-
پراکنده/مهمونی فوتبالی
جمعه 25 آذر 1401 21:28
روی در مهدکودک پسرمون، همیشه هر بیماری ای که در حال حاضر توی مهد هست رو می نویسن که آدما خودشون بدونن که الان وضعیت چطوریه و خودشون تصمیم بگیرن که بچه شون رو بفرستن مهد یا نه. مثلا می نویسن سرفه، آبریزش بینی، دل درد و ... . الان یه گزینه ی دیگه هم اضافه شده: کرونا! خیلی هم عادی باهاش برخورد میشه دیگه. عین بقیه ی...
-
از کتاب ها
جمعه 25 آذر 1401 17:35
کتاب پروفسور شارلوت برونته رو تموم کردم. بد نبود ولی چیز عالی ای هم نبود به نظرم. ولی جالبش برام این بود که اول کتاب یه مقدمه ای داشت و نویسنده توش گفته بود من قهرمان داستانمو طوری توصیف کرده ام که زندگیش واقعی باشه و این جوری نباشه که مثلا یه شبه پولدار شده باشه و اینا. بعد توی کتاب این جوری بود که طرف ساکن انگلیس...
-
بقیه ی مهمونی/غیره
پنجشنبه 24 آذر 1401 18:18
اون روز همه ی چیزای مهمونی شرکتو نگفتم چون زیاد میشد دیگه. یکی دو تا چیزش مونده بود، گفتم الان بگم. نمی دونم بحث چی شد که فکر کنم رالف یه شکایتی کرد که مثلا هزینه ها زیاده. فلیکس به رالف میگه تو دیگه این حرفو نزن. بگو چند تا خونه و ماشین داری. رالف می گه سه تا خونه دارن و با احتساب Anhänger *، پنج تا ماشین . بعد خودش...
-
مهمونی شرکت
یکشنبه 20 آذر 1401 16:27
پنج شنبه مثل همیشه رفتیم شرکت. مهمونی کریسمس توی یه رستورانی بود نزدیک شرکت که میشد پیاده رفت. حدود صد نفر دعوت شرکت رو قبول کرده بودن و گفته بودن میان. تا همون 4.5 اینا کار کردیم و بعدش با بچه ها راه افتادیم. فاطیما گفت ظهر میره پیش دوستش که خونه اش نزدیک شرکته، بعد عصر خودش میاد رستوران مستقیم. منم وقتی راه افتادیم...
-
سسسسس :)
جمعه 18 آذر 1401 17:30
وقتی پسرمون معاینه ی پنج سالگیشو داشت، دکتره گفت که "س" هاش یه کمی بین دندونیه به جای اینکه زبونشو پشت دندوناش بذاره. بهتره بره گفتاردرمانی. ولی من الان اگه نامه بدم، شما احتمالا الانا نمی تونین نوبت بگیرین و نامه ی من اعتبارش تموم میشه. اول برین جا پیدا کنین، هر وقت نوبت بهتون دادن، بیاین تا بهتون نامه ی...
-
تیم
سهشنبه 15 آذر 1401 20:40
امروز داشتیم می رفتیم بیرون، تیمو دیدیم. مثل همیشه، خندون، در حال اسکوتر سواری و مثل همیشه هم خودش قبل از اینکه ما ببینیمش و بخوایم سلام کنیم، سلام کرد. واقعا دیدن چهره ی خندونش خیلی خوشحالم کرد . تیم از اون آدماست که آدم نمیتونه چهره شو بدون خنده تصور کنه؛ یا حداقل می تونم این طوری بگم که من تا الان بدون خنده ندیدمش....
-
از روزمرگی ها
دوشنبه 14 آذر 1401 22:24
ما بیشتر از سه ساله که اینجا زندگی می کنیم. تا الان یادم نمیاد این ورا عروسی ای بوده باشه. دقیقا پرییروز که خبر فوت کاتارینا رو شنیدیم، چند ساعت بعدش یه سری ماشین بوق بوق کنان اومدن و درست جلوی خونه مون نگه داشتن. عروسی داشتن. کرد هم بودن، آلمانی ها این جوری بوق بوق نمی کنن. ولی خب خیلی هم طولانی نبود. در حد بیست سی...
-
خدا همه رو بیامرزه
شنبه 12 آذر 1401 15:22
امروز همسر رفته بود درختای جلوی خونه رو هرس کنه، توماسو دیده بود. توماس گفته بود هفته ی پیش کاتارینا فوت کرده. همون روزی که من گفتم یه ماشین جلوی در خونه بود، حالش بد شده و توی ماشین فوت کرده. -- نمی دونم برای توماس یا بچه هاش چطوری می گذره. ولی یه مدتی بود تیم هر روز و بعدترها که زودتر تاریک میشد، حتی شب ها، میومد...
-
بیمارستان/غیره
جمعه 11 آذر 1401 00:40
همسر یه عمل کوچیک داشت؛ دو شب بیمارستان بود. بیمارستانش سی کیلومتر اون ورتر بود. البته؛ بیمارستانای نزدیک تر بودن ولی خب همسر گشته بود یه دکتر با ریویوی خوب پیدا کرده بود؛ اونم توی این بیمارستان می تونست عمل کنه. هلک و هلک دو بار با پسرمون رفتیم برای ملاقاتش. ولی پسرمون خسته میشد و حوصله اش سر می رفت. یه مشکلی هم همسر...
-
بلیت/خونه
یکشنبه 6 آذر 1401 17:13
وقتی حساب و کتابت خوبه، حسابتو با یه سنت به برج بعدی می رسونی . من حساب جاریم به پس اندازم وصله. یعنی بر خلاف همه ی نقل و انتقالات پولی که توی آلمان دو روز کاری طول می کشه، من بین حسابام که پول انتقال وجه بدم، همون لحظه میاد. واسه همین، همیشه همون اول برج هر چیو که می خوام پس انداز کنیم، میذارم توی حساب پس انداز. بعدا...
-
روزمره
پنجشنبه 3 آذر 1401 20:07
دیروز صبح که رفتم برای پسرمون صبحانه آماده کنم، ساعت 7.5 اینا بود. هنوز آفتاب نزده بود. ساعت هشت اینا تازه آفتاب می زنه. هنوز برق آشپزخونه رو روشن نکرده بودم که دیدم انگاری یه نور آبی گردشی ای هی میفته تو خونه. از پنجره نگاه کردم، یه ماشین بزرگ درست جلوی خونه مون بود. اول فکر کردم از این ماشینای آشغالی و ایناست. آخه...
-
یه کم آلمانی
سهشنبه 1 آذر 1401 19:31
این اصطلاحو دیروز شنیدم. گفتم بیام زکات علممو بدم و برم : Das Hemd ist mir näher als die Jacke (داس هِمد ایست میر نِها اَلز دی یاکه). ترجمه ی تحت اللفظیش میشه "برای من لباس نزدیک تر از کاپشن/پالتوئه". بخوایم خیلی ادبی و اصطلاحی ترجمه اش کنیم، باید بگیم چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است. ولی بافتی که...
-
از روزمره ها
شنبه 28 آبان 1401 23:09
باورم نمیشه الان بیشتر از دو ساله که دارم توی شرکت فعلی کار می کنم. واقعا احساس می کنم همین شیش ماه پیش بود که شروع کردم. از یه جایی به بعد انگاری عمر آدم داره میدوئه! -- اون روز پسرمونو قرار بود ببرم مهد کودک که صبح متوجه شدیم گوشش عفونت کرده. نبردیمش. به جاش همسر بردش دکتر؛ پیش دکتر اطفالش یعنی. طرف هم چک کرده بود و...
-
پراکنده
شنبه 21 آبان 1401 22:09
اون روز با پسرمون رفتیم بیرون. اون با دوچرخه بود و ما پیاده و اون یه کمی جلوتر از ما بود. یه جا پسرمون واستاد منتظر ما که برسیم و با هم بریم اون ور خیابون. یه آقایی رد شد، بهش یه چیزی گفت. مشخص بود که ازش پرسید تنهایی؟ می خواست ببینه اگه به خاطر اینکه نمی تونه از خیابون رد بشه واستاده، کمکش کنه. که پسر ما هم گفت تنها...
-
یه کم آلمانی
چهارشنبه 18 آبان 1401 22:18
1- Schauspieler (شاو اشپیلا): کلمه اش یعنی بازیگر. ولی توی یه بافت دیگه هم به کار می ره و معنیش میشه خودشیرین، کسی که می خواد پز بده با چیزی، می خواد خودی نشون بده. مثلا یه بار یه توی یه پاریکینگی بودیم و تازه ماشینمونو پارک کرده بودیم. دو تا جوونی که یه ماشین اسپورت گرون قیمت داشتن، یهو با ماشینشون یه جوری گاز دادن...
-
از همه چی
سهشنبه 17 آبان 1401 22:36
توی میتینگ خانوادگی صحبت می کردیم. باز مثل همیشه بحث قدیما شد و اینکه چقدر ما رو قدیم تشویق می کردن/نمی کردن. برادر کوچیک تر میگه من آخرین کنکور آزمایشی ای که دادم، همه می گفتن هر کسی هر چی رتبه اش بشه، توی کنکور اصلی هم رتبه اش همین میشه. من آخرین کنکورمو 96 شدم. آوردم خونه کارنامه مو، مامان گفت خب، تو اگه رتبه ی...
-
روزمره
جمعه 13 آبان 1401 20:31
پنج شنبه بعد از مدت ها دوباره رفتیم شرکت. فلیکس یه ماه نبود چون عروسیش بود. توی این یه ماه ما هم نرفتیم شرکت. -- برای فلیکس کادو خریده بودیم. یواخیم بهش داده، میگه ما گفتیم آدم چند بار که ازدواج نمی کنه، خوبه برات یه کادو بخریم. فلیکس کادوشو باز کرده، میگه اوووه، این جوری آدم انگیزه پیدا می کنه چند بار ازدواج کنه . --...
-
گفت و گو
یکشنبه 8 آبان 1401 08:47
بچه ها اخیرا هیچ اتفاق قابل نوشتنی نیفتاده تو زندگی روزمره مون. از اون جایی که حرفی برای گفتن ندارم و چند روز پیش تو کانال یکی از دوستان ازم یه سوالی پرسید و پیشنهاد داد که راجع بهش بنویسم، گفتم این دفعه یه پست بذارم که گفت و گو کنیم راجع به یه سری چیزا. شما چقدر توی زندگیتون - مثلا توی ده سال گذشته- باورهاتون تغییر...
-
این چند وقت
دوشنبه 2 آبان 1401 19:53
این چند وقتی که نبودم، خیلی اتفاقا افتاد و توی هر چیزی وارد یه مرحله ی دیگه شدیم . -- رفتیم اسم پسرمونو تو مدرسه نوشتیم. خانمه گفته بود روی یه ساعت حساب کنین و ما هم فکر کردیم چه خبره. اول که رفتیم، یه جایی رو مشخص کرده بودن توی همون ورودی به عنوان قسمت انتظار. رفتیم اونجا نشستیم تا اومدن دنبالمون. با خانمه رفتیم توی...
-
تولد نوح
چهارشنبه 20 مهر 1401 21:12
شنبه پسرمون بالاخره رفت تولد نوح. از روزی که دعوت شده بود، هی می پرسید چند بار دیگه باید بخوابم تا تولد نوح بشه. ساعت 10 اونجا بودیم. تولد توی یه مکان بازی سربسته بود. یه چند تا بچه ی دیگه هم اومدن و کلا شدن پنج تا با نوح. رفتن تو و ما برگشتیم خونه. 10 تا 2 میز رو رزرو کرده بودن. مامان نوح گفت 2.5 بیاین دنبال بچه ها....
-
از همه چی
پنجشنبه 14 مهر 1401 23:33
این لحاف کرسی که بالاخره تموم شد ولی خیلی چیزا باهاش یاد گرفتم. اولیش این که من و همسر هیچ کدوممون به درد خیاط شدن نمیخوریم. همه اش میگفتیم خوبه دیگه، ولش کن . آخرش نزدیک بود یه کم پارچه کم بیاد. آخه پتوها که دقیق نبودن، وقتی به همدیگه دوخته بودیمشونم که خب باز یه مقداری بابت درزها متفاوت شده بودن. در نهایت ذوزنقه شده...
-
پراکنده
سهشنبه 12 مهر 1401 19:35
چند وقت پیش مامان نوح بهم پیام داد که مامان لوئی و کیان جواب منو نداده ان و نگفته ان که میان تولد یا نه. تو شماره هاشونو داری؟ گفتم آره. بهشون پیام بدم، بگم بهت پیام بدن؟ گفت آره لطفا. منم به هر دوشون پیام دادم و گفتم و گفتن که خبر میدن. ولی نمی فهمم چرا بعضی ها فکر نمی کنن که اگر یه نفر چند ماه قبل از تولد بچه اش به...
-
روزمره
دوشنبه 4 مهر 1401 16:04
خیلی وقت بود واسه کاری مجبور نشده بودم یه سره بشینم و تمومش کنم. دیروز که از صبح لحاف کرسیو دوختم تا شب، دقیقا درک کردم پسرمونو که اون دفعه نشسته بود لگوشو توی یه روز درست کنه. البته؛ قبل تر هم درکش می کردما ولی نه خیلی. احساس می کردم خب شبیه منه دیگه ولی شاید یه کمی از منم بیشتر اصرار داشته باشه به سریع انجام دادن...
-
کرسی
دوشنبه 4 مهر 1401 09:09
قبلا بهتون گفتم که زمستون امسال، برای اروپایی ها خیلی سخت خواهد بود مگر اینکه خدا لطفی کنه و زمستونم بهاره بشه . قیمت گاز و برق به شدت رفته بالا و همه باید صرفه جویی کنن و خلاصه هر روز این بحث انرژی و اینا هست توی رادیو و تلویزیون. چند وقت پیش همسر زنگ زده بود با همسر ریحانه خانم صحبت می کرد. راجع به اینکه اونا بیان...
-
از مدرسه ها- قسمت ششم
شنبه 2 مهر 1401 18:08
فکر می کنم این قسمت، قسمت آخر باشه. امروز رفتیم مدرسه ی رایان اینا رو دیدیم. بازم یه بار دیگه من خیلی خوشم اومد از مدیریت آقاهه. از ماشین که پیاده شدیم دیدیم بچه ها دارن از سر و کول همدیگه و سرسره ی توی حیاط بالا میرن. تعجب کردم که شنبه چطور همچین چیزی ممکنه؟ رفتیم تو، دیدیم بچه ها انگاری دارن با هم بازی می کنن. به...
-
از مدرسه ها- قسمت پنجم
جمعه 1 مهر 1401 20:48
رفتیم مدرسه ای که گفتم شبه منتسوری بود رو از نزدیک دیدیم. چهار تا کلاس تو هم کف بود، چهار تا تو بالا. یه خانمی هم که از والدین بچه ها بود همون جلوی ورودی اینو بهمون گفت و راهنمایی کرد. گفت خودم دو تا بچه دارم، یکیش کلاس پنجمه، یکیش کلاس سومه. اگر سوالی داشتین، ما صادقانه جواب میدیم. رفتیم کلاس ها رو دیدیم. بچه های...
-
بقیه ی خونه!
جمعه 1 مهر 1401 15:17
بچه ها این روزا خیلی اتفاقای مختلفی میفته. همه چی تو هم تو همه، من مجبورم وسط بحث های مدرسه، یه بحث دیگه رو بگم، چون بعدا ممکنه یادم بره. گفتم بهتون که وقتی زمین رو می خری، اول باید واسش وام قبلیش تسویه بشه تا بانک حاضر بشه براش وام بده. حالا این پروسه ی تسویه، معمولا تو 6 هفته اینا دیگه تموم میشه. واسه ما خییلی طول...
-
از مدرسه ها- قسمت چهارم
جمعه 1 مهر 1401 09:08
دیروز جلسه ی پرسش و پاسخ نزدیک ترین مدرسه به خونه مون رو رفتم. این مدرسه، یه مدرسه ی شبه-منتسوریه. مدیرش یه خانم بسیااار مهربون بود. یعنی من فکر می کنم مدیر هر مدرسه ای به تنهایی، می تونست نماینده ی کل سیستم اون مدرسه باشه. مدرسه ی اول، یه خانم خشک و جدی که هر دو دقیقه یه بار می گفت ما اینجا نمره داریم! مدرسه ی...
-
از مدرسه ها- قسمت سوم
پنجشنبه 31 شهریور 1401 08:34
دیشب رفتم جلسه ی پرسش و پاسخ یه مدرسه ی سوم. دم در، یه آقایی خوشامد می گفت به تک تک آدما. وقتی رفتم تو، دیدم همون آقا مدیر مدرسه است. یک آقای نسبتا مسن و باسابقه، با اعتماد به نفس و ریلکس، بدون استرس و یه مقدار شوخ طبع. غیر از این آقا، نه نفر دیگه هم نشسته بودن. که گفت همکارامن که آوردمشون که اگر سوالی داشتین، جواب...
-
از مدرسه ها- قسمت دوم
چهارشنبه 30 شهریور 1401 17:55
اون مدرسه ای که گفتم سخت گیرن رو دیگه اصلا روز بازدید عمومیشو نرفتیم چون دیدیم ما در هیچ صورتی دلمون نمی خواد بچه مونو اینجا بفرستیم. دیشب ولی رفتم پرسش و پاسخ اون مدرسه ی کاتولیک و خب عملا فهمیدم که ما شانس زیادی برای این مدرسه نداریم. گفت معیارهامون برای برداشتن بچه ها ایناست 1) کاتولیک باشن 2) خواهر یا برادری اینجا...