3 یا نهایتا 4. ولی وقتی تموم شد، گفتم الان می تونم 7 بدم بهش. کتابش خیییلی توصیف داشت. من خیلی از جاهاشو واقعا توصیفاشو نمی خوندم دیگه. آخه به نظرم توصیفاش حتی ضروری هم نبود. یه عالمه درخت و جنگل و از این چیزا رو...
-
کار، مدرسه، شنا
شنبه 24 دی 1401 20:16
اون روز با فاطیما حرف می زدم. از اول ژانویه تمام وقت کار می کنه. میگه وااای دختر معمولی، تو چطوری انقدر کار می کنی؟ خییییلی طولانی. من مردم دیگه این چند روز. هر چی هی کار می کردم، هی تموم نمیشد. بهش میگم خب من مثل تو کار نمی کنم، من 37 ساعت تو هفته کار می کنم. میگه خب همونم خیلی زیاده. میگم مگه تو تو الجزایر کار نکرده...
-
میشه راهنمایی کنین؟
شنبه 24 دی 1401 20:11
سلام، بچه ها، میشه بهم بگین توی ایران، کدوم سایت برای خرید کتاب از همه جامع تره؟ من یه سری کتاب برای خودمون می خوام، یه سری کتاب برای پسرمون. هر کتابی رو که سرچ می کنم توی یه سایتی میاره. ترجیحم اینه که این جوری نشه که از هفت هشت تا سایت بخوام بخرم، هر کدوم دو سه تا کتاب. می خوام از یه جایی بخرم که همه ی کتاب ها رو...
-
از همه چی
دوشنبه 19 دی 1401 21:50
داشتم با آنیا حرف می زدم. گفت یه مصاحبه داشته با یه نفر که استخدامش کنن برای بخش پاسخگویی به مشتری. گفتم چطور بود؟ گفت متاسفانه زیاد خوب نبود. پسره از نظر رشته اش خیلی مناسب بود، نمره هاش 4 و 5 و اینا بود که خیلی پایین بود. ولی ما با اونش هم مشکل نداشتیم. مشکل این بود که خوب لبخند نمی زد، از نظر رفتاری، مناسب این...
-
سال نو/غیره
پنجشنبه 15 دی 1401 22:47
شب سال نو، من ساعت 8 اینا فکر کنم خیلی خوابم میومد و رفتم خوابیدم. به همسر گفتم اگه براتون اکی بود، شما برین آتیش بازی و بذارین من بخوابم. ولی اگه اصرار داشتین منم بیام، بیدارم کنین. بعدتر متوجه شدم که پسرمونم اومد کنارم خوابید. ولی نمی دونم ساعت چند بود. نزدیک نیمه شب، متوجه شدم که می خوان برن. پسرمون گفت مامان پا شو...
-
روزمره
یکشنبه 11 دی 1401 10:13
این نوشته مال چند روز پیشه. -- دیروز طلحه و لوئی اومدن اینجا و بردیمشون بولینگ. خوب بود. فقط ما عادت نداریم به داشتن بیشتر از یه بچه؛ برامون سخت بود که هی این یکیو بگیریم که نره تو لاین بغلی ها، هی اون یکیو بگیریم که با کفش نره رو مبل. یه کمی اولش از این بند و بساطا زیاد داشتیم ولی خب کم کم اونا هم یاد گرفتن که وقتی...
-
پراکنده
چهارشنبه 7 دی 1401 17:44
به دلیل تورمی که الانا به وجود اومده، دولت این اختیار رو به شرکت ها داده که تا سه هزار یورو به کارمنداشون بدن، سه هزار یورویی که مالیاتی ازش کم نمیشه. اما خب شرکت ها مجبور به این کار نیستن. حالا اینکه دولت در قبالش چه خدماتی به شرکت ها میده که ترغیبشون کنه به این کار، من نمی دونم. اما لب کلام اینکه شرکت ما فعلا دو...
-
یه کم آلمانی
سهشنبه 6 دی 1401 09:01
Tellerrock (تِلا رُک). اینو خودم تازه یاد گرفته ام! تِلا یعنی بشقاب. رُک یعنی دامن. تِلا رُک یعنی دامن کلوش .
-
گفتاردرمانی/خونه!
سهشنبه 6 دی 1401 09:01
رفته بودیم گفتاردرمانی دوباره. آقاهه همین جوری که با پسرمون بازی می کرد، از منم یه سری سوال می پرسید. از جمله پرسید بهش شیر خودتونو داده ین؟ گفتم بله. گفت چه مدت؟ گفتم. گفت چه مدت با شیشه خورده. گفتم. بعدترش ازش پرسیدم مدت شیر خوردن بچه تاثیری داره توی حرف زدن الان بچه؟ گفت بله. گفتم تاثیر مثبت داره یا منفی؟ گفت تاثیر...
-
خونه/گفتاردرمانی/فوتبال
یکشنبه 27 آذر 1401 12:27
واسه تخریب خونه، چند وقت بود هیچ اتفاقی نمیفتاد. یه بار زنگ زدیم به طرف، گفت منتظر مجوز فلان جاییم. چون هنوز برق داره تو خونه و تا وقتی برق داشته باشه، ما نمی تونیم تخریب کنیم. دوباره یه هفته بعد زنگ زدم گفتم چی شد؟ گفت هنوز خبری نشده. هر وقت خبری بشه، خبر میدم بهتون. دیدیم این جوری نمیشه. زنگ زدم، گفتم شما کی نامه...